بریده ای از خاطرات زندگی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره)
زمانی که امام خمینی (ره) در عراق بودند، یک روز در حرم آقا امام حسین علیه السلام نشسته بودند و نماز و دعا می خواندند. بوی عطر و گلاب تمام فضای حرم را پر کرده بود. در همین هنگام مردی درحالی که یک جعبه شیرینی در دست داشت، وارد شد. شیرینی بین مردم پخش کرد. یک شیرینی هم با احترام کنار آقا گذاشت.
پسرکی در گوشه ای نشسته بود. پدرش آن سوتر نزدیک امام نشسته بود. پسرک زل زده بود به مردی که شیرینی را پخش می کرد؛ اما مرد حواسش به او نبود. شیرینی ها را پخش کرد و رفت.
پسرک به حساب نیامده بود. زانوهایش را بالا آورده بود. دست هایش را روی زانو و صورتش را روی دست هایش گذاشته بود.
آقا بعد از نماز، یک لحظه چشمش به پسرک افتاد. فهمید که به او شیرینی نداده اند. آقا نگاه مهربانانه ای به او انداخت. پسرک از این نگاه مهربان دلش به وجد آمد. خودش را جمع وجور کرد. آقا به او لبخند زد. بعد شیرینی خودش را برداشت و با کمال مهربانی آن را به پسرک داد.
پسرک نمی دانست چه بگوید و چه کار کند. شیرینی را از دست آقا گرفت. زل زد به چهره ی نورانی آقا و سعی کرد تا می تواند از شیرینی چهره ی آقا سیراب شود.
پسرکی در گوشه ای نشسته بود. پدرش آن سوتر نزدیک امام نشسته بود. پسرک زل زده بود به مردی که شیرینی را پخش می کرد؛ اما مرد حواسش به او نبود. شیرینی ها را پخش کرد و رفت.
پسرک به حساب نیامده بود. زانوهایش را بالا آورده بود. دست هایش را روی زانو و صورتش را روی دست هایش گذاشته بود.
آقا بعد از نماز، یک لحظه چشمش به پسرک افتاد. فهمید که به او شیرینی نداده اند. آقا نگاه مهربانانه ای به او انداخت. پسرک از این نگاه مهربان دلش به وجد آمد. خودش را جمع وجور کرد. آقا به او لبخند زد. بعد شیرینی خودش را برداشت و با کمال مهربانی آن را به پسرک داد.
پسرک نمی دانست چه بگوید و چه کار کند. شیرینی را از دست آقا گرفت. زل زد به چهره ی نورانی آقا و سعی کرد تا می تواند از شیرینی چهره ی آقا سیراب شود.
نویسنده: احمد عربلو