قصه برای خواب کودکان زیر ۵ سال
شیر کوچولو نمیتونه بخوابه
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری میکرد نمیتونست بخوابه.به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت:
ـ سلام فیل کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه.
رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت:
ـ سلام زرافه کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ وقتی میخوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟
ـ بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
ـ خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟
ـ نه.
ـ خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره.
این کار رو کرد، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد.
از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت:
ـ سلام خرسی کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو.
ـ من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟
ـ بله گذاشتم.
ـ خب چشات رو هم بستی؟
ـ بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد.
ـ خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟
ـ نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟
ـ این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت میبره و همه دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت میبره.
شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره.
این کار رو کرد، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد.
به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت:
ـ سلام ببر کوچولو.
ـ سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟
ـ آخه من خیلی خوابم میاد، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری میکنم نمیتونم بخوابم، میتونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟
ـ بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش.
ـ من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.
ـ خب چشات رو بسته بودی؟
ـ بله بسته بودم.
ـ به خواب فکر کردی؟
ـ بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد.
ـ آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمیبره، آخه وقتی میخوای بخوابی، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت میبره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت میبره.
شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمیبرد، آخه اون هی تکون میخورد و از جاش بلند میشد، به خاطر همین بود که خوابش نمیبرد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت:
ـ مامان جونم! من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟
ـ بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو میکنم.
بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش میبره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت:
لالا لالا گل.....
ادامه ماجرا میشه همون لالایی و یا زمزمههایی که بچهها بهشون عادت دارند تا باهاشون زودتر خوابشون ببره.
قصه برای خواب کودکان دبستانی
داستان بره خوابالود
بره کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان میدانست که برهها بازیگوش و سر به هوا هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان، حواسش به بره بود. اما بره انقدر از گله دور میشد و این طرف و آن طرف میرفت که چوپان را خسته میکرد.ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بره هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخهای کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان میگذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت.
همه دوست داشتند بخوابند. بره کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا خوابش نمیآمد. او سعی کرد خودش تنهایی بازی کند. گاهی در جوی آب راه میرفت و آب بازی میکرد و گاهی هم این طرف و آن طرف میدوید . خلاصه آنقدر بازی کرد تا ظهر گذشت و وقت استراحت گوسفندان تمام شد. گله دوباره برای حرکت آماده شد. همه گوسفندان از خواب بیدار شدند و کمی آب خوردند و به همراه چوپان به راه افتادند.
بره خوشحال شد و لابلای گوسفندان شروع به حرکت و جست و خیز کرد. اما هنوز چیزی نرفته بود که احساس خستگی و خواب آلودگی کرد. دلش میخواست بخوابد. هر کجا گله، برای چریدن میایستاد همانجا پنج دقیقه میخوابید. دوباره که گله راه میافتاد به سختی از جا بلند میشد و چند قدم میرفت. یک ساعت بعد گله به دشت سرسبزی از گلها و علفهای تازه رسید. اما بره آنقدر خسته بود که فورا به خواب رفت و هیچی ندید. گوسفندان همگی خوشحال و سرحال در دشت سرسبز مشغول بازی و چرا شدند.
اما بره کوچولو تمام وقت خواب بود. نزدیک غروب آفتاب گله باید به سمت خانه برمیگشت. چوپان بره را از خواب بیدار کرد تا همراه گله به خانه ببرد. بره وقتی فهمید که چقدر به بقیه خوش گذشته است حسابی دلش سوخت و با خودش گفت کاش من هم ظهر مثل بقیه خوابیده بودم و بعد از ظهر در دشت گلها بیدار و سرحال بازی میکردم. بره کوچولو فهمید اگر ظهرها یک ساعت بخوابد بقیه روز بیشتر به او خوش میگذرد.
قصه برای خواب بزرگسالان
طوقی و موش زیرک
کلاغی در آسمان پرواز میکرد. به مزرعهای سرسبز و زیبا رسید. روی شاخه درختی نشست تا کمی استراحت کند. همان طور که به اطراف خود نگاه میکرد، متوجه شد که یک شکارچی به طرف او میآید. کلاغ ترسید، اما بعد با خود گفت: تا زمانی که کبوترها، آهوان، خرگوشها و دیگر موجودات هستند، هیچکس به من آزاری نخواهد رساند. بعد آرام نشست و شکارچی را زیر نظر گرفت. شکارچی که متوجه کلاغ نشده بود، تور خود را کمی آن طرفتر از درخت پهن کرد، مقداری دانه پاشید و بعد خود را پشت یک بوته پنهان کرد. یک دسته کبوتر، از راهی دور پروازکنان و بازیکنان در آسمان ظاهر شدند. از آن بالا، دانهها را دیدند و خواستند پایین بیایند و بخورند .سردسته آنها کبوتری دنیا دیده بود و به خاطر داشتن یک خط سفید در دور گردنش او را طوقی مینامیدند. طوقی درحالی که به آنها اخطار میداد گفت: عجله نکنید یک دقیقه صبر کنید تا مطمئن شویم که خطری وجود ندارد. کبوترهای دیگر گفتند: نه ما خیلی گرسنه هستیم و میخواهیم قبل از این که پرندههای دیگر دانهها را بردارند، برویم و دلی از عزا درآوریم. از این گذشته اینجا بیابان است و خطری وجود ندارد.
سپس همه آنها روی دانهها فرود آمدند و گرفتار دام صیاد شدند. کبوترها وقتی دیدند که در دام افتادهاند، همه غمگین و ناراحت شدند و سعی کردند از میان سوراخهای تور فرار کنند. اما موفق نشدند. شکارچی وقتی دید آن همه کبوتر در تورش گرفتار شدهاند، هیجانزده شد و پرید تا پرندهها را بگیرد. کلاغ داشت همه چیز را از بالای درخت میدید .
طوقی به همراهان خود گفت: گوش کنید دوستان. ما خیلی عجله کردیم، درنتیجه به دام افتادیم، اما نباید وقت را تلف کرد. شکارچی دارد به طرف ما میآید. اگر لحظهای را هدر بدهیم، فرصت فرار کردن را از دست خواهیم داد. ما باید متحد شویم و با هم نقشه فرار بکشیم. اگر هر یک از ما به تنهایی اقدام به فرار کنیم، فایدهای نخواهد داشت. اگر بخواهیم خودمان را نجات دهیم، باید با هم همکاری کنیم. کبوترها پرسیدند: باید چه کار کنیم؟ طوقی جواب داد: بیایید قبل از این که شکارچی به ما برسد، با هم و با همه قدرتمان پرواز کنیم و تور را با خود ببریم. بعد به شما خواهم گفت که چگونه آزاد شویم. کبوترها قبول کردند و همه با هم بلند شدند. درحالی که تور را با خود حمل میکردند، به رهبری طوقی پرواز کردند. شکارچی به سرعت دنبال کبوترها دوید، به این امید که وقتی آنها خسته شدند و به زمین افتادند، آنها را بگیرد. اما هرچه شکارچی سریعتر میدوید، کبوترها از او سریعتر پرواز میکردند. کلاغ که این ماجرا را تماشا میکرد، از باهوشی پرندهها لذت برد. او تا به حال چنین چیزی ندیده بود. به دنبال کبوترها و مردی که در تعقیب آنها بود رفت. کنجکاو بود که ببیند بالاخره چه خواهد شد. بعد از اینکه یک مسافت طولانی پرواز کردند، طوقی گفت: شکارچی تا زمانی که میتواند ما را ببیند، دست از تعقیب ما برنمیدارد و شکی نیست که ما به زودی از پرواز خسته خواهیم شد. بیایید پشت یک دیوار پنهان شویم تا او نتواند ما را ببیند و از شکار ما منصرف شود. سپس آنها مسیر خود را تغییر دادند و به سوی روستای پرجمعیتی پرواز کردند و از دید شکارچی ناپدید شدند. شکارچی که از پیدا کردن کبوترها ناامید شده بود، دیگر آنها را دنبال نکرد و به خانه بازگشت .
کبوترها پرسیدند: حالا چگونه میتوانیم خودمان را از این تورها رها کنیم؟ طوقی پاسخ داد: این کار از دست ما ساخته نیست. ما به کمک و همکاری دیگران نیاز داریم. من موشی را میشناسم که در این نزدیکیها زندگی میکند. ما سالها با هم همسایه بودهایم. من به او محبت زیادی کردهام و بسیار به او کمک نمودهام. نام او زیرک است. او میتواند تور را با دندانش پاره کند. در این قبیل موارد است که میشود از نعمت دوستی، بهرهمند شوی. سپس آنها روی خرابهای که موش در آن زندگی میکرد، فرود آمدند و طوقی موش را صدا زد تا به آنها کمک کند.
