بابايي به روايت همسر شهيد (4)
متن کتاب "نيمه پنهان ماه "
فلاکس چاي را مي شکند
هميشه پدرم آرزو داشت، عباس پزشک و ترجيحاً دکتر داروساز شود. شايد اين بدان علّت بود که خودش کمک داروساز بود و چنين مي پنداشت که اگر عباس پزشکي بخواند، در آينده خواهد توانست با دريافت جواز داروخانه، در کنار هم کار کنند،
از اين رو در تعطيلات تابستان يکي از سالها که عباس در دبيرستان درس مي خواندند او را به داروخانه اي معرفي مي کند و از مسئول داروخانه مي خواهد تا مهارتهاي نسخه خواني را به او بياموزد. خاطرم هست که عباس هيچ علاقه اي به کار در داروخانه نداشت؛ ولي مثل هميشه به خاطر احترام به خواسته پدر پذيرفت و تمام تابستان آن سال را در داروخانه مشغول به کار برد.
مدتها گذشت و عباس پس از پايان تحصيلات متوسطه در کنکور دانشکده پزشکي و آزمون ورودي دانشکده خلباني به طور همزمان پذيرفته شد؛ ولي چون علاقه اي به پزشکي نداشت و به خاطر اشتياقِ فراواني که به استخدام در نيروي هوايي داشت به دانشکده خلباني رفت. پس از گذرانيدن دوره هاي مقدماتي به منظور ادامه تحصيل عازم آمريکا شد و پس از پايان دوره خلباني هواپيماهاي شکاري به ايران بازگشت و ما به شکرانه بازگشت او از آمريکا، گوسفندي قرباني کرديم. يکي دو روز بعد به هنگام تقسيم گوشت ميان افراد بي بضاعت، در حال عبور از کنار آن داروخانه بوديم که ناگهان عباس اتومبيل را متوقف کرد و گفت:
ـ چند لحظه در ماشين بمانيد؛ من سري به داروخانه مي زنم و فوري بر مي گردم.
عباس رفت و بعد از زماني تقريباً طولاني برگشت. از او پرسيدم:
ـ چه کار داشتي؟ چرا اين قدر دير آمدي؟ آخر گوشتها بو گرفت.
ابتدا سرش را به زير انداخت و چيزي نگفت و وقتي پافشاري مرا ديد گفت:
ـ حدود هفت، هشت سال پيش در اين داروخانه کار مي کردم. روزي صاحب اين داروخانه به من حرف رکيکي و چون من در آن موقع بچّه بودم و نمي توانستم از خودم دفاع کنم. به تلافي آن حرفِ زشت، فلاکس چاي او را شکستم. حالا امروز رفتم تا جبران خسارت کنم و پولش را بپردازم.
ديه دندان
من برادر بزرگ عباس هستم. ما با هم بسيار صميمي بوديم و او احترام خاصي براي من قائل بود. به همين خاطر هميشه مرا «داداشي» صدا مي زد. خاطرم هست روزهايي که به مدرسه مي رفتيم، هر روز مادرمان به هر کدام از ما پنج ريال براي خريد لوازم مورد نيازمان مي داد. من هر روز با خريدن شکلات و يا آدامس، خيلي زود پولم را خرج مي کردم؛ ولي عباس عادت داشت که هر چه را با پنج ريال مي خريد با همکلاس هايش، که عموماً وضع مالي خوبي هم نداشتند، بخورد. او هميشه از حق خود به نفع ديگران مي گذشت؛ اما وقتي احساس مي کرد که به او ستمي شده است بسيار جدّي و قاطع وارد عمل مي شد و آنقدر پايداري مي کرد تا حق خود را مي گرفت.
به ياد دارم وقتي عباس هفت ويا هشت ساله بود، روزي بر اثر موضوعي که خوب در خاطرم نيست بين من و او مشاجره لفظي درگرفت. من عباس را به کاري که انجام نداده بود متهّم کردم. او که از حرف من به شدت ناراحت شده بود، اصرار داشت که او آن کار را انجام نداده و البته معلوم شد که حق با عباس بوده است؛ ولي من به گفته او اعتنا نمي کردم و همچنان تکرار مي کردم که او مرتکب آن کار شده است. عباس که از سماجت من به خشم آمده بود. ناگاه فرياد زد:
ـ نه. من اين کار را انجام نداده ام.
آنگاه، در حالي که بغض گلويش را گرفته بود به طرف من آمد و چون اندام قوي تري نسبت به من داشت، مرا بر زمين انداخت و در نتيجه دندان من شکست. آن روز عباس وقتي از شکسته شدن دندان من باخبر شد، به شدت متأثر شد و معذرت خواست. بعدها او هر وقت در مقابل من مي نشست و چشم به صورتم مي دوخت، گويا به ياد آن حادثه مي افتاد و زير لب با خود چيزي مي گفت. از چهرهاش پيدا بود که هنوز بابت آن واقعه احساس شرمندگي مي کند. سالها گذشت؛ تا اينکه در اين اواخر خداوند لطف کرد و من خانه اي خريدم و يک طبقه آن را اجاره دادم و بعدها معلوم شد مستأجري که به خانه ما آمده، خانواده اي بي بند و بار و موجب آزار و اذيت همسايهها بود. يک روز عباس به منزل ما آمد و از من خواست تا به مستأجر تذکر بدهم، شايد رفتارشان را اصلاح کنند؛ ولي من هر چند بار که يادآوري کردم نتيجه اي نگرفتم. سرانجام عباس از من خواست تا عذر آنها را بخواهم. من گفتم مبلغي از مستأجر به وديعه گرفته ايم و در حال حاضر بازپس دادن آن برايم مشکل است. عباس گفت که نگران نباشد من برايتان پول تهيه مي کنم.
دو روز بعد مبلغ مورد نياز را به من داد و سفارش کرد تا به آنها سخت نگيرم و فرصت کافي بدهم تا منزل را تخليه کنند. من هم آن مبلغ را به مستأجر دادم و سرانجام او نيز منزل را ترک کرد.
از اين رويداد يک سال گذشت. روزي من آن مقدار پول را که به عباس به من داده بود تهيه کردم تا به او باز پس دهم؛ ولي او از گرفتن پول امتناع کرد و من هر چه اصرار کردم او پول را نگرفت. سرانجام وقتي که پافشاري مرا ديد رو به من کرد و با لحني شرمگين گفت:
ـ داداشي! من به تو بدهکارم.
بعدها دانستم که اين مبلغ ديه همان دنداني است که او در دوران کودکي از من شکسته است.
اين هديه ازدواج شماست
اوايل سال 1349 در کلاس آموزش زبان انگليسي مرکز آموزشهاي هوايي درس مي خواندم و سمت ارشدي کلاس را داشتم؛ از آغاز تشکيل کلاس چند روزي مي گذشت که دانشجوي تازه واردي به ما ملحق شد که بعدها فهميدم نامش عباس بابايي است. مقررات کلاس در ارتش حکم مي کرد، آن کس که درجهاش بالاتر است ارشد کلاس باشد. درجه من «هنرآموز» بود و درجه او «دانشجو» و از من بالاتر بود. لذا طبيعي بود که او بايد به من اعتراض کند و دست کم از من فرمانبرداري نکند؛ ولي برخلاف انتظار همه، خيلي عادي، مثل ديگران آنچه را که من مي گفتم انجام مي داد. از وظايف ارشد، يکي اين بود که بايد هر روز در پايان درس «اتيکت» يکي از شاگردان را جهت نظافت کلاس مي گرفت و به مسئول ساختمان مي داد. آن روز نوبت بابايي بود. من در حالي که احساس مي کردم سکوت عباس تا به حال از سر آگاهي دادن به من بوده است و شايد از اين حرکت من به خشم بيايد و رودرروي من بايستد، با حالتي مضطرب به نزديکش رفتم و از او خواستم تا اتيکتش را جهت نظافت سالن به من بدهد. او خيلي ساده و مؤدبّانه اتيکت را به من تحويل داد.
وقتي اتيکت عباس را به مسئول ساختمان دادم، او در حالي که شگفت زده به نظر مي آمد با صداي بلند، به من گفت:
ـ اين که دانشجوست!
گفتم:
ـ بله:
با عصبانيت گفت:
ـ جايي که دانشجو در کلاس است تو چرا ارشد هستي؟ خيلي زود برو و جاروب او را بگير و خودت کلاس را نظافت کن. از فردا هم او ارشد کلاس است؛ نه تو.
من به ناچار به کلاس برگشتم. ديدم بابايي در حال نظافت کردن است. هر چه کوشيدم تا جاروب را از دستش بگيرم او نپذيرفت و گفت:
ـ چه اشکالي دارد؟
برگشتم و ماجرا را به مسئول ساختمان گفتم. او بدون اينکه حرفي بزند از پشت ميزش بلند شد و به سمت کلاس حرکت کرد. عباس همچنان در حال نظافت بود. مسئول ساختمان محترمانه ماجرا را از او جويا شد و وقتي نتوانست بابايي را از نظافت کردن باز دارد، گفت:
ـ مقررات حکم مي کند که شما ارشد باشيد.
عباس لبخندي زد و پاسخ داد:
ـ اما من ارشديت ايشان را مي پسندم؛ پس ترجيح مي دهم که ايشان ارشد باشند؛ نه من. او هر چه کوشيد نتوانست عباس را قانع کند و آن روز گذشت. فردا صبح که از خواب بيدار شديم. چون طبق دستور، من بايد سمت ارشدي را به بابايي واگذار مي کردم، براي چندمين بار از او خواستم تا ارشديت را بپذيرد؛ ولي او گفت:
ـ چون از ابتداي دوره شما ارشد بودهايد تا پايان دوره هم شما ارشد باشيد و از شما مي خواهم ديگر پيرامون اين موضوع حرفي نزنيد.
بي تکلّفي او در من خيلي تأثير گذاشته بود. حرکت آن روز عباس برايم بسيار شگفت آور بود؛ ولي بعدها که با او بيشتر آشنا شدم دانستم که او همواره سعي مي کرد تا نفس خود را از ميان بردارد و اگر آن روز ارشديت را نپذيرفت صرفاً به اين دليل بود.
از آن روز به بعد دوستي من و عباس شروع شد. در يکي از زنگهاي تفريح، او نزد من آمد و سر صحبت را باز کرد. از من پرسيد:
ـ نماز مي خواني؟
گفتم:
ـ گاهي وقتها.
گفت:
ـ کجاهاي قرآن را از حفظ هستي؟
گفتم:
ـ چيزي از قرآن حفظ نيستم.
گفت:
ـ مي خواهي آياتي از قرآن را به تو ياد بدهم که نامش «آيت الکرسي» است؟
سپس شروع کرد در مورد فضيلتهاي آيت الکرسي صحبت کردن. من زير بار حرفهاي او نمي رفتم؛ ولي او از من دست بردار نبود. همان روز در زنگ تفريح بعدي، قرآن کوچکي از جيبش بيرون آورد که همان آيت الکرسي در آن نوشته شده بود و گفت:
ـ بيا ببينم مي تواني قرآن بخواني؟
من شروع به خواندن کردم و همه را غلط مي خواندم. او با آرامش و متانت، دو، سه مرتبه آن آيه را خواند و گفت:
ـ مي تواني اين سوره را حفظ کني؟
به اين ترتيب در زنگهاي تفريح با هم بوديم و پيوسته با من قرآن کار مي کرد. يادم هست که کلاس پانزده روزه ما تمام شد و من با عنايت و تلاش عباس آيت الکرسي و سوره هاي «والّيل» و «والشّمس» را حفظ کرده بودم. ديگر من و عباس با هم خيلي دوست شده بوديم. کلاس بعدي را که مي خواستيم شروع کنيم چون استادمان خانمي آمريکايي بود، او به من پيشنهاد کرد تا با هم نزد مسئول آموزشگاه برويم و از او بخواهيم تا کلاس ما را به جابجا کند. او در تلاش بود تا به کلاس برويم که استاد «مرد» باشد و سرانجام با پافشاريهاي عباس، او موفق شد تا کلاس را تغيير دهد. پس از پايان دوره آموزشي زبان، عباس براي گذراندن دوره خلباني به آمريکا رفت و با رفتن او من احساس تنهايي مي کردم.
