مامان و بابا داشتند زیراندازها و پیک نیک را توی صندوق عقب ماشین می گذاشتند؛ مادربزرگ هم داشت توی حیاط، این طرف و آن طرف می رفت. من و وحید خیلی خوشحال بودیم؛ چون قرار بود مثل سیزده به در هرسال کنار رودخانه برویم. مادربزرگ کیسه های نایلونی را از زیر پله ها برداشت و توی سبدش گذاشت و گفت: «وحیدجان! تا می تونی کیسه ی نایلونی بزرگ بیار؛ لازممون می شه ننه.» من با آرنج به پهلوی وحید زدم و آهسته گفتم: «وحید! مادربزرگ این همه کیسه را برای چی می خواد؟» بابا خندید و قبل از وحید جواب داد: «برای این که او پلیس طبیعت است.»
من با تعجب به بابا نگاه کردم: «پلیس طبیعت دیگر چه جور پلیسی بود؟!»
مادربزرگ یک بطری خالی آب معدنی را هم از گوشه ی حیاط برداشت و آن را گذاشت گوشه ی صندوق عقب. همگی سوار ماشین شدیم و مادربزرگ هم کنار من و وحید نشست. وقتی کنار رودخانه رسیدیم، بابا گفت: «همین طرف خیلی باصفاست. لیلا، وحید! بیایید زیراندازها را همین جا پهن کنید.»
من و وحید و مامان، خیلی زود وسایل را از ماشین پایین آوردیم. مادربزرگ روی زیلو نشست و پاهایش را دراز کرد و با لبخند به مردمی که برای تفریح آمده بودند نگاه می کرد. بابا مقدار زیادی چوب را جایی نزدیک یک درخت بزرگ گذاشت تا آتش روشن کند. مادربزرگ گفت: «پسرم! زیر درخت جای مناسبی برای آتش روشن کردن نیست. بیا این طرف کنار رودخانه آتش روشن کن. این طوری درخت زبان بسته هم نمی سوزد و صدمه ای نمی بیند.» بابا چشم بلندی گفت و کنار رودخانه آتش روشن کرد. مامان هم داشت غذا را آماده می کرد. من و وحید با چند تا از بچه های دیگر توپ بازی می کردیم و این طرف و آن طرف می دویدیم. هوای بهاری همه ی ما را سرحال آورده بود. نزدیک عصر که شد بابا گفت: «بچه ها! بیایید کمک کنید وسایل را جمع کنیم. بهتر است قبل از تاریک شدن هوا برگردیم.» مادربزرگ بلند شد و کیسه های نایلونی را از جیبش بیرون آورد و گفت: «حالا وقتشه بچه ها. بیایید این جا!»
بعد به هریک از ما یک کیسه ی نایلونی داد و گفت: «باید قبل از رفتن، تمام زباله هایی را که روی زمین ریخته ایم جمع کنیم.» من و وحید با تعجب به مادربزرگ نگاه کردیم. من تازه فهمیده بودم که مادربزرگ چرا با خودش کیسه ی نایلونی آورده بود. مادربزرگ بچه های دیگر را هم که با ما بازی می کردند، صدا زد و گفت: «بچه ها! شما هم زباله هایی را که روی زمین و اطراف رودخانه ریخته اید، جمع کنید و توی این کیسه ها بریزید» و بعد به هریک از ما یک شکلات داد. من و وحید و بچه های دیگر، شروع کردیم به جمع کردن زباله ها. نمی دانم چرا؛ ولی با این کار احساس خوبی داشتیم. مادربزرگ هم بطری آبی را که در صندوق عقب گذاشته بود، برداشت و آن را از آب رودخانه پُر کرد و روی آتشی که بابا درست کرده بود ریخت تا آتش را به طور کامل خاموش کند. من و بچه های دیگر با این که خسته شده بودیم، اما دیدن طبیعتی که تمیز و شاداب و زیبا بود ما را خوشحال می کرد. مادربزرگ به هریک از ما دوباره شکلات داد و گفت: «بچه های من! سعی کنید همیشه شیرینی استفاده از طبیعت زیبا را با پاکیزه نگاه داشتن آن به دیگران هم بچشانید. هریک از ما باید یک پلیس طبیعت باشد؛ پلیسی که همیشه مراقب زیبایی های زمین است.» آن روز، یک روز زیبا برای ما و زمین بود.
من با تعجب به بابا نگاه کردم: «پلیس طبیعت دیگر چه جور پلیسی بود؟!»
مادربزرگ یک بطری خالی آب معدنی را هم از گوشه ی حیاط برداشت و آن را گذاشت گوشه ی صندوق عقب. همگی سوار ماشین شدیم و مادربزرگ هم کنار من و وحید نشست. وقتی کنار رودخانه رسیدیم، بابا گفت: «همین طرف خیلی باصفاست. لیلا، وحید! بیایید زیراندازها را همین جا پهن کنید.»
من و وحید و مامان، خیلی زود وسایل را از ماشین پایین آوردیم. مادربزرگ روی زیلو نشست و پاهایش را دراز کرد و با لبخند به مردمی که برای تفریح آمده بودند نگاه می کرد. بابا مقدار زیادی چوب را جایی نزدیک یک درخت بزرگ گذاشت تا آتش روشن کند. مادربزرگ گفت: «پسرم! زیر درخت جای مناسبی برای آتش روشن کردن نیست. بیا این طرف کنار رودخانه آتش روشن کن. این طوری درخت زبان بسته هم نمی سوزد و صدمه ای نمی بیند.» بابا چشم بلندی گفت و کنار رودخانه آتش روشن کرد. مامان هم داشت غذا را آماده می کرد. من و وحید با چند تا از بچه های دیگر توپ بازی می کردیم و این طرف و آن طرف می دویدیم. هوای بهاری همه ی ما را سرحال آورده بود. نزدیک عصر که شد بابا گفت: «بچه ها! بیایید کمک کنید وسایل را جمع کنیم. بهتر است قبل از تاریک شدن هوا برگردیم.» مادربزرگ بلند شد و کیسه های نایلونی را از جیبش بیرون آورد و گفت: «حالا وقتشه بچه ها. بیایید این جا!»
بعد به هریک از ما یک کیسه ی نایلونی داد و گفت: «باید قبل از رفتن، تمام زباله هایی را که روی زمین ریخته ایم جمع کنیم.» من و وحید با تعجب به مادربزرگ نگاه کردیم. من تازه فهمیده بودم که مادربزرگ چرا با خودش کیسه ی نایلونی آورده بود. مادربزرگ بچه های دیگر را هم که با ما بازی می کردند، صدا زد و گفت: «بچه ها! شما هم زباله هایی را که روی زمین و اطراف رودخانه ریخته اید، جمع کنید و توی این کیسه ها بریزید» و بعد به هریک از ما یک شکلات داد. من و وحید و بچه های دیگر، شروع کردیم به جمع کردن زباله ها. نمی دانم چرا؛ ولی با این کار احساس خوبی داشتیم. مادربزرگ هم بطری آبی را که در صندوق عقب گذاشته بود، برداشت و آن را از آب رودخانه پُر کرد و روی آتشی که بابا درست کرده بود ریخت تا آتش را به طور کامل خاموش کند. من و بچه های دیگر با این که خسته شده بودیم، اما دیدن طبیعتی که تمیز و شاداب و زیبا بود ما را خوشحال می کرد. مادربزرگ به هریک از ما دوباره شکلات داد و گفت: «بچه های من! سعی کنید همیشه شیرینی استفاده از طبیعت زیبا را با پاکیزه نگاه داشتن آن به دیگران هم بچشانید. هریک از ما باید یک پلیس طبیعت باشد؛ پلیسی که همیشه مراقب زیبایی های زمین است.» آن روز، یک روز زیبا برای ما و زمین بود.
تصویرساز: مریم قاضی