بابايي به روايت همسر شهيد (8)

شهيد بابايي هميشه با سري تراشيده، پيراهن و شلواري ساده در محافل حاضر مي شدند و اين باعث شده بود تا خيلي ها او را نشناسند و البتّه اين خواسته خودِ او بود که هميشه ناشناس باشد. زماني که در پايگاه دزفول خدمت مي کردم، متصدي برگزاري دعاي کميل بودم، که هر شب جمعه در مسجد پايگاه بر پا مي شد. برخي مواقع که تيمسار بابايي به پايگاه مي آمدند حتماً در دعا شرکت مي‌کردند. ايشان مي آمدند جلو و در کنار دعا خوانها مي نشستند؛ ولي از آنجايي که من نمي دانستم ايشان دعا هم مي
پنجشنبه، 26 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بابايي به روايت همسر شهيد (8)
بابايي به روايت همسر شهيد (8)
بابايي به روايت همسر شهيد (8)




متن کتاب "نيمه پنهان ماه "

بگوئيد که من هم مي توانم دعا بخوانم

«ستوان حميد رضا خزاعي»
شهيد بابايي هميشه با سري تراشيده، پيراهن و شلواري ساده در محافل حاضر مي شدند و اين باعث شده بود تا خيلي ها او را نشناسند و البتّه اين خواسته خودِ او بود که هميشه ناشناس باشد. زماني که در پايگاه دزفول خدمت مي کردم، متصدي برگزاري دعاي کميل بودم، که هر شب جمعه در مسجد پايگاه بر پا مي شد. برخي مواقع که تيمسار بابايي به پايگاه مي آمدند حتماً در دعا شرکت مي‌کردند. ايشان مي آمدند جلو و در کنار دعا خوانها مي نشستند؛ ولي از آنجايي که من نمي دانستم ايشان دعا هم مي خوانند، تعارف نمي کردم و او هم حرفي نمي زد؛ تا اينکه يک شب گويا به يکي از دوستانش گفته بود که شما بگوئيد که من هم مي توانم دعا بخوانم. آن شخص هم به من يادآوري کرد.آن شب طبق معمول شهيد بابايي به جلو آمد. مسئول تبليغات پايگاه مشغول خواندن دعا بود که من بابايي را به او نشان دادم و گفتم:
ـ ايشان هم مي توانند بخوانند.
او هم بخشي از دعا را به شهيد بابايي واگذار کرد. وقتي دعا به پايان رسيد روي به من کرد و گفت:
ـ اين سرباز صداي خوبي دارد و ما به سربازي نياز داريم که بتواند دعا و نوحه بخواند. اسمش را يادداشت کن تا او را به سايت پدافند بفرستم.
من از حرف دوستم خنده ام گرفت. گفتم:
ـ ايشان تيمسار بابايي، معاونت عمليات هستند.
او که با شنيدن اين کلمه شگفتزده شده بود، بي درنگ نزد شهيد بابايي رفت و فروتنانه سلام و احوالپرسي کرد. با خود گفتم که او حق دارد بابايي را نشناسد.

جگر گوسفند را نذر بابايي کرده بود

«ستوان حسن دوشن»
زماني که در قرارگاه رعد اميديه در خدمت تيمسار بابايي بودم، روزي سرهنگ مطلق پنج رأس گوسفند فرستادند تا زير پاي خلباناني که از مأموريت بر مي گشتند قرباني کنيم. سرهنگ مطلق ما را سوگند داد تا دل و جگر گوسفندها را به عباس و ديگر خلباناني که عمليات انجام مي دهند بدهيم. پس از قرباني کردن گوسفندها، به دستور تيمسار بابايي، گوشت آنها بين روستائيان اطراف پايگاه تقسيم شد؛ زيرا تيمسار مي گفتند که چون ما با سر و صداي هواپيماها اهالي روستاهاي اطراف پايگاه را اذيت مي کنيم، بهتر است گوشت گوسفند به آنها برسد. آن روز من به قصّاب گفتم که دل و جگر يکي از گوسفندها را براي خلبانان کنار بگذارد. من دل و جگر و مقداري ترکه هاي چوب را در پشت وانت گذاشتم و به محض اينکه عباس و اردستاني از پرواز برگشتند، گفتم:
ـ عباس! بريم پارتي.
او گفت:
ـ پارتي يعني چه؟ بهترين پارتي انجام کاري است که به تو محول شده.
گفتم:
ـ يک ساعت که مي توانيم برويم پارتي. الآن دو ماه است که ما اينجا هستيم و از زن و فرزند دور افتاده‌ايم.
عباس به اردستاني گفت:
ـ بيا بريم. حسن آقا مي خواهد به ما پارتي بدهد.
سرانجام سوار بر ماشين شديم و به انتهاي باند پرواز رفتيم. من شاخه هاي چوب را پايين ريخته و گفتم تا آتش روشن کنند. عباس رو به من کرد و گفت:
ـ براي چه آتش روشن کنيم؟
گفتم:
ـ عباس جان! راستش مقداري دل و جگر آورده ام. مطلق گفته است چون شما مي گوييد که گوشت حق ندارم بخورم. موز حق ندارم بخورم يا اينکه چيزهاي مقوّي بخورم، اين جگرها را نذر کرده که شما بخوريد.
عباس گفت:
ـ پس حالا که اين طور است من اين شاخه ها را مي شکنم و سيخ برايتان درست مي کنم تا شماها بخوريد.
جناب اردستاني گفت:
ـ عباس جان! بخور. بنده خدا نذر کرده.
عباس گفت:
ـ اگر صاحبش بفهمد که من خورده ام مرا نفرين مي کند. اينها را بايد فقرا بخورند. من که دستم به دهنم مي رسد. سرانجام عباس دل و جگرها را سيخ کرد و با اصرار اردستاني تکه اي از آن را به دهان گذاشت.
غذاي فرمانده
«سرهنگ خليل صرّاف»
زماني که در قرارگاه رعد بوديم، بنابر ضرورتهاي پروازي و موقعيتهاي ويژة جنگي، تيمسار بابايي دستور دادند تا براي خلبانان شکاري غذاي مخصوص پخته شود؛ ولي خود جناب بابايي با توجّه به اينکه بيشترين پروازهاي جنگي را انجام مي دادند از غذاي مخصوص خلبانان استفاده نمي کردند و همان غذاي معمولي را مي خوردند. در پاسخ به اعتراض ما در مورد اينکه گفته بوديم، چرا شما از غذاي خلبانان استفاده نمي کنيد، گفتند:
ـ يک فرمانده بايد حتماً از غذايي که همگان استفاده مي کند بخورد تا آن سربازي که در خط مقدم است نگويد غذاي من با فرمانده ام فرق دارد.

غريبه اي در مسجد

«شهيد تيمسار خلبان رضا خورشيدي»
عباس بيشترين مأموريتها را خود انجام مي داد و به تمام پايگاهها سرکشي مي کرد. او جز در مواقع پرواز، هميشه لباس بسيجي مي پوشيد و چون از تشريفات بيزار بود، چنانچه مي خواست به جايي برود بي خبر مي رفت.
شنيدم که يک روز وارد يکي از پايگاه‌ها شده بود. به محض ورود، بدون اينکه کسي متوجه شود به مسجد پايگاه مي رود و پس از اداي نماز تصميم مي گيرد تا در همانجا کمي استراحت کند. يکي از سربازها به افسر نگهبان اطلاع مي دهد که شخصي وارد مسجد شده و خوابيده است. افسر نگهبان خود را به مسجد مي رساند، بالاي سر عباس مي ايستد و او را صدا مي کند. وقتي که مي بيند او بيدار نمي شود، با پا ضربه‌اي به پهلوي او مي زند و مي گويد:
ـ آهاي عمو! بلند شو ببينم.
عباس بر مي خيزد و نگاهي به افسر نگهبان مي کند و مي گويد:
ـ ‌ببخشيد . خيلي خسته بودم و خوابم برد.
افسر نگهبان مي گويد:
ـ شما که هستي و اينجا چه مي کني؟
عباس مي گويد:
من مهمان شما هستم.
افسر نگهبان مي گويد:
ـ اگر مهمان ما هستيد چرا اطلاع نداده ايد. در ثاني مسجد که جاي خوابيدن نيست. پدر جان! اينجا منطقه نظامي است.
عباس معذرت خواهي مي کند و مي گويد حالا که اين طور است اجازه بدهيد مرخص شوم. افسر نگهبان نگاهي به عباس مي اندازد و مي گويد:
ـ همين طور سرت را پايين مي اندازي و به داخل پايگاه مي آيي بعد هم مي خوابي؟ حالا هم به همين سادگي مي خواهي بروي؟ نه جانم؛ بايد بفهميم شما از کجا آمده اي و چه کسي هستي؟
عباس سرش را پايين مي اندازد و چيزي نمي گويد. افسر نگهبان به يکي از افراد دستور مي دهد تا قضيه را به گروه ضربت اطلاع دهند. دقايقي بعد چند تن از افراد گروه ضربت وارد مي شوند و تا چشمشان به عباس مي افتد ضمن احوالپرسي با او، به افسر نگهبان مي گويند:
ـ ايشان غريبه نيستند. شما چطور او را نشناخته ايد؟
افسر نگهبان مي پرسد:
ـ او کيست؟
يکي از حاضرين مي گويد:
ـ او تيمسار بابايي است.
شخصي که شاهد ماجرا بود، مي گفت که در اين لحظه رنگ از رخسار افسر نگهبان پريد و نمي دانست چه بگويد. عباس متوجه وضع و حال او شد. در حالي که لبخندي بر لب داشت به افسر نگهبان نزديک شد، او را در آغوش گرفت و بوسيد. آنگاه گفت:
ـ شما نبايد ناراحت باشد. شما به وظيفه‌اتان عمل کرده ايد.
افسر نگهبان گفت:
ـ ولي قربان. شما چرا خودتان را معرفي نکرديد؟
عباس نگاهي به اطراف انداخت. دستي روي شانه افسر نگهبان گذاشت و گفت:
ـ برادر عزيز لزومي نداشت که من خودم را معرفي مي کردم. مهم اين است که شما به وظيفه خود عمل کرده ايد. آن شخص تعريف مي کرد که افسر نگهبان در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود مات و مبهوت در چهره عباس مي نگريست. پس از چند دقيقه عباس خداحافظي کرد و از آنجا خارج شد.

از من خواست تا جايي او را معرفي نکنم

«سرهنگ خليل صرّاف»
روزي به همراه شهيد بابايي جهت انجام کاري به انبار «مارون 1» رفتيم. من با سر و وضعي آراسته در لباس فرم بودم و سرهنگ بابايي مثل هميشه، در لباس ساده بسيجي. حاج آقا صادقپور، که پدر شهيد بود و در لباس بسيجي داوطلباني در قرارگاه رعد به عنوان انباردار خدمت مي کرد، مرا مي شناخت؛ ولي بابايي را تا آن روز نديده بود.
به بابايي گفت:
ـ من نوکر هر چي بسيجي هستم.
سپس رو کرد به من و گفت:
ـ به قيافه اش نگاه کن؛ اصلاً نور از چهره‌اش مي باره!
حاج آقا صادقپور تکيه کلامي داشت که هر وقت کسي چيزي مي خواست و در انبار موجود نبود به آن شخص مي گفت: «برايت مي خرم». به همين خاطر از بابايي پرسيد:
ـ چيزي مي خواهي برايت بخرم؟
بابايي لبخندي زد و گفت:
ـ‌خيلي ممنون. چيزي لازم ندارم.
صادقپور دست کرد در جيبش، چند تا شکلات بيرون آورد و با اصرار به بابايي داد. سپس دستي به سر و صورت او کشيد و رو به من کرد و گفت:
ـ شما ارتشي ها بيائيد اين بسيجي ها را ببيند و هدايت شويد. از اينها طرز لباس پوشيدن را ياد بگيريد.
من برگشتم و به صادقپور گفت:
ـ اتفاقاً ايشان ارتشي هستند.
بابايي نگاه معناداري به من کرد و گويا مي خواست بگويد که مرا معرفي نکن. من هم ديگر چيزي نگفتم. صادقپور کاري برايش پيش آمد، خداحافظي کرد و رفت. چند روزي از اين ماجرا گذاشته بود که من دوباره صادقپور را ديدم و گفتم:
ـ هيچ مي داني، کسي که آن روز با او شوخي مي کردي که بود؟ او سرهنگ بابايي معاونت عمليات نيروي هوايي و فرمانده قرارگاه رعد بود.
صادقپور با شنيدن حرف من محکم به پيشاني اش زد و گفت:
ـ والله او در بين شما ارتشي ها از همه متمايزتر است.
بعد از من پرسيد:
آن روز حرف بدي که به ايشان نزدم؟
به شوخي گفتم:
ـ به هر حال هر چه بوده گذشته.
بعدها روزي او بابايي را ديده بود و نسبت به برخورد آن روز عذرخواهي کرده بود. سرهنگ بابايي از اينکه فهميده بود من ايشان را به صادقپور معرفي کرده ام از من دلگير شده بود و به من گفت:
ـ شما چرا معرفي کردي؟ کاش مي گذاشتي ايشان مرا به عنوان همان بسيجي بشناسد. حالا او با شناختن من، آن سادگي را که در برخورد با يک بسيجي داشت،‌ديگر با من ندارد. من دوست داشتم تا مرا به چشم يک بسيجي نگاه کند.
سپس از من خواست تا ديگر جايي او را معرفي نکنم.
FAC يا پرواز نزديک زميني چه بود؟
«شهيد سرلشگر خلبان مصطفي اردستاني»
در طول جنگ، هواپيماهاي شکاري نيروي هوايي پس از انجام مأموريت و هنگام بازگشت به خاک ميهن به خاطر وجود رادارهاي دشمن ناچار بودند تا در ارتفاع پايين و با سرعت زياد پرواز کنند؛ به همين خاطر گاهي با هواپيماهاي دشمن اشتباه گرفته مي شدند و مورد حمله پدافند خودي قرار مي گرفتند. در آن شرايط اين موضوع در روحيه خلبانان شکاري تأثير منفي گذاشته بود و شهيد بابايي با توجه به مسئوليتي که داشت درصدد بود تا اين قضيه را به نحوي برطرف کند.
او سرانجام با خوش فکري خاصي که در کارهاي عملياتي از خود نشان مي داد، طرحي را ابداع کرد که تا پايان جنگ به عنوان يک طرح جامع و موفق از آن بهره برداري مي شد و با اجراي آن، ضمن نجات جان خلبانان، توانست به روند سازماندهي و عمليات جنگي در نيروي هوايي سرعت بدهد.
او انديشيده بود که بين پايگاه‌هاي نيروي هوايي در جنوب و جبهه‌هاي جنگ فاصله زيادي وجود ندارد؛ به همين خاطر مسيري را از پايگاه تا محورهاي مقدم جبهه ترسيم کرد و ضمن شناسايي مقرهاي توپهاي ضد هوايي که در اين مسير قرار داشتند براي هر کدام از مقرها خلباني را در نظر گرفت؛ زيرا خلبانان هم از نظر تاکتيکهاي هوايي و هم از نظر شناسايي هواپيماهاي خودي از دشمن، اطلاعات بيشتري داشتند.
از آن پس هر روز، قبل از طلوع آفتاب، اين خلبانان در حالي که ليست پرواز هواپيماها و ساعت حرکت آنها را در اختيار داشتند، بر سر موانع پدافندي گمارده مي شدند و در طول روز، هر هواپيمايي را که طبق ليستِ از قبل تعيين شده، به مواضع پدافندي نزديک مي شد به پدافند اطلاع مي دادند و توپچي از شليک به آن هواپيما خودداري مي کرد. اين کار در برگشت هواپيماها از خاک دشمن هم ادامه داشت.
در طول جنگ درصد موفقيت عملياتهايي که با استفاده از اين طرح انجام مي گرفت بالاي 90 درصد بود و احساس مي شد که با اجراي اين طرح خلبانان در پرواز، آرامش خاطر بيشتري دارند.

خواب خوبي بود

«تيمسار خلبان روح الدين ابوطالبي»
من از دوران دانشکده خلباني و تحصيل در آمريکا با عباس بودم و از او خاطرات خوشي به ياد دارم.
يک روز که در منزل سازماني پايگاه شيراز زندگي مي کردم، هنگام بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم، عباس را با چهره اي خسته ديدم. آن روزها عباس عهده دار پست معاونت عمليات نيروي هوايي بود و بعداً معلوم شد که براي انجام مأموريتي به پايگاه آمده و براي ديداري دوستانه سري هم به ما زده است.
آن روز همسرم به شيراز رفته بود و کسي در خانه نبود؛ به همين خاطر او با خيال راحت لباس پروازي‌اش را درآورد و در گوشه اي از اتاق که آفتاب زمستاني آن را پوشانده بود دراز کشيد. و به جاي بالش دستش را زير سر گذاشت. خواستم تا بالش و رختخواب بياورم؛ ولي او اصرار داشت که اگر بياوري نمي خوابم و بلند مي شوم.
او آرام خوابيده بود و من با نگاهي که به او مي کردم در حال مرور خاطرات گذاشته بودم. دريافتم که صداي ناموزون شوفاژ محيط ساکت اتاق را بر هم زده است؛ به همين خاطر خواستم صدا را قطع کنم تا مزاحم خواب او نباشد. به آرامي آچار مخصوص را آوردم و شروع به کار کردم. ناگهان پيچ از جا در رفت و آب داغ لجن مانندي با فشار بيرون زد. به سرعت پارچه اي را برداشتم و در محل خروج آن قرار دادم تا از فشار بيش از حد و پاشيدن آب داغ به بيرون جلوگيري کنم.
از سر و صدايي که ايجاد شده بود عباس به آرامي پلکهايش را باز کرد و با ديدن اين وضعيت به کمکم آمد.
در حالي که آب جوش شوفاژ تمام سطح اتاق و در نتيجه فرش را پوشانده بود، به سرعت به خارج از خانه رفتم و فلکه هاي شوفاژ را بستم. در همين حين عباس در حالي که صورت و لبانش را آب لجن فرا گرفته بود به جلو آمد و با لهجه شيرين قزويني گفت:
ـ بيا بَبَم جان که درست شد.
عباس با پيدا کردن پيچ گوشتي و بستن پيچ هوا گيري توانسته بود راه خروج آب را ببندد؛ ولي تمام اتاق، فرش و ديوارها همه سياه و کثيف شده بود . من از وضعيت پيش آمده شرمنده شدم و از عباس خواستم تا زماني که خانه را تميز مي کنم او نيز به حمام برود؛ ولي او گفت:
ـ نه؛ اين طور فايده ندارد اگر همسرت خانه را با اين وضع ببيند، حتماً ناراحت مي شود.
گفتم:
ـ پس شما مي گوئيد چه کنم؟
سرانجام به پيشنهاد او فرش را به بالکن برديم و شستيم. سپس ديوارهاي اتاق را تميز کرديم؛ البته بيشتر اين کارها را عباس انجام مي داد. از اينکه او نتوانسته بود استراحت کند عذرخواهي کردم. او نگاهي به ساعتش کرد و گفت:
ـ بايد به تهران پرواز کنم.
چند دقيقه بعد خداحافظي کرد و هنگام رفتن در حالي که دستش را روي شانه من گذاشته بود، با خنده گفت:
ـ خوابي که براي من ديده بودي خواب خوبي بود.

عباس خود را طعمه قرار مي دهد

«سرهنگ خلبان فضل الله جاويدنيا»
در يکي از مأموريتهاي جنگي به همراه عباس بر فراز خليج فارس در حال پرواز بوديم. آن روز قرار بود که کاروان بزرگي از کشتي هاي نفتکش و تجاري را تا آبهاي بين المللي اسکورت کنيم. بر اساس اطلاعات رسيده دشمن تصميم داشت تا به کاروان حمله کند. به همين خاطر موقعيت بسيار حسّاس و خطرناک بود. با طرحي که عباس ارائه کرده بود قرار شد تا ده فروند شکاري « F-14» دو فروند، دو فروند، پوشش سنگين هوايي منطقه خليج فارس را تأمين کنند تا از اين طريق کشتي ها از حملات دشمن در امان بمانند. من و عباس کنار هم پرواز مي کرديم. پس از بررسيهاي لازم پوشش منطقه را آغاز کرديم. هواپيماهاي دشمن در کمين بودند تا در فرصتي مناسب تهاجم خود را آغاز کنند. عباس اين موضوع را پيش بيني کرده بود؛ لذا به من گفت:
ـ من مطمئنّم که به کاروان حمله خواهد شد. پس بايد آماده باشيم که انشاء الله با دست پر برگرديم.
قرار شد که از آن لحظه به بعد سکوت راديويي را رعايت کنيم تا پستهاي شنود دشمن نتوانند صداي ما را بشنوند. ما از بندر امام به طرف اسکله هاي «البکر» و «الاُميّه» تغيير مسير داديم و چون از رادار مادر فاصله زيادي داشتيم ارتفاع خود را به حداقل رسانديم. سکوت کرده بوديم و گوشمان به راديو بود تا بتوانيم موقعيتهاي منطقه را دريافت کنيم. لحظاتي بعد از طريق رادار اعلام شد که دو فروند جنگنده عراقي در حال پرواز به سمت کويت هستند. من و عباس در فاصله اي نزديک به هم، به طور موازي پرواز مي کرديم و به راحتي همديگر را از داخل کابين مي ديديم. عباس اشاره کرد که مطلب را دريافت کرده و بايد به طرف آنها برويم. آنگاه به سوي آنها پرواز کرد. حدود 50 مايل به کويت مانده بود. از روي صفحة رادارِ هواپيما ديدم که آن دو جنگنده عراقي دور زدند. عباس هم موضوع را دريافت کرده بود. من و عباس هر دو از کابين يکديگر را مي ديديم. با دست به او اشاره کردم که چه بايد کرد؟
عباس به من پيام داد:
ـ من به عنوان طعمه جلو مي روم و هواپيماهاي دشمن را به دنبال خودم مي آورم.
سپس با يک حرکت سريع از من دور شد. او با مانورهايي که انجام مي داد هواپيماهاي دشمن را متوجه خود مي کرد و آنها را به دنبال خود کشاند. لحظه اي فرا رسيد که يکي از هواپيماها دقيقاً در برد موشک من قرار گرفته بود ولي من نگران عباس بودم و زير لب دعا مي کردم تا به موقع اقدام کند تا من بتوانم هواپيماي مهاجم دشمن را هدف قرار بدهم. لحظات به کندي مي گذشت و نگراني وضع عباس مرا مضطرب کرده بود؛ ولي کوشيدم تا بر خود مسلط باشم. روي صفحة رادار ديدم که هواپيماي عباس در تيررس کامل دشمن قرار گرفته. در اين لحظه ناگاه هواپيماهاي دشمن مانوري انجام دادند و يکي از آنها به طرف عباس نزديک شد.
پس از بررسي اوضاع با کابين عقب، بي درنگ موشک را به سوي هواپيماي دشمن رها کردم. پس از چند لحظه با چشم هواپيماي دشمن را ديدم. ناگهان عباس مانوري کرد و با يک چرخش بسيار خطرناک مسير خود را تغيير داد و ارتفاع را کم کرد در اين لحظه موشک من با هواپيماي دشمن برخورد کرد.
آتش از بدنه هواپيما زبانه کشيد و پس از طي مسافتي در ميان دود غليظي از نظر ناپديد شد. در اين لحظه صداي عباس در راديو پيچيد. او فرياد زد:
ـ‌الله اکبر! الله اکبر!
از شنيدن صداي او شاد شدم و گفتم:
ـ عباس مي داني چه کار کردي؟
عباس گفت:
ـ وَ ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لکنَّ اللهّ رَمَي»، من کاري نکردم خدا کرد.
آن روز با شهامت عباس مأموريت با موفقيت انجام شد و کشتي ها از تنگه عبور کردند و من پيروزي آن روز را نتيجه توکل عباس به خداوند مي دانم. او همواره و در بحراني ترين لحظات هرگز از ياد خدا غافل نبود و اين به او جرأت مي داد تا با جسارت دست به چنين کارهاي خطرناکي بزند.

پوتين نو

«بسيجي حاج آقا صادقپور»
در طول جنگ تحميلي، مدتي مسئوليت پشتيباني و تدارکات (مارون 1) دزفول را به عهده داشتم. چند باري تيمسار بابايي را در لباس بسيجي در جاهاي مختلف ديده بودم و مي شناختم. صبح يکي از روزها که براي اداي فريضه نماز بيدار شدم، متوجه شخصي شدم که در جلو در آسايشگاه، در حالي که گوشه‌اي از پتوي کف آسايشگاه را بر روي خوش کشيده به خواب رفته است. با خود گفتم اين بنده خدا چرا اينجا خوابيده، بيشتر که دقت کردم متوجه شدم آن شخص تيمسار بابايي است و چون دير وقت آمده نخواسته ما را بيدار کند.
از آسايشگاه که بيرون رفتم پوتينهاي تيمسار بابايي توجه من را جلب کرد. پوتين ها با توجه به فرسودگي بيش از حد، ‌مملوّ از گل و لاي بود و مشخص بود تيمسار شب گذشته براي بازديد مواضع پدافندي رفته است. پوتينها را از زمين برداشتم و نگاهي به آن انداختم، با کمال تعجب دريافتم که علاوه بر فرسودگي، کف پوتين ها نيز سوراخ است. با خود انديشيدم، حتماً تيمسار با آن حجب و حيايي که دارند نخواسته‌اند تقاضاي پوتين نو کنند، لذا يک جفت پوتين نو از انبار آوردم و به جاي پوتينهاي کهنه گذاشتم. تيمسار پس از بجا آوردن نماز و خوردن مقداري صبحانه قصد رفتن داشتند. از آسايشگاه که بيرون رفتند براي پيدا کردن پوتينهاي خودشان سرگردان بودند و آن را پيدا نمي کردند. جلو رفتم و به ايشان عرض کردم:
ـ احتمالاً پوتينهاي شما را اشتباهي برده اند، شما اين پوتين ها را به جاي آنها بپوشيد.
ولي ايشان مصرّ بودند که پوتينهاي خودشان را پيدا کنند. وقتي بنده اصرار ايشان را ديدم مجبور شدم پوتينهاي کهنه را برايشان بياورم. تيمسار پس از اينکه پوتينهاي خودشان را پوشيدند با لبخندي گفتند:
ـ حاجي! با اين پوتينها احساس راحتي بيشتري مي کنم. از لطف شما ممنونم.

