روزی که حال زمین بد شد

آن روز صبح وقتی زمین چشم­ هایش را باز کرد، دید نمی ­تواند خوب نفس بکشد و نمی ­تواند با چشم­ هایش اطرافش را خوب ببیند. هرچه چشم­ هایش را مالید، هرچه نفس عمیق کشید، دید نه که نه؛ هیچ‌چیز تغییر نکرد.
يکشنبه، 25 فروردين 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
روزی که حال زمین بد شد
آن روز صبح وقتی زمین چشم­ هایش را باز کرد، دید نمی ­تواند خوب نفس بکشد و نمی ­تواند با چشم­ هایش اطرافش را خوب ببیند. هرچه چشم­ هایش را مالید، هرچه نفس عمیق کشید، دید نه که نه؛ هیچ‌چیز تغییر نکرد.

تنها کاری که توانست انجام بدهد، این بود که با صدای بلند فریاد بکشد و بگوید: آهای! یکی به من کمک کنه... من نمی­ تونم خوب نفس بکشم.

صدای او آن‌قدر بلند بود که از آسمان بالاتر رفت و به گوش خورشید رسید. خورشید از آن بالا نگاهی به زمین انداخت و با نگرانی گفت:

- «چی شده دوست من؟»

زمین سرفه­ ای کرد و گفت: «فکر می­ کنم سرما خورده­ ام! تمام بدنم درد می­ کنه، نمی ­تونم خوب نفس بکشم! چشمام، چشمام اون دور دورها رو خوب نمی­ بینه. ببینم! تو از اون بالا چیزی می­ بینی؟»

خورشید کمی خودش را جلو کشید و نگاهی به زمین انداخت. دود سیاهی تمام اطراف زمین را گرفته بود، آدم­ ها اصلاً پیدا نبودند، فقط بعضی از ساختمان­ های بلند دیده می­ شدند.

خورشید گفت: «من به غیر از دود و سیاهی چیزی نمی ­بینم!»

زمین باز سرفه­ ای کرد و گفت: «خواهش می­ کنم... خواهش می­ کنم کمی جلوتر بیا... بهتر نگاه کن.»

این بار خورشید خودش را جلوتر کشید و چشم ­هایش را بیشتر باز کرد، باز باز باز...

بعد گفت: «وای!»

زمین گفت: «چی شده؟ آبله مرغون گرفته ­ام؟»

خورشید گفت: «نه!»

زمین گفت: «گلوم ورم کرده؟»

خورشید گفت: «ابدا!»

زمین گفت: «نصف جون شدم؛ بگو ببینم چی می‌بینی؟»

خورشید گفت: «کمی بچرخ... بچرخ!»

 زمین کمی چرخید.

خورشید دوباره گفت: «وای!!!!!!!!!!!!!!!!!!!»

زمین گفت: «اصلا... اصلا بگو ببینم حال آدم‌ها چطوره؟»

خورشید به قسمتی از زمین اشاره کرد و گفت: «اون‌جا مردم با عجله در حال رفت و آمدند و به هرجا پا می‌ذارن، اون‌جا رو پر از زباله می­ کنند! تمام کوه­ ها و جنگل ­ها و شهرها پر از زباله شده!»

زمین چشم‌هایش را مالید و با غصه به خورشید نگاه کرد.

خورشید که از رفتار آدم‌ها خیلی تعجب کرده بود گفت: «حالا کمی بیش‌تر بچرخ تا بقیه جاها رو ببینم.»

 زمین دوباره چرخید.

خورشید گفت: «خوبه، خوبه! همین‌جا وایسا. وای... نمی ­دونی اینجا چه خبره!»

زمین با نگرانی پرسید: «مگه چه خبره؟»

خورشید گفت: «ساختمون­ های خیلی بلندی در حال ساخته‌شدن هستند. مصالح ساختمانی همه‌جا رو کثیف و آلوده کردن. این صدا‌ها رو می‌شنوی؟»

زمین گفت: «نه! کدوم صدا؟ گوش‌هام کیپ شده.»

خورشید گفت: «یعنی این همه صدای بوق و آژیر رو نمی‌شنوی؟ همه‌ی کارخونه­ ها مرتب آژیر می­ کشند و دود سیاه به آسمان می ­فرستن. داخل شهرها هم که نگو... اتومبیل­ ها توی ترافیک دود می‌کنن و بوق می­زنن! چطور تا حالا تونستی این همه آلودگی رو تحمل کنی؟!»

زمین با صدای گرفته‌ای پرسید: «بچه­ ها... بچه­ ها کجان؟ حال اون­ ها چطوره؟»

خورشید گفت: «من بچه­ ای نمی­ بینم.»

زمین که گریه­ اش گرفته بود گفت: «توی پارک­ ها رو نگاه کن باید اونجا باشن.»

خورشید گفت: «بذار بهتر نگاه کنم... این‌جا که نیست... این‌جا هم که نیست... نه. هیچ بچه­ ای توی پارک­ ها نیست. آخه اون‌قدر هوا آلوده است که هر بچه‌ای از خونه‌اش بیرون بیاد مریض می شه.»

زمین از چیزهایی که شنیده بود دلش گرفت و توی فکر فرو رفت.

خورشید که دوست نداشت زمین را ناراحت ببیند گفت: «با غصه‌خوردن کاری درست نمی­ شه، می ­شه؟»

زمین که به یک جای دور خیره شده بود، گفت: «من یه فکر خیلی خوب دارم.»

بعد درگوشی فکر خوبش را با خورشید درمیان گذاشت.
 
آن شب زمین و خورشید یواشکی به خواب تک‌تک بچه­ ها رفتند و از آن‌ها خواستند تا به بزرگ­ترهایشان بگویند: حال زمین اصلاً خوب نیست!

صبح خیلی زود، مریم و علی مثل بچه­ های دیگر از رختخواب­ های‌شان بیرون آمدند و خوابی را که دیشب دیده بودند برای پدر و مادرشان تعریف کردند.

مریم و علی به پدرشان اصرار کردند تا آن‌ها را به ایستگاه رادیو ببرند و خوابی را که دیده بودند، برای مردم تعریف کنند، تا زمین از غصه نمیرد!

توی رادیو بیش‌تر کارکنان آن­جا خواب دیشب بچه ­های‌شان را شنیده بودند؛ ولی قصه­ ی مریم و علی کمی با بقیه فرق داشت؛ چون آن‌ها توی خواب به زمین قول داده بودند حتما به او کمک کنند.

مریم و علی دوتایی خواب خود را خیلی قشنگ تعریف کردند.

مریم گفت: «من خورشیدم، از طرف اون حرف می‌زنم: اگه ببینید یه نفر مریضه و داره می‌میره براش چه‌کار می‌کنید؟»

 علی گفت: «من زمینم. اگر بدونید اون کسی که مریضه و داره می‌میره من هستم، برام چه‌کار می‌کنید؟»

 تمام راننده ­هایی که صدای مریم و علی را از رادیوی ماشین­ هایشان شنیدند، موتور ماشین ­ها را خاموش کردند؛ کارخانه ­دارها با شنیدن پیام زمین که گفته بود: زمین را آلوده‌تر از این نخواهید؛ دست از آژیرکشیدن برداشتند.

 فردای آن روز نزدیکی‌های ظهر، زمین متوجه شد نفس‌کشیدن برایش راحت‌تر شده است و چشم‌هایش دیگر نمی‌سوزد.

زمین از دور، دستش را برای خورشید تکان داد و گفت: «امروز چی می‌بینی؟»

خورشید از آن بالا لبخندی زد و گفت: «انگار خیلی‌ها تصمیم گرفته‌اند به تو کمک کنند، حتی پدر و مادرها با بچه­ ها دارن محله‌ی خودشون رو تمیز می‌کنند.»

همه­ ی مردم دل شان می خواست برای زمین کاری بکنند. دودهای سیاه اطراف زمین کمی کمتر شد.

زمین دیگر سرفه نمی‌کرد با صدای صاف و بلندی به خورشید گفت: «حالا دیگه نوبت توست که برام یه کاری انجام بدی، موافقی؟»

خورشید خنده‌ای کرد و گفت: «حتماً، حتماً» و شروع کرد به تابیدن. او آن‌قدر تابید تا آب دریاها بخار شدند و به آسمان رفتند. آسمان پر از ابر شد. ابرها هم آن‌قدر باریدند تا چشم ­های زمین شسته شد و توانست نفس راحتی بکشد.

زمین نفس عمیقی کشید و خندید. زمین که خندید، خورشید هم خندید، آن وقت بود که همه­ ی مردم روی زمین با هم خندیدند.

 
نویسنده: مرجان ظریفی


مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط