خاطراتی از زندگی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره)
صدای موشکی که در نزدیکی جماران به زمین نشست، شیشه های اتاق را به شدّت لرزاند.
چند متر آن طرف تر، پناه گاهی ساخته بودند که اگر موشک به چندمتری آن هم می خورد، داخل آن در امان بود. مهندسانی که طراحی و ساخت آن پناه گاه را به عهده داشتند، با شور و شوق خاصی آن جا را تمام کرده بودند. آن ها می دانستند که این پناه گاه را برای امام می سازند؛ اما خبر نداشتند که امام از ساختن آن راضی نیست و حتی یک بار هم برای دیدن آن نخواهد رفت.
امام از ساختن آن پناه گاه دلگیر بود و به فرزندش گفته بود: «این چه کاری است که می کنند؟! من که آن جا نمی روم.»
او به یاد بسیجی هایی بود که در جبهه ها در مقابل تیرهای مستقیم دشمن پیش می رفتند. به فکر همسایه هایش در جماران بود.
صدای ضدهوایی های اطراف جماران شنیده می شد.
فرزند امام، داخل اتاق شد. امام با آرامش و مهربانی جواب سلام فرزندش را داد و از زیر عینک به او نگاه محبت آمیزی کرد. حاج احمد با لحنی مؤدبانه گفت: «آقا جان! اگر خدای ناکرده موشکی به نزدیک های این جا بخورد و سقف پایین بیاید و شما طوری بشوید، چه؟!»
امام، خیلی جدی جواب داد: «والله من بین خودم و آن بسیجی هیچ امتیازی قائل نیستم! والله اگر من کشته شوم و یا او کشته شود، برای من فرقی نمی کند!»
فرزند امام با لحن مهربانی گفت: «بله آقا! برای شما فرقی نمی کند. همه ی ما می دانیم که شما این طورید؛ اما برای مردم فرق می کند.»
امام، محکم تر از قبل جواب داد: «نه! مردم باید بدانند که اگر من یک جایی بروم که بمب، پاسداران منزل مرا بکشد و مرا نکشد، دیگر به درد رهبریِ این مردم نمی خورم. من زمانی می توانم به مردم خدمت کنم که زندگی ام مثل زندگی مردم باشد.»
فرزند امام، سکوت کرد. ضدهوایی ها هم چنان به شدت می غریدند و سکوت و آرامش جماران را به هم ریخته بودند.
چند متر آن طرف تر، پناه گاهی ساخته بودند که اگر موشک به چندمتری آن هم می خورد، داخل آن در امان بود. مهندسانی که طراحی و ساخت آن پناه گاه را به عهده داشتند، با شور و شوق خاصی آن جا را تمام کرده بودند. آن ها می دانستند که این پناه گاه را برای امام می سازند؛ اما خبر نداشتند که امام از ساختن آن راضی نیست و حتی یک بار هم برای دیدن آن نخواهد رفت.
امام از ساختن آن پناه گاه دلگیر بود و به فرزندش گفته بود: «این چه کاری است که می کنند؟! من که آن جا نمی روم.»
او به یاد بسیجی هایی بود که در جبهه ها در مقابل تیرهای مستقیم دشمن پیش می رفتند. به فکر همسایه هایش در جماران بود.
صدای ضدهوایی های اطراف جماران شنیده می شد.
فرزند امام، داخل اتاق شد. امام با آرامش و مهربانی جواب سلام فرزندش را داد و از زیر عینک به او نگاه محبت آمیزی کرد. حاج احمد با لحنی مؤدبانه گفت: «آقا جان! اگر خدای ناکرده موشکی به نزدیک های این جا بخورد و سقف پایین بیاید و شما طوری بشوید، چه؟!»
امام، خیلی جدی جواب داد: «والله من بین خودم و آن بسیجی هیچ امتیازی قائل نیستم! والله اگر من کشته شوم و یا او کشته شود، برای من فرقی نمی کند!»
فرزند امام با لحن مهربانی گفت: «بله آقا! برای شما فرقی نمی کند. همه ی ما می دانیم که شما این طورید؛ اما برای مردم فرق می کند.»
امام، محکم تر از قبل جواب داد: «نه! مردم باید بدانند که اگر من یک جایی بروم که بمب، پاسداران منزل مرا بکشد و مرا نکشد، دیگر به درد رهبریِ این مردم نمی خورم. من زمانی می توانم به مردم خدمت کنم که زندگی ام مثل زندگی مردم باشد.»
فرزند امام، سکوت کرد. ضدهوایی ها هم چنان به شدت می غریدند و سکوت و آرامش جماران را به هم ریخته بودند.
نویسنده: احمد عربلو
تصویرساز: معصومه کشایی