من نوکر بسيجي ها هستم

«کارمند عبدالرّضا صالح پور»
در قرارگاه رعد يک سالن جهت استراحت برادران بسيجي اختصاص داده بودند، که تا قبل از حرکت و آماده شدن اتوبوسها در آن سالن استراحت کنند و پذيرايي مختصري از آنها به عمل بيايد. شهيد بابايي بيشتر وقتها به منظور هماهنگي براي عملياتهاي برون مرزي به قرارگاه مي آمد و اگر پرواز داشت تا آماده شدن هواپيما بيکار نمي نشست و از بسيجي ها و مجروحين جنگي پذيرايي و يا به مکانيسينهاي هواپيما کمک مي کرد.
يک روز عده اي برادران بسيجي با دو فروند هواپيماي « C-130» به پايگاه آمده و در سالن مشغول استراحت بودند. من به قصد ديدن يکي از اقوامم مي خواستم به داخل سالن بروم که شهيد بابايي را با لباس بسيجي و يک سيني پر از چاي در دست ديدم. به او سلام کردم و خواستم سيني چاي را از دست ايشان بگيرم؛ ولي او گفت:
ـ من نوکر بسيجي ها هستم و افتخار مي کنم که در خدمت آنها باشم.
وقتي به داخل سالن رفتم، ديدم بسيجي ها با مسئولين خود گِرداگِرد هم نشسته اند. شهيد بابايي سيني چاي را در مقابل آنها مي چرخاند و بسيجي ها گمان مي کردند که او کارگر خدماتي قرارگاه است. استکانهاي چاي که در سيني بود تمام شد و شهيد بابايي دريافت که به يکي از برادران چاي تعارف نکرده است؛ به همين خاطر آن شخص که فراموش شده بود برخاست و در حالي که خشمگين به نظر مي‌رسيد با تندي به او اعتراض کرد و گفت:
ـ چرا جلوي من چاي نگرفتي؟
شهيد بابايي با لحن بسيار مؤدبّانه دستي به سر او کشيد و گفت:
ـ برادر جان! ببخشيد متوجه نشدم. همين الآن مي روم و برايتان چاي مي آورم.
آن بسيجي که فرد کم حوصله اي بود،‌شهيد بابايي را هل داد؛ در نتيجه تعادل ايشان بر هم خورد و چند قدمي به عقب رفت؛ ولي خودش را کنترل کرد و با عذرخواهي، دوباره به طرف آشپزخانه رفت تا چاي بياورد. مسئولين که خود تماشاگر صحنه بودند ظاهراً شهيد بابايي را شناختند و بي درنگ آن بسيجي را به بيرون از سالن دعوت کردند و در حالي که صداي اعتراض آنها به گوش مي رسيد،‌مي گفتند:
ـ برادر؛ شما که به عنوان يک رزمنده و ايثارگر جهت اعزام به منطقه به اينجا آمده اي بايد صبر و حوصله‌ات بيش از اينها باشد. نبايد به خاطر يک استکان چاي اين گونه معترض شوي.
آيا مي داني او چه کسي بود؟ او سرهنگ بابايي معاون عملياتي نيروي هوايي بود.
در همين حين شهيد بابايي با سيني چاي به داخل سالن آمد. به اطراف نگاه کرد و دريافت که آن بسيجي در داخل سالن نيست. بيرون رفت و وقتي صداي مسئولين را شنيد که آن بسيجي را سرزنش مي‌کنند، نزد آنان رفت و گفت:
ـ چرا او را مؤاخذه مي کنيد؟ اگر او به من توهين کرده هيچ اشکالي ندارد.
سپس خيلي محترمانه و در حالي که لبخند بر لب داشت چاي را به آن برادر بسيجي تعارف کرد. بسيجي که از برخورد شهيد بابايي شرمگين به نظر مي رسيد،‌در حالي که سرش به پايين بود، عذرخواهي کرد و گفت:
ـ مرا ببخشيد. شما را نشناختم.
شهيد بابايي دوباره دستي بر سر و روي آن بسيجي کشيد و گفت:
ـ برادر هيچ عيبي ندارد. من نوکر شما بسيجي ها هستم.

بابايي و ديدن آناناس

«ستوان حسن دوشن»
زماني که تيمسار بابايي پست معاونت عمليات را به عهده داشتند، روزي يکي از خلبانان هواپيماهاي مسافربري، در بازگشت از آفريقا، جهت ديدن بابايي به دفترش آمد. او کيسه اي پلاستيکي در دست داشت و پس از ديده بوسي کيسه را مقابل شهيد بابايي قرار داد و گفت:
ـ قربان! ببخشيد سوغات ناقابلي است.
تيمسار بابايي از او تشکر کرد و به داخل کيسه نگاهي انداخت. درون کيسه مقداري موز و آناناس، که آن زمان کمياب بود،‌قرار داشت. شهيد بابايي آناناس را از ميان کيسه برداشت و کمي به آن نگاه کرد. سپس آن را در دست چرخاند و چند بار «سبحان الله» و «الله اکبر» گفت و از عظمت خداوند ياد کرد. خلبان در کنار ايستاده بود و از اينکه تيمسار بابايي از هديه اي که او آورده بود خشنود است،‌خوشحال به نظر مي‌رسيد.
شهيد بابايي گفت:
ـ برادر! اگر مي‌خواهي از اين هديه اي که آورده اي ما بيشتر خوشحال شويم، اينها را ببر پايين و با دست خود به کارگرهايي که در جلوي ساختمان مشغول کار هستند بده.
خلبان که شگفت زده شده بود گفت:
ـ قربان من اينها را براي شما آوردم.
شهيد بابايي در پاسخ گفت:
ـ من از شما تشکر مي کنم؛ ولي اگر اين کارگران بخورند لذتّش براي من بيشتر است.
سرانجام با اصرار تيمسار بابايي خلبان کيسه را برداشت و از در خارج شد. پس از رفتن خلبان، بابايي به جلو پنجره رفت. او ميوه‌ها را به کارگران مي داد و گاهي هم به بالا نگاه مي کرد. شهيد بابايي لبخند بر لب داشت و از اينکه کارگران موز و آناناس مي خوردند، خوشحال به نظر مي رسيد.

در چهرة عباس نشاني از درد مشاهده نمي شد

«سرهنگ خلبان سعيد آغاسي بيک»
يک روز که با عباس از قرارگاه به تهران برگشتيم، به خاطر دندان درد عباس به مطب داندانپزشکي رفتيم. دکتر با مشاهده وضعيت دندان او خواست از آمپول بي حسّي استفاده کند، ولي عباس با ديدن آمپول به دکتر گفت:
آقاي دکتر کارتان را انجام بدهيد. من مشکلي براي شما ايجاد نمي کنم.
من گفتم:
عباس درد دارد.
گفت:
تحمّل مي کنم.
بالاخره دکتر مشغول به کار شد و من به عباس خيره شده بودم. مي خواستم تا عکس العملش را ببينم. به دستهايش نگاه کردم، ولي او نه به دسته صندلي فشار مي آورد و نه در چهره‌اش نشاني از درد ديده مي شد.
دکتر حدود يک ساعت بر روي دندان عباس کار کرد. او هر لحظه مترصّد بود تا عباس بي تابي کند و او آمپول بي حسي را بزند؛ ولي گويي عباس تنها جسمش روي صندلي نشسته بود و مانند کسي که مي‌خوابد، چشمانش را بسته و دهانش را باز کرده بود. کار دکتر روي دندان عباس تمام شد. هنگام خروج از مطب ‌، عباس جلوتر از من بيرون رفت. دکتر رو به من کرد و گفت:
اين چه جور آدمي است؟
گفتم:
والله نمي دانم. دکتر با شگفتي گفت: من کمتر کسي را ديده ام که اين جوري باشد، دندانش خيلي عميق بود؛ ولي هيچ احساس ناراحتي نکرد.

گريستن در سحرگاهان

«سرهنگ خليل صرّاف»
بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشي، براي ورود و خروج به قرارگاه ايست شبانه بدهند. يکي از شبها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداري اش از ساعت دو الي چهار صبح بود سراسيمه مرا از خوابي بيدار کرد و گفت:
ـ در ضلع جنوبي قرارگاه شخصي هست که فکر مي کنم برايش مشکلي پيش آمده.
پرسيدم:
ـ مگر چه کار مي کند؟
گفت:
ـ او خودش را روي خاکها انداخته و پيوسته گريه مي کند.
من بي درنگ لباس پوشيدم و همراه سرباز به طرف محلي که او نشان مي داد رفتم. به او گفتم که تو همين جا بمان. سپس آهسته به طرف صدا نزديک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزديکتر که رفتم او را شناختم. تيمسار بابايي فرمانده قرارگاه بود. او به بيابان خشک پناه برده بود و در دل شب، آنچنان غرق در مناجات و راز و نياز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود توجهي نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را بر هم بزنم. از همانجا برگشتم و به سرباز نگهبان گفتم:
ـ ايشان را مي شناسم. با او کاري نداشته باش و اين موضوع را هم براي کسي بازگو نکن.

خداحافظي

«خانم صديقه حکمت همسر شهيد»
سال 1366 بنا بود همراه عباس به سفر حج مشرّف شويم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شديم. پس از تحويل ساکهايمان در چهره عباس نوعي پريشاني ديدم. او سخت در انديشه بود. انگار که مي خواست چيزي بگويد و نمي توانست. جهت سوار شدن هواپيما از سالن انتظار خارج شديم و به پاي پلکان هواپيما رسيديم. ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت:
خدا به همراهتان.
من و اطرافيان، که از آشنايان و خلبانان بودند، شگفتزده شديم. به او نگاه کردم و گفتم:
ـ مگر تو با ما نمي آيي؟
سرش را پايين انداخت و زير لب آرام گفت:
ـ الله اکبر.
من که از حرکت او گيچ شده بودم گفتم:
ـ چه مي خواهي بگويي؟ چه شده عباس؟
ولي او بي اعتنا به گفته من گفت:
ـ خيلي شلوغه … خيلي شلوغه.
من که به خاطر آشنايي با اخلاق او تا حدي به منظور او پي برده بودم با ناراحتي گفتم:
ـ عباس! نکند که تصميم داري با ما نيايي؟
او گفت:
ـ من نمي توانم با شما بيايم. کشتي ها بايد سالم از تنگه بگذرند.
من حيران و سرگردان شده بودم. ديگران هم مثل من با شگفتي به چهره او خيره بودند. از ميان جمع، سرهنگ اردستاني که شاهد گفت و گوي ما بود گفت:
ـ عباس جان! همه برنامه ها جور شده. ساک تو در داخل هواپيماست و از اينها گذشته. در مورد خليج فارس هم نبايد نگران باشي. بچّه ها بالاي سر کشتي ها هستند.
سپس رو به من کرد و گفت:
ـ شما برويد خانم. من هم سعي مي کنم تا با آخرين پرواز خودم را به شما برسانم.
من که مي دانستم عباس از تصميم خود منصرف نخواهد شد، به او گفتم:
ـ قول مي دهي؟
او دستي بر سرش کشيد و در حالي که لبخندي بر لب داشت گفت:
ـ مي بيني که ساکم را هم پيش شما گرو گذاشته ام. قول مي دهم که بيايم. حالا راضي شدي؟
آنگاه روي به سرهنگ اردستاني کرد و گفت:
ـ آقا مصطفي! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا مي سپارم.
آنگاه آقاي صرّاف از او خواست تا همراه ما بيايد؛ ولي عباس که گويا مي خواست حرف آخر را بزند تا ديگر کسي به او اصرار نکند، رو به همه کرد و گفت:
ـ مکة من اين مرز و بوم است. مکة من آبهاي گرم خليج فارس و کشتي هايي است که بايد سالم از آن عبور کنند. تا امنيت برقرار نباشد ‌، من مشکل مي توانم خودم را راضي کنم.
من که بغض، توانِ سخن گفتم را گرفته بود و به سختي مي توانستم حرف بزنم، با او خداحافظي کردم و به آرامي از پله هاي هواپيما بالا آمدم. بعد از من همه با عباس خداحافظي کردند و به داخل هواپيما آمديم. از پنجره هواپيما مي ديدم که عباس نگاهش را به ما دوخته و زير لب چيزي مي گويد. اشک از چشمانش سرازير بود و در چهره من مي نگريست. بعدها، وقتي که از سفر حج بازگشتيم، شنيدم که عباس در طي آن مدّت طرحي را به اجرا درآورد که با طرح او چهل فروند کشتي غول پيکر تجارتي از تنگه خورموسي به سلامت عبور کردند.

شهادتش در نزد خداوند ثبت شده بود

«سرگرد جعفر وحيد دستجردي»
اکبر عربيان از سربازان مؤمن و فداکار پايگاه هوايي اصفهان بود که در مدت کوتاه خدمت خود، به خاطر سجاياي اخلاقي جناب سرهنگ بابايي از مريدان و دوستان نزديک ايشان به شمار مي آمد. با شروع جنگ، او داوطلبانه به جبهه رفت و چند ماه بعد به شهادت رسيد. جناب سرهنگ بابايي از آن پس هر چند وقت يک بار به ديدار خانواده شهيد عريبان مي رفتند.
چند روزي از شهادت شهيد بابايي مي گذشت که مادر شهيد عربيان خوابي را که ديده بود برايم تعريف کرد. او گفت:
ـ شب عيد قربان بود که خواب ديدم پسرم، اکبر، به خانه آمده؛ ولي قصد دارد تا خيلي زود برگردد. از او پرسيدم که مادر جان حالا که آمدي چرا شتاب مي کني؟ مدتي پيش ما بمان. او گفت: «مادر من براي انجام مأموريتي آمده ام و اما با خود گفتم تا اينجا که آمده ام، سري هم به شما بزنم. پرسيدم که مأموريتت چيست؟ گفت: «من مأمور شده ام بيايم و يک نفر را همراه خود ببرم.» گفتم که او چه کسي است؟ اکبر پاسخ داد:« اگر او را ببيني حتماً خواهي شناخت.» حرفش که تمام شد با من خداحافظي کرد و خواست تا برود. ديدم سرهنگ بابايي به همراه اکبر، در حالي که دست در دست هم دارند با خوشحالي در حال رفتن هستند. بعد از ظهر روز بعد، که عيد قربان بود، خبر شهادت سرهنگ بابايي را از اخبار راديو اعلام کردند و دانستم که شهادت شهيد بابايي در نزد خداوند ثبت شده بود.

ديدار در عرفات

«سرهنگ عبدالمجيد طيّب»
سال 1366 که به مکه مشرف شدم، عضو کارواني بودم که قرار بود شهيد بابايي هم با آن کاروان اعزام شود؛ ولي ايشان نيامدند و شنيدم که به همسرشان گفته بودند: «بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است.»
در صحراي عرفات وقتي روحاني کاروان مشغول خواندن دعاي روز عرفه بود و حجّاج مي گريستند، من يک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهيد بابايي را ديدم که با لباس احرام در حال گريستن است. از خود پرسيدم که ايشان کي تشريف آورده اند؟! کي مُحرم شده اند و خودشان را به عرفات رسانده اند. در اين فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ايشان را ببينم؛ ولي اين بار جاي او را خالي ديدم. اين موضوع را به هيچ کس نگفتم؛ چون مي پنداشتم اشتباه کرده ام.
وقتي مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتيم، از شهادت تيمسار بابايي باخبر شدم. در روز سوم شهادت ايشان، در کاروان ما مجلس بزرگداشتي بر پا شد و در آنجا از زبان روحاني کاروان شنيدم که غير از من تيمسار دادپي هم بابايي را در مکه ديده بود. همه دريافتيم که رتبه و مقام شهيد بابايي باعث شده بود تا خداوند فرشته اي را به شکل آن شهيد مأمور کند تا به نيابت از او مناسک حج را به جا آورد.

او هميشه براي ما کارگري مي کرد

«سرهنگ اصغر مطلق»
در مراسم چهلم شهادت تيمسار بابايي، در ميان ازدحام سوگواران، مرد ميانه سالي با کلاه نمدي و شلوار گشاد که معلوم بود از اهالي روستاهاي اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر مي ريخت و به شدّت مي گريست. گريه اش دل هر بيننده اي را سخت به درد مي آورد. آرام به او نزديک شدم و با بغضي که در گلو داشتم پرسيدم:
ـ پدرجان! اين شهيد با شما چه نسبتي دارد؟
مرد سرش را بلند کرد و گفت:
ـ او همه زندگي ما بود. ما هر چه داريم از او داريم.
گريه امانش نداد تا صحبت خود را ادامه دهد. از او خواستم تا از آشنايي‌اش با عباس بگويد. با همان حالي که داشت گفت:
ـ من اهل ده زيار هستم. اهالي روستاي ما قبل از اينکه شهيد بابايي به آنجا بيايد از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمي دانستيم که او چه کاره است؛ چون هميشه با لباس بسيجي مي آمد. او براي ما حمّام ساخت. مدرسه ساخت. حتي غسّالخانه براي ما ساخت و هميشه هر کس گرفتاري داشت برايش حل مي‌کرد. همه اهالي او را دوست داشتند. هر وقت پيدايش مي شد،‌همه با شادي مي گفتند: «اوس عباس اومد». او ياور بيچاره ها بود. تا اينکه مدتي گذشت و پيدايش نشد. گويا رفته بود تهران. روزي آمدم اصفهان.
عکسهايش را روي ديوار ديدم. مثل ديوانه ها هر که را مي ديدم، مي گفتم: او دوست من بود؛ ولي کسي حرف مرا باور نمي کرد. بچه هاي نيروي هوايي را ديدم گفتم: او دوست من بود. گفتند: پدر جان تو ميداني او چکاره بود؟ گفتم: او دوست من بود دوست همه اهالي ده ما بود. او هميشه مي آمد به ما کمک مي کرد. گفتند: او تيمسار بابايي فرمانده عمليات نيروي هوايي بود. گفتم: ولي او هميشه مي‌آمد براي ما کارگري مي کرد. دلم از اينکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت، آتش گرفته بود.

همسفر سپيده

«سرهنگ عباس براتي پور»
بگذار سرشگ ديده خون گردد
دل راهي وادي جنون گردد
بگذار نفس به سينه بفشارم
تا شرح غمش به ناله بنگارم
اي ياد تو درد صبح و شام
ما بروح بزرگ تو سلام ما
خورشيد بلند آشيان بودي
سردار سپاه عاشقان بودي
اي لاله داغديده بابايي
اي همسفر سپيده بابايي
بودي تو هميشه يار مظلومان
پيوسته بودي کنار محرومان
افسوس که از ميان ما رفتي
چون نور ز ديدگان ما رفتي
فرياد خدا، خدا، خدا کردي
پرواز به عرش کبريا کردي
مائيم هميشه داغدار
تو در سينة ما بُوَد مزار تو
اي طاير پر شکسته بابايي
خورشيد به خون نشسته بابايي
اسطوره عشق و شور و ايماني
قرباني روز عيد قرباني
چون هست به سوي ما نگاه تو
همواره دهيم ادامه راه تو
ادامه دارد .....
منبع: http://www.sajed.ir




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط