سکولاریسم سیاسی (قسمت دوم)

احساس وجود منازعه ای گسترده، فراملی و رام نشدنی بین طرفداران کلیسا (خصوصا کلیسای کاتولیک اما نه فقط آنها) و طرفداران پیشرفت سیاسی لیبرال به طور قابل ملاحظه ای در نیمه دوم قرن نوزدهم شدت یافت.
سه‌شنبه، 4 تير 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سکولاریسم سیاسی (قسمت دوم)
تحول انقلابی در روابط کلیسا و دولت هم قابل انتقال و هم ناگهانی بود در حوزه آموزش رخ داد. به طور متناوب و على رغم مقاومت توده مردم، جمهوری خواهان و لیبرال های فرانسه همواره برای نظام آموزشی اجباری تحت نظارت دولت که برای سازماندهی جوانان فرانسه در چارچوب شهروندان جمهوری خواه طراحی شده بود، اصرار می کردند. در جمهوری سوم، ویژگی های اصلی این نظام آموزشی، آموزش معلم محور در هر اداره درس خواندن اجباری و فراگیر؛ بازرسی تمام مدارس توسط دولت از جمله مدارس کلیسا به عنوان اولویت مهم جناح رادیکال اکثریت جمهوری خواه اجرا شد. اگر کلیسای کاتولیک می خواست نظام آموزشی مدارس خود را سازماندهی کند، مجبور بود هزینه ها، انتقادها و بدگمانی های مداوم جمهوری خواهانی از قبیل ژول فری وزیر آموزش عمومی در طول سال های اولیه جمهوری سوم را تحمل کند. فری آنها را به عنوان "مدارس ضد انقلاب، محکوم می کرد، مکانی که شخص یاد می گیرد از ایده هایی که مایه افتخار و هدف فرانسه مدرن هستند، ابراز تنفر کند و از آنها انتقاد کند. بی دلیل نبود که تاریخ نویس برجسته تئودور زلدین گفت در فرانسه "نبرد سیاسی عمده قرن نوزدهم بین کشیس ها و مدیران مدرسه بود. منازعات مشابه، که در آنها کلیساها به شدت در مقابل برنامه های مدرسه عمومی" وابسته به دولت مقاومت می کردند، در سراسر قرن نوزدهم وجود داشت و تا قرن بیستم در هلند، بلژیک، ایالات متحده امریکا، آلمان و کشورهای دیگر ادامه یافت.هر چند که پیامدهای این قانون نسبت به آنچه طراحان آن انتظار داشتند، فراگیری کمتری داشت، با وجود این، سکولاریسم سیاسی تبعیت گراه (مفهوم هشتم) را بوجود آورد، که ویژگی رسمی، پایدار و تغییر ناپذیر نظام سیاسی و فرهنگ سیاسی فرانسه بود و اساسا تا امروز دست نخورده باقی مانده است.احساس وجود منازعه ای گسترده، فراملی و رام نشدنی بین طرفداران کلیسا (خصوصا کلیسای کاتولیک اما نه فقط آنها) و طرفداران پیشرفت سیاسی لیبرال به طور قابل ملاحظه ای در نیمه دوم قرن نوزدهم شدت یافت. نقطه عطف اصلی در این روند، سال ۱۸۶۴ بود. آنچه زمانی رویکرد یا تمایلی نوپا در ضدیت با نظام پاپی بود پس از انتشار کتاب پاپ پیوس نهم تحت عنوان "رئوس اشتباهات"، در برنامه ای منسجم و سیاسی در کشورهای مختلف تبلور یافت. کتاب "رئوس اشتباهات"، این دکترین را محکوم کرد که پاپ باید خود را با پیشرفت، لیبرالیسم و تمدن امروزی آشتی دهد."" پیوس نهم اصطلاحاتش را بسیار روشن تعریف نکرد و بی تردید خصومت وی علیه "تمدن نو" از این واقعیت ناشی شد که دولت مدرن ایتالیا) در صدد محروم کردن او از سرزمین هایی بود که برای هزاران سال تحت کنترل پاپ بود. هنوز، درک غالب در سیاست این است که: "اروپا شاهد این بود که پاپ، لیبرالیسم را محکوم کرد- هر آنچه متعلق به لیبرالیسم بود، پاپ آن را محکوم کرد."
 
این تصور فراگیر تقریبا بلافاصله مجموعه ای از مبارزات سیاسی سازماندهی شده را که برای افزایش کنترل دولت بر کلیسا طراحی شده بودند، شتاب بخشید. در آلمان دهه ۱۸۷۰، بیسمارک به پارلمان دستور داد تا قدرت کلیسای کاتولیک را در کولتور کامپا محدود کند. در بلژیک، حزب لیبرال در اواخر دهه ۱۸۷۰ برنامه ای را برای محدود کردن نقش کلیسای کاتولیک در حوزه آموزش اجرا کرد. کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ شامل هتک حرمت کلیساها بود. در این دهه در امریکا نیز اصلاحیه های بلین که طراحی شده بودند تا دولت ها را از کمک مالی به مدرسه های فرقه ای (برای مثال کاتولیک) باز دارند، در چندین ایالت به تصویب رسید، اما تنها با اختلافی بسیار جزیی در کنگره رای نیاورد. بعدا در فرانسه، کومبز"، بریان و جمهوری خواهان افراطی دیگر از طریق اصل ۱۹۰۵ قانون اساسی بر جدایی کلیسا و دولت اصرار کردند. هر چند که پیامدهای این قانون نسبت به آنچه طراحان آن انتظار داشتند، فراگیری کمتری داشت، با وجود این، سکولاریسم سیاسی تبعیت گراه (مفهوم هشتم) را بوجود آورد، که ویژگی رسمی، پایدار و تغییر ناپذیر نظام سیاسی و فرهنگ سیاسی فرانسه بود و اساسا تا امروز دست نخورده باقی مانده است.
 
سال ۱۸۶۴ به دلیل دیگری نیز اهمیت داشت و آن عبارت بود از این که سال ۱۸۶۴، نخستین سال نشست بین المللی کمونیسم بود و شکی در این موضوع نیست که "مارکسیسم قدرتمندترین فلسفه سکولاریزاسیون در قرن نوزدهم بود." کمونیسم در آغاز، فلسفه ای ضد توحیدی نبود: در دهه ۱۸۴۰ فردریک انگلس، به خاطر سردرگمی و ناکامی، به هر جا که می رفت- آلمان، فرانسه و انگلیس با کمونیست های مسیحی ملاقات می کرد. سن سیمون از نوعی سوسیالیسم مسیحی حمایت کرده بود، و فردیناند الاسال کسی که تا حدود سال ۱۸۷۰، نظریه پردازی تاثیرگذارتر از مارکس بود، به طور آشکاری مسیحیت را با کمونیسم ترکیب کرده بود. اما پس از مرگ لاسال در سال ۱۸۶۴ و انتشار کتاب سرمایه در سال ۱۸۶۷، کمونیسم به عنوان یک فلسفه و یک جنبش سیاسی فراملی، شکل افراطی سکولاریسم سیاسی به خود گرفت. همان طور که برنامه گوتا در سال ۱۸۷۵ مطرح کرد؛ در بهترین حالت "مذهب یک نگرانی شخصی" است و در بدترین حالت با جنبش متحد طبقه کارگر ناسازگار است. در هر دو حالت، مذهب به عنوان نهاد، بیعت و وفاداری می بایست به طور نظام مند تحت انقیاد جنبش های سیاسی در آید که در صدد رها سازی پرولتاریا از سرکوب سرمایه داری بودند. خصوصا زمانی که به نظر می رسید پاپ اقتدار اخلاقی فراملی خود را با اعلام جنگ علیه "پیشرفت" از دست داد، کمونیسم با اقتدار اخلاقی فراملی رو به رشدی صحبت می کرد- اقتداری که روز به روز به عنوان دشمن به جای متحد مذهب عمل می کرد.
 ادامه دارد..

منبع: دین و نظریه روابط بین الملل، جک اسنایدر، ترجمه سیدعبدالعلی قوام، رحمت حاجی مینه، چاپ اول، نشر علم تهران ۱۳۹۳


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط