خاطراتی از زندگی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره)
آن روز، روز تولد حضرت فاطمه علیها السلام بود. نوه های امام خمینی در حیاط، مشغول بازی بودند. امام در اتاقش نشسته بود و مطالعه می کرد. مدتی بعد، به طرف پنجره رفت تا آن را باز کند. چشمش به یکی از نوه هایش افتاد که در گوشه ی حیاط به تنهایی نشسته بود. با مهربانی او را صدا زد. نوه ی امام پیش آمد، امام فرمود: «تو چرا با بچه ها بازی نمی کنی؟»
با احترام گفت: « دلم می خواست برای روز تولد شما، هدیه ای بخرم؛ اما هر چه کردم، نتوانستم پول هایم را جمع کنم.»
امام خمینی، با مهربانی دستی به سر نوهاش کشید و فرمود: «همین که به فکر بودی خیلی ممنونم؛ اما امروز روز مادر هم هست!»
نوه ی امام گفت: «می دانم آقاجان!»
امام فرمود: «آیا برای مادرت چیزی خریده ای؟»
ـ «نه. برای او هم نتوانستم!»
امام دوباره فرمود: «اگر ناراحت نمی شوی، می خواهم کمی به تو پول بدهم تا برای مادرت هدیه ای بخری.»
ـ «ولی آقاجان...»
ـ «دیگر ولی ندارد...»
بعد امام از روی طاقچه اتاق شان مقداری پول برداشتند آن را به نوه یشان دادند.
اشک شوق از چشمان نوه ی امام جاری شد. با خوشحالی بر دستان مهربان پدربزرگ بوسه زد و امام هم او را بوسید.
با احترام گفت: « دلم می خواست برای روز تولد شما، هدیه ای بخرم؛ اما هر چه کردم، نتوانستم پول هایم را جمع کنم.»
امام خمینی، با مهربانی دستی به سر نوهاش کشید و فرمود: «همین که به فکر بودی خیلی ممنونم؛ اما امروز روز مادر هم هست!»
نوه ی امام گفت: «می دانم آقاجان!»
امام فرمود: «آیا برای مادرت چیزی خریده ای؟»
ـ «نه. برای او هم نتوانستم!»
امام دوباره فرمود: «اگر ناراحت نمی شوی، می خواهم کمی به تو پول بدهم تا برای مادرت هدیه ای بخری.»
ـ «ولی آقاجان...»
ـ «دیگر ولی ندارد...»
بعد امام از روی طاقچه اتاق شان مقداری پول برداشتند آن را به نوه یشان دادند.
اشک شوق از چشمان نوه ی امام جاری شد. با خوشحالی بر دستان مهربان پدربزرگ بوسه زد و امام هم او را بوسید.
نویسنده: احمد عربلو