چند سال گذشت و من در سال 1350 با درجه گروهبان دومي در پايگاه دزفول مشغول به خدمت شدم. دوري از عباس برايم خيلي سخت بود؛ به همين خاطر به سختي نزد بستگان عباس رفتم و از آنها نشاني او را در آمريکا گرفتم. نامه اي به او نوشتم و احساس خود را در نامه بازگو کردم. در نامه اي که عباس براي من فرستاد عکسي از خودش در آن بود. از من خواسته بود تا نزد پدرش بروم و از او نسخه تعزيه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) را بگيرم و براي او بفرستم. در طول مدتي که عباس در آمريکا بود از طريق نامه با يکديگر در تماس بوديم.
به ياد دارم تابستان سال 1352 بود، در يک روز گرم که پس از پايان کار به خانه رفته و در حال استراحت بودم، ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد. لحظه اي بعد همسرم برگشت و گفت:
ـ مردي با شما کار دارد.
من به نزديک در رفتم. ناباورانه ديدم عباس است. او از آمريکا برگشته بود. با خوشحالي يکديگر را در آغوش گرفتيم و به داخل منزل رفتيم. گفت که فارغ التحصيل شده و اکنون به عنوان خلبان شکاري به پايگاه منتقل شده است. از اين که دانستم دوباره با عباس خواهم بود خيلي خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. هواي خانه خيلي گرم بود؛ به همين خاطر عباس رو به من کرد و گفت:
عظيم! خانه تان چرا اينقدر گرم است؟
گفتم:
ـ عباس جان! کولر که نداريم، براي اين که خنک بشويم. اول يک دوش مي گيريم، بعد هم مي رويم زير پنکه مي نشينيم.
احساس کردم عباس از اين وضع ما ناراحت شده است؛ پس به ناچار موضوع صحبت را تغيير دادم. آن شب تا دير وقت با هم بوديم. آخر شب او خداحافظي کرد و رفت. فرداي آن روز ديدم عباس با يک کولر آبي به منزل ما آمد. گفت:
ـ عظيم! ببخشيد ناقابل است. چون زمان ازدواج شما در اينجا نبودم، هديه ام را حالا آورده ام.
من و همسرم از هديه عباس خوشحال شديم. اين در حالي بود که عباس حقوق چنداني دريافت نميکرد؛ و من يقين داشتم اين کولر را به سختي تهيه کرده بود.
نبايد روزه بگيرم
«اقدس بابايي»
در سال 1353 همراه همسرم (آقاي سعيدنيا)، که از پرسنل نيروي هوايي است، در منازل سازماني پايگاه دزفول زندگي مي کرديم. حدود دو سال مي شد که عباس از آمريکا برگشته بود و به منظور گذراندن دوره تکميلي خلباني هواپيماي « F-5» به پايگاه دزفول منتقل شده بود. در آن زمان او هنوز ازدواج نکرده و بيشتر وقتها در کنار ما بود.
به ياد دارم روزي از روزهاي ماه مبارک رمضان بود و طبق معمول عباس صبح قبل از رفتن به محل کار به خانه ما آمد. چهرهاش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر مي رسيد. وقتي دليل آن را جويا شدم. با افسردگي گفت:
ـ نمي دانم چه کار کنم؟ به من دستور داده اند که امروز را روزه نگيرم.
با شگفتي پرسيدم:
ـ براي چه؟
عباس ادامه داد:
ـ يکي از ژنرالهاي آمريکايي به پايگاه آمده و قرار گذاشته است تا امروز ناهار را در باشگاه و با خلبانان بخورد؛ به همين خاطر فرمانده پايگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگيرند.
او را دلداري دادم و گفتم:
ـ عباس جان! خدا بزرگ است. شايد تا ظهر تصميمشان عوض شد.
او در حالي که افسرده و غمگين خانه را ترک مي کرد، رو به من کرد و گفت:
ـ خدا کند همانطور که تو مي گويي بشود.
ساعت سه بعدازظهر بود که عباس به منزل ما آمد. او خيلي خوشحال به نظر مي رسيد. با ديدن من گفت:
ـ آباجي هنوز روزه هستم.
من شگفت زده از او خواستم تا قضيه را برايم تعريف کند. عباس کمي به فکر فرو رفت و در حالي که از پنجره به دور دست مي نگريست، آهي کشيد و گفت:
ـ آباجي! ژنرالي که قرار بود ناهار را با خلبانان بخورد، قبل از ظهر، به هنگام پرواز با کايت در سدّ دز سقوط کرد و کشته شد.
دختر رحمت است
از ابتداي ازدواج تا به دنيا آمدن اولين فرزندمان «سَلمي»، عباس هميشه مي گفت: «پيامبر (ص) فرموده است: دختر رحمت است. رحمت خداوندي، و من آرزو مي کنم اولين فرزندم دختر باشد.»
در دوران بارداري، به خاطر مأموريتهاي پروازي، عباس خيلي کم در کنارم بود، ولي براي به دنيا آمدن فرزندمان بيشتر از من بي تابي مي کرد. زماني که مرا براي وضع حمل به بيمارستان قزوين بردند، عباس در پايگاه هوايي دزفول بود. به تلفن به او اطلاع داد شده که من در بيمارستان بستري شده ام. وقتي عباس خود را به قزوين رسانيد، فرزندمان به دنيا آمده بود و مرا به منزل انتقال داده بودند.
آن روز عباس سراسيمه وارد منزل شد و با ديدن من و سلما، گويي از شادي مي خواست پر در بياورد. دستهايش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت:
ـ خدايا شکرت. از تو ممنونم که آرزويم را برآورده ساختي.
سپس کنار من نشست و گفت:
ـ در اتاق عمليات نشسته بودم. يکي از بچّه ها خبر داد که تلفن مرا مي خواهد. گوشي را برداشتم. صداي داداشي بود که مي گفت: عباس خانمت در بيمارستان در حال وضع حمل است. به دفتر کارگزيني رفتم. مرخصي گرفتم و حرکت کردم. در راه به هر شهري که مي رسيدم، بي درنگ به دنبال تلفن مي گشتم تا از حال تو جويا شوم. آخرين بار که تماس گرفتم. دايي گفت که فرزندت دختر است. خيلي خوشحال شدم. وقتي به قزوين رسيدم مستقيم به بيمارستان رفتم. ديدم از شما خبري نيست. مسئول بخش گفت صبح مرخص شده ايد و در سلامت کامل هستيد. از شدّت شادي به هر يک از پرستاران و مستخدمان که بر مي خوردم انعامي مي دادم. شايد بعضي از آنها نمي دانستند که دليل اين کار چيست.
او وقتي تعريف مي کرد چشمهايش از شادي برق مي زد. حرفش را که تمام کرد برخاست و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. چند دقيقه بعد يک ورق کاغذ برداشت و روي آن چيزي نوشت و بالاي گهواره نوزاد گذاشت. پرسيدم:
ـ چه کار مي کني؟
کاغذ را به طرف من گرفت. روي کاغذ با خط درشت نوشته بود:
« لطفاً مرا نبوسيد.»
خنديدم و گفتم:
اين چه کاري است که مي کني؟
در پاسخ گفت:
ـ مي داني خانم! صورت بچه به گُل مي ماند. اگر او را ببوسند اذيت مي شود. من خودم دلم برايش پر ميزند. اما دلم نمي آيد تا صورت او را ببوسم.
خودش را سرزنش مي کرد و قرآن مي خواند
در حدود سال 1355، که يک سال از زندگي مشترک من و عباس مي گذشت، روزي از طرف يکي از دوستان عباس به ميهماني دعوت شديم.
در روز مقرر، من و عباس با دختر چهل روزهامان به ميهماني رفتيم. پس از ورود دريافتيم که مجلس، ميهماني معمولي نيست، بلکه جشني است که به مناسبت سالگرد ازدواج ميزبان ترتيب داده شده است؛ ولي با شناختي که از روحيه عباس داشته اند به دروغ به او گفته بودند که يک ميهماني ساده و معمولي است.
وضع زنندهاي در مجلس حاکم بود. يک لحظه عباس را ديدم که صورتش سرخ شده و از شدّت خشم تاب و تحمل را از دست داده است. چند دقيقه اي با همان وضع گذشت. آنگاه عباس از ميزبان عذرخواهي کرد و از خانه بيرون آمديم.
عباس در آن تاريکي شب به تندي به طرف خانه مي رفت. وقتي وارد خانه شديم بغضش ترکيد و پيوسته خودش را سرزنش مي کرد که چرا در آن مجلس شرکت کرده است. سپس لحظه اي آرام گرفت و به فکر فرو رفت . بعد از جا برخاست. وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن کرد.
آن شب او مي گريست و قرآن مي خواند. شايد مي خواست تا با تلاوت قرآن غبار کدورتي را که به خاطر شرکت در آن ميهماني بر روح و جانش نشسته بود بزدايد.
خمس مال را داده ايد؟
عباس نسبت به احکام شرع بسيار پايبند بود. وقتي به منزل ما مي آمد، مي پرسيد:
ـ خمس مالتان را داده ايد يا نه؟
و مي گفت:
ـ گرچه من مي دانم به شما خمس تعلّق نمي گيرد؛ چرا که يک فرش داريد و آن هم مورد استفاده است. برنج و روغن هم از مصرف سالتان کم مي آيد؛ ولي با تمام اين وجود بايد از يک روحاني آگاه بخواهيد تا خمس مالتان را حساب کند. ممکن است هيچ چيز هم به شما تعلق نگيرد؛ ولي اين وظيفه همه ماست.
او مي گفت:
ـ چنانچه خمس مالتان را نپردازيد مالتان پاک نيست و از نظر شرع هم اشکال دارد و از اين گذشته مالتان برکت ندارد.
النگوها را که مي ديد ناراحت مي شد
من معمولاً چند النگوي طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهاي طلا را مي ديد ناراحت مي شد و مي گفت:
ـ ممکن است زنان يا دختراني باشند که اين طلاها را در دست تو ببينند و توان خريد آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهاي تو آنان را به حسرت وا مي دارد و در نتيجه تو مرتکب گناه بزرگي مي شوي. اين کار يعني فخر فروشي.
مي گفت:
ـ در جامعه ما فقير زياد است؛ مگر حضرت زينب (س) النگو به دست مي کردند و يا … .
حقيقت اين است که روحيه زنانه و علاقه اي که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اينکه يک روز بيمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عيادتم آمده بود. عباس را که ديدم، دستم را در زير بالش پنهان کردم تا النگوها را نبيند. او گفت:
ـ چرا بالش را از زير سرت برداشته اي و روي دستت گذاشته اي؟
چيزي نگفتم و فقط لبخندي زدم. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهاي من شد و نگاه معني داري به من کرد. از اين که به سفارش او توجهي نکرده بودم، خجالت کشيدم.
بعد از شهادت عباس به ياد گفته هاي او در آن روزها افتادم و تمام طلاهايم را به رزمندگان اسلام هديه کردم.
وقت را بيهوده تلف نکنيد
هر ساله بنا به رسم ديرينه اي که در خانواده ما بوده است، به مناسبتهاي گوناگون، در منزل، جلسة تلاوت قرآن و ذکر احکام برگزار مي شود. در اين جلسات که ويژه خواهران است، پس از صرف آش نذري، جلسه به پايان مي رسد.
در يکي از همين روزها، عباس به منزل ما آمد. گفتم:
ـ عباس! به موقع آمدي. بيا يک کاسه از اين آش نذري بخور.
در حالي که قصد داشتم تا او را به اتاقي خلوت راهنمايي کنم، او عذر خواست و گفت که بايد برود. کاسهاي آش برايش آماده کردم. چند قاشق از آن خورد. وقتي هياهوي خانم ها را در خانه شنيد، قرآن کوچکي را که هميشه با خود همراه داشت از جيبش بيرون آورد و آيه اي از آن را به من نشان داد و گفت:
ـ اين آيه را برايشان بخوان و معني کن تا آن را بفهمد و وقتي از اينجا خارج مي شوند چيزي از قرآن ياد گرفته باشند و اينگونه با حرف زدنهاي بيخود وقت خود را بيهوده تلف نکرده باشند.
مي پنداشتم که او دلاّل ماشين است
ابتدا بايد اين نکته را يادآوري کنم که در زمان حيات اين شهيد بزرگوار، به او قول داده بودم تا اين موضوع را براي کسي نگويم. حال بنا بر وظيفه جهت نشان دادن يکي از زواياي پنهاني شخصيت آن شهيد عزيز، اين خاطره را عنوان مي کنم.
من شهيد بابايي را براي نخستين بار در منزل شوهر خواهرشان در دزفول ديده بودم و فقط با او يک آشنايي مختصر داشتم؛ تا اينکه در سال 1356 به پايگاه اصفهان منتقل و در کارگزيني ستاد پايگاه مشغول به کار شدم.
يک سال از پيروزي انقلاب مي گذشت و من در قسمت اداري گردان 82 شکاري مشغول انجام وظيفه بودم. شهيد بابايي هم با درجه سرواني، عضو خلبانان شکاري گردان بود. او هر وقت مرا مي ديد احوال خود و خانواده ام را جويا مي شد.
در يکي از روزهاي که وقت اداري به پايان رسيده بود،در دفتر کارم با همکارانم پيرامون مسايل مختلف روز، از جمله مشکل رفت و آمد و نداشتن ماشين صحبت مي کرديم. آن روزهاي براي رفت و آمد به شهر که تا پايگاه فاصله زيادي داشت، مي بايد از اتوبوسهاي شرکت واحد استفاده مي کردم. تمام دارايي نقدي من، با داشتن چند سر عايله، پانزده هزار تومان که اين مبلغ براي خريد يک ماشين پول کمي بود؛ ولي در هر حال به همکاران سفارش کرده بودم که اگر ماشيني به صورت اقساط سراغ داشتند به من اطلاع دهند. چند روزي از اين ماجرا گذشت. يک روز که جناب سروان بابايي تازه از پرواز آمده بود، در حالي که چک ليست پروازش را به نفر مسئول پروازي مي داد، مرا ديد و پس از احوالپرسي گفت:
ـ اگر کاري نداري بيا با هم برويم يک چاي بخوريم.
در حين صحبت ها گفت:
ـ آقاي قلهکي شنيده ام که تصميم داري ماشين بخري.
گفتم:
ـجناب سروان! به قول قديمي ها «دست ما کوتاه و خرما بر نخيل» با اين حقوق و داشتن چند سر عايله فکر خريدن ماشين رؤيايي بيش نيست.
گفت:
ـ خدا بزرگ است. ان شاء الله مشکل شما رفع مي شود.
آنگاه رو به من کرد و گفت:
ـ شما ماشين را که مي پسنديد پيدا کنيد؛ باقي کارهايش با من.
البته من گفته هاي او را در حد تعارف پنداشتم و جدّي نگرفتم؛ تا اينکه پس از يک هفته، يک روز بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم سروان بابايي پشت در ايستاده بود. گفت:
ـ آقاي قلهکي! بيا ببين اين ماشين را مي پسندي؟
رفتم بيرون. يک دستگاه پژو 504 که خيلي نو به نظر مي آمد در مقابل ساختمان بود. قبل از اينکه حرفي بزنم، او گفت:
- ماشين سالمي است؛ ولي قيمتش شصت و پنج هزار تومان است و به نظر من ده هزار تومان گران تر از قيمت روز است.
گفتم:
ـ جناب سروان! ماشين سالم و خوبي است؛ ولي من توان خريدش را ندارم.
او چيزي نگفت. بعد از خداحافظي سوار ماشين شد و رفت. هفته بعد با يک اتومبيل پيکان جوانان به منزل ما آمد و گفت:
ـ اين ماشين شش ماه بيشتر کار نکرده و در حد «صفر» است. قيمتش چهل و دو هزار تومان و خيلي مناسب است. متعلق به يکي از دوستان خلبان است. اگر مي پسندي فردا برويم محضر.