موش از دیدن کبوترها و تور حیرت کرد و از طوقی پرسید: چگونه با داشتن این همه هوش و خردمندی گرفتار شدی؟ طوقی جواب داد: اول طمع به دانهها و بعد عجله کردن باعث شد که در این دام بیافتیم. از این گذشته در زندگی همیشه موقعیتهای خوب و بد پیش میآید و هرکس ممکن است اشتباه کند. اما عاقل هرگز امید خود را از دست نمیدهد و ناامید نمیشود. حالا وقت گفتن این حرفها نیست. نمیخواهی دوستانم را از بند رها کنی؟
موش شروع به بریدن بندهای طوقی کرد. طوقی گفت: دوست عزیزم اول بندهای دوستانم را پاره کن. موش گفت: نوبت آنها هم میرسد. میخواهم اول تو را آزاد کنم، چون تو به من خیلی محبت کردهای. طوقی گفت: خیلی ممنونم که این قدر وفادار هستی، ولی از آن جایی که من دوست تو هستم، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهی کرد، حتی اگر خیلی خسته شده باشی. اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند، خسته شوی ممکن است دیگر به آنها توجهی نکنی و آنها مدت طولانی اسیر باقی بمانند. به علاوه، به خاطر همکاری آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچی فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرندهها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم. یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشی و راحتی، بلکه به هنگام خطر و سختی نیز از زیردستان خود مراقبت کند. از تو عاجزانه میخواهم که اول همراهان مرا رها کنی. موش گفت: آفرین بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبری و بلند همتی توست. سپس خیلی سریع تمام تور را برید و همه کبوترها را آزاد کرد. بعد همه خداحافظی کردند و کبوترها با شادمانی پرواز کردند. موش هم به لانهاش برگشت. کلاغ موش را به خاطر وفاداری و کمکی که به دوست قدیمیاش کرده بود، تحسین کرد و خواست که با او دوست شود.
کلاغ با خود گفت: من هم از این خطرات ایمن نخواهم بود. این اتفاق ممکن است روزی برای من نیز پیش بیاید. بهتر است که یک چنین دوست مفیدی داشته باشم. با این فکر، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زیرک صدا زد. موش گفت: من تو را نمیشناسم. تو کی هستی و چگونه اسم مرا میدانی و از من چه میخواهی؟ کلاغ گفت: من کلاغم و تا امروز از تو بدم میآمد. امروز داشتم از اینجا عبور میکردم که گرفتاری کبوترها و شجاعت و وفاداری تو را در رها کردن آنها دیدم. با این کار تو، فایده دوستی و همکاری را فهمیدم. بنابراین آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کنی. تو میتوانی اطمینان داشته باشی که از این پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود.
موش گفت: برای این حرفهای خوب متشکرم. اما بدان که دوستی بین من و تو بسیار بعید است. زیرا موش غذای کلاغ است و کلاغ دشمن موش. دوستی بین دو موجود قوی و ضعیف بیمعنی است. اولین شرط برای دوستی بین دو طرف آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود. کلاغ گفت: بله کلاغها دشمن موشها هستند، اما من قول میدهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم. موش گفت: واقعیت این است که همه کلاغها دشمن موشها هستند. وقتی که تو با کلاغهای دیگر دوست و با موشهای دیگر دشمن باشی، دوستی ما چه فایدهای دارد.
کلاغ گفت: من آن قدر از سخاوت و وفاداری تو خوشم آمده که حاضرم از این به بعد نه دوست کلاغهای دیگر باشم و نه دشمن موشها. من مثل انسانهایی نیستم که به دروغ قسم میخورند یا برای این که سر یکدیگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاری را میدهند و بعد از رسیدن به هدفشان زیر قول خود میزنند. من یک کلاغ سیاه بیش نیستم. اما شرفی را که یک کلاغ باید داشته باشد، دارم. آنها درباره این موضوع بیشتر صحبت کردند، تا این که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست میگوید و موافقت کردند که از آن پس با یکدیگر دوست باشند. سپس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر پیمان دوستی بستند. آنها چندین روز درباره پیمانشکنی انسانها و حیوانها با یکدیگر صحبت کردند و دوستی آنها سالهای سال ادامه داشت.
برداشت آزاد از کلیله و دمنه
منبع: سایت ستاره