مکتب عشق
شايد عشق بيش از هر موضوع ديگري در ادبيات جهان ، در طول تاريخ مطرح شده باشد ، اين در ذات آدمي است که دوست بدارد ، دوستش بدارند ، عاشق شود و عاشقي داشته باشد ، عشق تنها نبايد عشق به مکمل باشد بلکه عشق به خدا ، عشق به پدر و مادر ، عشق به طبيعت و ... هم عشق است .
عشق واکنشي آموختني و احساسي فراگرفتني است همان طور که پرندگان و پروانه ها عاشق مي شوند ما که انسانيم و اشرف مخلوقات حق داريم يار ، مونس و همدمي داشته باشيم .
دلربايي همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
اي که از کوچه ي معشوقه ي ما مي گذري
بر حذر باش که سر مي شکند ديوارش
صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد اي دل
جانب عشق عزيز است فرو مگذارش
اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست
نداي عشق تو دوشم در اندرون دادند
فضاي سينه حافظ هنوز پر ز صداست
بر غم مدعياني که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
در عزاي عاشق خود شمع سوزد تا بحشر
خوب معشوق وفاداري بود پروانه را
فرخي يزدي
شب تا به سحر چون شمع مي سوزم و مي گويم
گر عاشق دلسوزي سوز تو فزون بايد
فرخي يزدي
در مورد عشق بيشتر بدانيد :
1 ـ چرا به عشق مي گويند عشق !
عشق از عَشَقَ گرفته شده و عَشَقَ قله و بالاترين نقطه ي کوه است ، به اين ترتيب ، اگر گفته شود فلاني عاشق شده است ، منظور اين است که محبت او زياد شده و به حداکثر رسيده است .
2 ـ تعريف عشق :
وه چه افراشته شد در دو جهان پرچم عشق
آدم و جن و ملک مانده به پيچ و خم عشق
عرشيان ناله و فريادکنان در ره يار
قدسيان به سر و سينه زنان از غم عشق
( بي وفا ) حالا که افتاده ام از پا چرا ؟
( نوشدارويي ) و بعد از مرگ سهراب آمدي
( سنگدل ) اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من که يک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟
وه که با اين عمرهاي کوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي کند
در شگفتم من نمي باشد زهم دنيا چرا ؟
شهريارا بي حبيب خود نمي کردي سفر
راه عشق است اين يکي بي مونس و تنها چرا ؟
بي مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا ؟
(شعر مرحوم شهريار )
عکسي از جمعه غمگين مي بينم
چه سياه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابراي سنگين مي بينم
داره ، از ابر سياه خون مي چکه
جمعه ها خون جاي بارون مي چکه ( دوبار )
نفسم در نمياد جمعه ها سر نمياد
کاش مي بستم چشامو، اين ازم بر نمياد
عمر جمعه به هزار سال مي رسه
جمعه ها غم ديگه بيداد مي کنه
آدم از دست خودش خسته مي شه
با لب هاي بسته فرياد مي کنه
جمعه وقت رفتنه موسم دل کندنه
خنجر از پشت ميزنه اون که همراه ، منه
(شعر :قنبري )
منبع:مجله راه کمال،شماره 24
/خ
عشق واکنشي آموختني و احساسي فراگرفتني است همان طور که پرندگان و پروانه ها عاشق مي شوند ما که انسانيم و اشرف مخلوقات حق داريم يار ، مونس و همدمي داشته باشيم .
دلربايي همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
اي که از کوچه ي معشوقه ي ما مي گذري
بر حذر باش که سر مي شکند ديوارش
صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد اي دل
جانب عشق عزيز است فرو مگذارش
اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست
نداي عشق تو دوشم در اندرون دادند
فضاي سينه حافظ هنوز پر ز صداست
بر غم مدعياني که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
در عزاي عاشق خود شمع سوزد تا بحشر
خوب معشوق وفاداري بود پروانه را
فرخي يزدي
شب تا به سحر چون شمع مي سوزم و مي گويم
گر عاشق دلسوزي سوز تو فزون بايد
فرخي يزدي
در مورد عشق بيشتر بدانيد :
1 ـ چرا به عشق مي گويند عشق !
عشق از عَشَقَ گرفته شده و عَشَقَ قله و بالاترين نقطه ي کوه است ، به اين ترتيب ، اگر گفته شود فلاني عاشق شده است ، منظور اين است که محبت او زياد شده و به حداکثر رسيده است .
2 ـ تعريف عشق :
وه چه افراشته شد در دو جهان پرچم عشق
آدم و جن و ملک مانده به پيچ و خم عشق
عرشيان ناله و فريادکنان در ره يار
قدسيان به سر و سينه زنان از غم عشق
ـ تصنيف ها و ترانه ها
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟
( بي وفا ) حالا که افتاده ام از پا چرا ؟
( نوشدارويي ) و بعد از مرگ سهراب آمدي
( سنگدل ) اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من که يک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟
وه که با اين عمرهاي کوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي کند
در شگفتم من نمي باشد زهم دنيا چرا ؟
شهريارا بي حبيب خود نمي کردي سفر
راه عشق است اين يکي بي مونس و تنها چرا ؟
بي مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا ؟
(شعر مرحوم شهريار )
ـ جمعه ها
عکسي از جمعه غمگين مي بينم
چه سياه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابراي سنگين مي بينم
داره ، از ابر سياه خون مي چکه
جمعه ها خون جاي بارون مي چکه ( دوبار )
نفسم در نمياد جمعه ها سر نمياد
کاش مي بستم چشامو، اين ازم بر نمياد
عمر جمعه به هزار سال مي رسه
جمعه ها غم ديگه بيداد مي کنه
آدم از دست خودش خسته مي شه
با لب هاي بسته فرياد مي کنه
جمعه وقت رفتنه موسم دل کندنه
خنجر از پشت ميزنه اون که همراه ، منه
(شعر :قنبري )
منبع:مجله راه کمال،شماره 24
/خ