من به دقت ماشين را بررسي کردم وضع ماشين با توجه به قيمت آن بسيار مناسب بود. در حالي که سوئيچ ماشين را به من مي داد، گفت:
ـ براي اطمينان خاطر سوار شو و تصميم بگير.
پس از اينکه از سلامت ماشين مطمئن شدم، گفتم:
ـ از هر نظر خوب است، فقط … .
حرفم را قطع کرد و با لبخندي که بر صورتش بود گفت:
ـ مي دانم مي خواهي چه بگويي. اصلاً فکر پولش را نکن.
سپس ادامه داد:
ـ چقدر پول داري؟
گفتم:
ـ پانزده هزار تومان.
ده هزار تومان از من گرفت و گفت:
شب در خانه نشسته بودم و با خود فکر مي کردم که نکند بابايي دلال ماشين است و قصد دارد تا با پرداخت کامل پول ماشين بهره آن را بگيرد؛ اما دوباره فکر کردم که شايد مشتري بهتري پيدا نکرده و مي خواهد مرا طعمه خود کند.
آن شب گذشت و فردا به همراه سروان بابايي و صاحب اتومبيل به يکي از دفترهاي ثبت اسناد واقع در خيابان شيخ بهايي اصفهان رفتيم. منشي محضر کارهاي مقدماتي را انجام داد. منتظر شديم تا سرپرست دفتر خانه نام فروشنده و خريدار را بخواند؛ در اين لحظه شهيد بابايي گفت:
ـ من جايي کار دارم. مي روم تا شما کارهايتان را انجام بدهيد بر مي گردم.
آنگاه نزديک من آمد و آرام گفت:
ـ شما حق الثبت را بپردازيد و ديگر کاري نداشته باشيد.
ترديد داشتم که آيا دوباره راجع به پول ماشين از او سؤال کنم يا نه؟ حدود ده دقيقه از رفتن او ميگذشت که سرپرست دفترخانه ما را صدا کرد. از صاحب اتومبيل پرسيد:
ـ آيا تمام مبلغ ماشين را دريافت کرده ايد؟
او پاسخ داد:
ـ بله!
وقتي جواب را شنيدم خيالم راحت شد.
رفتم و مقابل جمله «ثبت با سند برابر است» را امضا کردم. داشتم از دفترخانه خارج مي شدم که بابايي آمد و پرسيد:
ـ کارها تمام شد؟
گفتم:
ـ بله.
فروشنده سوئيچ را به من داد و خداحافظي کرد و رفت. من پشت فرمان نشستم و با شهيد بابايي به سمت پايگاه حرکت کرديم. در اين فکر بودم که پول ماشين را چگونه بايد بپردازم؟ که صداي شهيد بابايي مرا به خود آورد:
ـ آقاي قلهکي فکر پول ماشين را نکن. باقي مانده پول ماشين را هر وقت از حقوقت اضافه آمد و هر مقدار بود به من بده. فقط خواهش دارم اين ماجرا به کسي نگوييد.
پس از شنيدن حرفهاي شهيد بابايي از شرم آن تصورات که در مورد آن داشتم همه وجودم آتش گرفته بود و احساس مي کردم در برابر عظمت، بزرگواري و سخاوت او حرفي براي گفتن ندارم. بعد از اينکه به مقابل بلوکي که منزل شهيد بابايي در آن بود رسيديم، گفتم:
ـ اگر اجازه بدهيد، من يک سفته و يا چک به شما بدهم.
او خنديد و گفت:
ـمدرکي مورد نياز نيست و اين مبلغ را هر وقت که چيزي از حقوقت باقي ماند براي من بياور. ضمناً هر وقت هم پول لازم داشتي حساب وقت را نکن. به منزل ما بيا من در خدمتت هستم.
آنگاه خداحافظي کرد و رفت. از اين همه جوانمردي شگفت زده بودم. برايم باور کردني نبود که با ده هزار تومان صاحب يک ماشين مدل بالا شده ام. نمي دانستم چگونه از او تشکر کنم؛ فقط او را دعا مي کردم. سرانجام پس از گذشت دو سال تمام بدهي ام را به ايشان پرداخت کردم.
ادامه دارد .....
منبع:http://www.sajed.ir /س