خسته است. چند ساعت است که درس می خواند.
چشمش را به صفحات کتاب درسش دوخته و خستگی از چهره اش می بارد. مادر، لحظه ای وارد اتاق می شود. از داخل کمد چیزی برمی دارد و می رود.
او دوباره سرش را توی کتاب می برد. آن قدر خسته است که انگار حروف کتاب از جلوی چشم هایش فرار می کنند.
چشم هایش را می مالد. از جا بلند می شود. کنار پنجره می رود. نفس عمیقی می کشد. روز تعطیل است و بیرون، هوا بسیار خوب و دل چسب است.
می خواهد دوباره سراغ کتابش برود، یک دفعه چشمش به امام می افتد که آرام آرام به این سو می آید. خوش حال می شود. لب هایش به خنده باز می شود. منتظر می ماند تا پدربزرگ برسد. لحظه هایی بعد، پدربزرگ وارد اتاق می شود.
جلوی آقا می دود و سلام می دهد. آقا لبخند شیرینی به نوه اش هدیه می دهد.
او دوباره کتابش را می گشاید و درحالی که خستگی از چهره اش می بارد، دوباره چشم به کلمات کتاب می دوزد.
آقا نگاهی به نوه اش می اندازد. خستگی را در چشمان او می خواند. با مهربانی می گوید: «من نه یک ساعت از تفریحم را گذاشتم برای درس و نه یک ساعت از درسم را برای تفریح گذاشتم.»
او به فکر فرومی رود. آقا آرام و مهربان می رود. او عاشقانه به پدربزرگ مهربانش نگاه می کند. بعد کتابش را می بندد، رو به طرف حیاط می دود.
بازی کردن در این روز تعطیل و هوای خوب، حسابی می چسبد!
نویسنده: احمد عربلو