امشب شهادت نامه ي عشاق امضا مي شود
با کي داري لج مي کني؟ ! آخه برادر من! رفيق من! نوکرتم! نه تو و نه ساير رزمندگاني که در جبهه ي جنگ بوديد آن قدر قدر و منزلتتان بالا نيست که جزء اصحاب امام حسين (ع) باشيد؛ و نه امام حسين (ع) و يارانش شأن و منزلتشان اين قدر پايين، که تا اسم کربلا بياد، حضرت آقا برايشان صحنه هاي جبهه هاي جنگ خودمان تداعي بشه!
سيد در حالي که رو تخت بيمارستان دراز کشيده بود با بغضي گفت:
ببين دکتر جان!
مجيد با خشمي نهفته در صدايش، صحبت سيد را قطع کرد و گفت: دکتر و زهر مار! مگر من غريبه ام که دکتر، دکتر مي گي؟ من همرزم سابقتم؛ رفيق بيست ساله ات. من همان مجيدي هستم که پا به پاي تو جواني ام را تو جبهه ها گذراندم.
سيد با خنده حرف مجيد را قطع کرد و ادامه داد: خيله خب! مجيد جان! همرزم گذشته! هم بزم ديروز و پزشک معالج امروزم! من غلط بکنم که خودم را با آن بزرگواران مقايسه کنم.
مجيد حرف هاي سيد را قطع کرد و گفت: پس چرا هر وقت صداي روضه ي اهل بيت (ع) را مي شنوي، از حالت طبيعي خارج مي شوي و مي زني به جاده خاکي! ؟ مي داني، ديگر مويرگ هاي مغز ت کشش اين همه فشار را ندارند! اگر اين رويه ادامه پيدا کند، سکته مغزي مي زني و فاتحه!
سيد با لبخند پاسخ داد: من که از خدا مي خوام. مجيد دوباره چهره اش برافروخته شد و با عصبانيت گفت: لابد اين را هم مي داني که ادامه ي اين روند يعني خودکشي!
پسر خوب! من هم مثل تو خالي را که قناسه چي عراقي بين دو ابروي دوستانمان گذاشته ، ديدم ! همان رگ گردن قطع شده ي محسن را که تو بوسيدي، من هم بوسيدم، به اندازه ي تو هم بايد از آهن ربا فاصله بگيرم؛ اما تمام آن مشکلات و سختي ها و مصيبت هايي را که ما در جبهه کشيديم، يک هزارم وقايع کربلاي حسين (ع) نمي شود. آخه با چه زباني به تو حالي کنم!
چند روز بيشتر به محرم نمانده ، تو هم که آدم معتقدي هستي و طبق فتواي تمامي مراجع، اگر پزشک معالجت تشخيص دهد که حتي انجام واجبات ديني باعث لطمه به سلامتي ات مي شود، مي تواند تو را از انجام واجبات منع کند؛ من هم به عنوان پزشک معالجت به تو امر مي کنم، حضور در هر مکاني که باعث شود تا از حالت طبيعي خارج شوي، شرعا حرام است. سيد با لبخند کنايه آميزي گفت: چشم حضرت آيت الله! حالا کي اجازه ي مرخصي مي دهيد؟
مجيد در حالي که داشت از اتاق خارج مي شد، پاسخ داد:
همين امروز. ولي ديگه اينجا نبينمت ها!
تنها دکتر مجيد نبود که سفارش کرده بود سيد از محيط هايي که به هر شکلي براي او صحنه هاي جنگ تداعي مي شود، دور نگهداشته شود، بلکه تمامي پزشکاني که سيد را تحت فرمان قرار داده بودند، چنين اعتقادي داشتند.
سيد تنها فرزند خانواده بود. وقتي در عمليات بدر ، با اصابت ترکش خمپاره مجروح مي شود، او را داخل آمبولانس انتقال مجروحين مي گذارند تا به پشت خط منتقل شود، اما ماشين حمل مجروحين مورد اصابت گلوله توپ قرار مي گيرد.
از آن تعداد مجروح داخل آمبولانس، تنها سيد زنده مي ماند، ولي موج انفجار، تأثيرات وخيمي روي اعصاب و روان سيد مي گذارد.
علي رغم گذشت نوزده سال از آن واقعه، هنوز هم گاهي اوقات سيد با شنيدن وقايعي که خاطرات جنگ را برايش تداعي کند، دچار حالتي مي شود که اصطلاحا به آن اثرات موج انفجار مي گويند.
تلاش پزشکان براي بهبود کامل سيد تاکنون نتيجه اي دربر نداشته است و خود سيد هم به توصيه هاي آنان چندان عمل نمي کرد. زيرا پزشکان او را از شرکت در مجالس روضه ي اهل بيت (ع) منع کرده اند، ولي سيد به آن سفارش ها عمل نمي کند و مي گويد: اگر قرار است روزي پيمانه ي عمر من هم سر بيايد، ترجيح مي دهد در مجلس روضه ي ائمه معصومين (ع) باشد.
از امشب تکايا و هيئات مذهبي به مناسبت دهه ي اول ماه محرم، مراسم عزاداري را آغاز مي کنند و در اين ميان خانواده ي سيد در هراسي گنگ، مي انديشند چگونه مي توانند سيد را از شرکت در مجالس منع کنند.
دکترها اتمام حجت کرده اند که هر شوک ديگري مي تواند باعث سکته ي مغزي و مرگ سيد شود! خانواده نيز در هراس چنين امري با دلهره، آخرين غروب ذيحجه را به نظاره نشسته اند!
سيد در تمام طول سال مشکي پوش است و علت اين امر را عزاداري براي خودش عنوان مي کند که لايق شهادت نبوده و اکنون تنها جامانده اي بيش نيست! به همين منظور کسي هيچ وقت پيراهني غير از رنگ مشکي در تن سيد نديده است!
سيد در مقابل آيينه ايستاده و پس از عطر زدن، مشغول شانه کردن موهاي سر وصورتش است. خانواده به اين کار سيد عادت دارند، زيرا او تنها براي رفتن به مسجد و خواندن نماز اين قدر به خودش مي رسد. مادر با چشماني نگران فرزندش را نظاره مي کند و دنبال بهانه اي است که سيد را پس از نماز به خانه بکشاند.
سيد از داخل آيينه متوجه نگاه نگران مادر مي شود؛ برمي گردد و دوزانو در مقابلش مي نشيند.
چشمان مرطوب مادر را که نگاه مي کند، طاقت نمي آورد و سرش را پايين مي اندازد و آرام مي گويد: فقط مي روم مسجد نماز بخوانم. اگر مي خواهي براي نماز هم نمي روم.
مادر با کنايه پاسخ مي دهد: چيه! باز هم داري از روش «گردن کج را شمشير نمي زنند» ، استفاده مي کني!
برو پسرم، ولي زود برگرد. يادت نرود که دکترها چي گفته اند؛ لااقل حرف آنها را گوش کن!
حالت مادر در هنگام گفتن برو پسرم، سيد را به زماني برد که مي خواست براي اولين بار به جبهه برود، آن زمان هم لحن کلام مادر درست مثل حالا سرشار از نگراني بود. مادر آن موقع هم مانع از رفتن فرزندش به جبهه نشد، ولي در کلامش همين نگراني موج مي زد.
مادر با همان حالت ادامه داد: پدرت هم مثل سال هاي قبل، ديگه بعد از نماز مغرب، مغازه را باز نمي کند، سعي کن به اتفاق هم برگرديد.
در اين هنگام مادر با حالتي خاص که در صدايش هويدا شد، ادامه داد: هر کدامتان که بدون ديگري بيايد، توي خانه راهش نمي دهم!
سيد در حالي که از جايش بلند مي شد، با لبخندي گفت: چشم مادر! حتما پدر را کت بسته تحول شما مي دهم.
هشت شب از دهه اول ماه محرم گذشته بود و سيد در اين مدت در خلوت خود به تنهايي به عزاداري پرداخته بود. در اين مدت راديو و تلويزيون هم روشن نمي شد، تا نکند مداحي مابين برنامه ها، حال او را عوض نکند. هنگام نماز جماعت هم پدرش بلافاصله پس از اتمام نماز او را به خانه برمي گرداند.
امشب شب تاسوعا بود و سيد بي قرارتر از هميشه! بعد از نماز، طبق معمول پدر او را به خانه آورده بود. صداي سنج و نوحه سرايي دسته هاي عزاداري از دور به گوش مي رسيد.
سکوت سنگيني فضاي خانه را دربر گرفته بود. انگار که منتظر واقعه اي بودند مادر با چشماني نگران نظاره گر بي قراري هاي تنها فرزندش.
او به خاطر آن که فرزندش را از حال و هواي مداحي دسته ي عزاداري خارج کند، با اشاره چشمي به همسرش گفت: مرد! تا کي مي خواهي اين شازده را ور دل خوت نگه داري! ؟ فکري به حالش کن؛ من دلم براي ديدن نوه ام آب شد.
پدر هم که دليل صحبت هاي همسرش را خوب درک کرده بود، ادامه ي حرف او را پي گرفت و گفت: چرا شما مادر و پسر، تمام تقصيرها را گردن من مي اندازيد؟ خودت به اين شاخ شمشادت بگو، اين همه دخترهاي خوب تو فاميل و همسايه ها، آرزوي ازدواج با او را دارند، ولي اين شازده پسر شما ناز مي کند!
سيد در حال خودش بود و انگار صحبت هاي مادر و پدرش را متوجه نمي شود. پدر وقتي بي تفاوتي فرزندش را ديد به سمت او رفت و دستي به شانه اش گذاشت و گفت: جواب مادرت را نمي دهي؟
سيد يکه اي خورد و با لکنت گفت: مگر مادر چيزي گفت؟
پدر با خنده رو به همسرش کرد و گفت: بفرما! بعد از اين همه صغري، کبري چيدن، تازه آقا مي فرمايند ليلي زن بود يا مرد! آخه مرد مؤمن! خدا و پيغمبر راضي نيستند که تو با اين سن و سال همچنان مجرد باقي بماني . خدا بيامرز پدرم مي گفت: زمين هم مرد مجرد را نفرين مي کند. پدر جان! سي و پنج سالت است. ديگه پير شدي، موهايت دارند سفيد مي شوند. نمي خواهي لااقل آرزوي مادرت را که ديدن نوه اش است، برآورده کني؟
سيد که معلوم بود حال خوبي ندارد، پاسخ داد: چشم. ولي اجازه بدهيد محرم و صفر تمام شود، بعد درباره اش صحبت مي کنيم. مادر با لبخندي تلخ گفت: بزک نمير بهار مياد تا حالا يادت هست چند بار از اين وعده و وعيدها دادي؟
سيد به سمت اتاقش رفت.
چشم . ولي بعد از محرم و صفر.
صداي دسته هاي عزاداري واضح تر به گوش مي رسيد. سيد کنار پنجره با چشماني خيس نظاره گر عزادارن حسيني بود.
سوز صداي نوحه و طبل و سنج ها، به همراه حال و هواي سينه زنان، حال قريبي براي سيد ايجاد کرده بود.
امشب شهادت نامه ي عشاق امضا مي شود
فردا به خون عاشقان، اين دشت دريا مي شود
ديگر چشمان سيد به قرمزي مي زد پاهايش سست شد و بر زمين افتاد.
بدن سيد به لرزش افتاده بود و زير لب زمزمه مي کرد:
امشب شهادت نامه ي عشاق امضا مي شود ...
در تاريکي مطلق دور سيد حلقه اي تشکيل شده بود. دست ها با شدت بر سينه مي نشست. حال و هواي خاصي سوله اي را که به آن نمازخانه مي گفتند، فراگرفته بود . تا دقايقي ديگر نيروها بايد براي اجراي عمليات، به خط مقدم اعزام مي شدند. هيچکس نمي دانست از آن جمع، چه کسي تا ساعتي ديگر زنده مي ماند!
اگر حاجي که فرمانده بود، مانع نمي شد، عزاداري بچه ها تمامي نداشت. حاجي پس از آن که با ذکر صلواتي بچه را آرام کرد، گفت: وقت زيادي باقي نمانده . مي دانم هر کدام از شماها به عشق چنين شبي به جبهه آمده ايد و اين همه سختي را تحمل کرده ايد. حالا به هر دليلي، هر کدام از شماها آمادگي رفتن به خط را ندارد، مي تواند ... .
تا ساعتي ديگر زمين از شدت انفجار گلوله ها به لرزه درمي آيد. در اين زمين تنها پاهايي مي توانند قدم بردارند که نيت خود را خالص کرده باشند؛ بي تعارف بگويم، اگر با هر نيتي ، غير از خدا به جبهه آمدي، از اينجا به بعد جايت توي خط مقدم نيست. اگر براي خاک و عرق ملي به اينجا آمدي، در اين شرايط نمي تواني قدم از قدم برداري و مانع پيشروي نيروهاي ديگر شوي. تنها کساني مي توانند از اينجا به خط اعزام شوند که تنها براي اداي تکليف به جبهه آمده اند و براي چنين افرادي هم کشتن و کشته شدن، پيروزي يا شکست، هيچ فرقي ندارد.
پس کساني که در نيتشان خدشه اي وجود دارد، همين الان در همين تاريکي برگردند . تا ساعتي ديگر زمين تشنه را بايد با خون پاکترين افراد سيراب کرد.
بغض حاجي شکست و به همراه او فرياد و ضجه ي نيروها به هوا بلند شد.
در اين حين يکي از بچه ها سر نوحه را با صداي محزوني تکرار کرد:
امشب شهادت نامه ي عشاق امضاء مي شود
دستان سيد بي مهابا به آسمان بلند مي شد و با شدت بر سينه اش فرود مي آمد.
سيد وقتي چشم باز کرد، خود را در بيمارستان ديد و دکتر مجيد هم بالاي سر او بود.
مجيد با اخمي در چهره، ولي با صداي مهربان، سيد را خطاب قرار داد: چه عجب آقا از ديار عاشقان برگشتند!
من به تو چي بگم! اگر به فکر خودت نيستي، لا اقل به فکر پدر و مادر پيرت باش!
سيد زاويه ي نگاه مجيد را دنبال کرد و نگاهش برروي صورت کبود پدر خشک شد. تا آمد دليل کبودي زير چشم پدر را بپرسد، مجيد که انگار فکر او را خوانده بود، گفت: آقا وقتي به ديار عاشقان سفر مي کنند، مابقي را عراقي مي پندارند! کبودي زير چشم پدرت ...
مجيد جمله اش را تمام نکرده، اما با لحني که سرزنش از آن به آساني قابل درک بود ادامه داد: دانشجوي تجديدي مدرسه ي عشق! اين بار اولت نيست که اين پدر و مادر پيرت را و يا هر کسي که در اطرافت باشد، مورد نوازش قرار مي دهي تا حالا هم به اصرار اينها به تو چيزي نگفتيم که آقا زياد خجالت نکشد.
پدر و مادر سيد بدون آنکه حرفي بزنند؛ اتاق را ترک کردند تا فرزندشان بيشتر خجالت نکشد. مجيد با رفتن پدر و مادر سيد از اطاق، با عصبانيت بيشتر بر سر سيد داد زد:
بس کن ديگه! تا کي مي خواهي با هر بهانه اي ... .
سيد که با ديدن صورت کبود پدر، اشک تمام صورتش را گرفته بود، با بغضي در صدا و حالتي که شرمندگي از آن به خوبي قابل درک بود. حرف مجيد را قطع کرد و گفت: مگر دست خودم است! مجيد داد زد:
بله! اگر آقا هر زمان که فيلش ياد هندوستان مي کند، بلافاصله فضاي ذهني خود را عوض کند و يا ديگران را متوجه تغيير حالتش کند، مي شود جلوي حمله ي عصبي اش را گرفت. نه اين که تا دلت مي لرزد به کنجي خلوت پناه مي بري که کسي اشک هايت را نبيند!
سيد که نگاهش را از صورت دکتر مي دزديد، با شرمندگي گفت: مي گي چه کار کنم؟
مجيد به آرامي پاسخ داد: کربلا را اين قدر کوچک نکن که تو جبهه هاي ما جا بگيره!
سيد با لرزشي در صدا گفت: من غلط کنم. ولي دکتر جان! من عمق واقعه ي کربلا را در وقايع جبهه هاي خودمان درک کردم . قصد قياس يا مشابه سازي ندارم، ولي باور کن وقتي مي شنوم که ابا عبدالله (ع) فانوس را در خيمه ها خاموش کرد تا آنهايي که بنا به هر دليلي آمادگي شهادت را ندارند در تاريکي از خيمه ها خارج شوند، ياد شب هاي عمليات خودمان مي افتم که فانوس ها خاموش مي شد تا ناخالص ها جدا شوند.
سيد با بغض ادامه داد: وقتي صحبت از تشنگي مي شود، ياد تشنگي هاي بچه ها در محاصره مي افتم.
وقتي از حضرت ابوالفضل (ع) مي گويند که چگونه آب را شرمنده کرد، من ياد قمقمه آب مي افتم که بارها و بارها دست به دست شد، ولي هيچ کس راضي نشد علي رغم تشنگي شديد، اولين نفري باشد که لب خود را تر مي کند.
وقتي کسي از گلوي بريده حرف مي زند، بي اختيار ياد پيکرهاي سر جداي بچه ها مي افتم.
وقتي صحبت از تل زينبيه مي شود، ياد صحنه اي مي افتم که جلوي چشمم، عراقي ها به مجروح هاي ما تير خلاص مي زدند.
وقتي صحبت از اسارت خاندان اهل بيت (ع) مي شود که چگونه آنها را به نشانه ي پيروزي، شهر به شهر مي گرداندند و افراد از خدا بي خبر آنها را سنگ مي زدند و کافر خطاب مي کردند، ياد کاروان اسراي خودمان در بغداد مي افتم که چگونه آنها را در شهر مي گرداندند و مشتي از خدا بي خبر به آنها سنگ پرتاب مي کردند و آنها را مجوس و کافر مي ناميدند.
منبع: ماهنامه راهيان نور، امتداد، شماره ي 25 و 26
/خ
سيد در حالي که رو تخت بيمارستان دراز کشيده بود با بغضي گفت:
ببين دکتر جان!
مجيد با خشمي نهفته در صدايش، صحبت سيد را قطع کرد و گفت: دکتر و زهر مار! مگر من غريبه ام که دکتر، دکتر مي گي؟ من همرزم سابقتم؛ رفيق بيست ساله ات. من همان مجيدي هستم که پا به پاي تو جواني ام را تو جبهه ها گذراندم.
سيد با خنده حرف مجيد را قطع کرد و ادامه داد: خيله خب! مجيد جان! همرزم گذشته! هم بزم ديروز و پزشک معالج امروزم! من غلط بکنم که خودم را با آن بزرگواران مقايسه کنم.
مجيد حرف هاي سيد را قطع کرد و گفت: پس چرا هر وقت صداي روضه ي اهل بيت (ع) را مي شنوي، از حالت طبيعي خارج مي شوي و مي زني به جاده خاکي! ؟ مي داني، ديگر مويرگ هاي مغز ت کشش اين همه فشار را ندارند! اگر اين رويه ادامه پيدا کند، سکته مغزي مي زني و فاتحه!
سيد با لبخند پاسخ داد: من که از خدا مي خوام. مجيد دوباره چهره اش برافروخته شد و با عصبانيت گفت: لابد اين را هم مي داني که ادامه ي اين روند يعني خودکشي!
پسر خوب! من هم مثل تو خالي را که قناسه چي عراقي بين دو ابروي دوستانمان گذاشته ، ديدم ! همان رگ گردن قطع شده ي محسن را که تو بوسيدي، من هم بوسيدم، به اندازه ي تو هم بايد از آهن ربا فاصله بگيرم؛ اما تمام آن مشکلات و سختي ها و مصيبت هايي را که ما در جبهه کشيديم، يک هزارم وقايع کربلاي حسين (ع) نمي شود. آخه با چه زباني به تو حالي کنم!
چند روز بيشتر به محرم نمانده ، تو هم که آدم معتقدي هستي و طبق فتواي تمامي مراجع، اگر پزشک معالجت تشخيص دهد که حتي انجام واجبات ديني باعث لطمه به سلامتي ات مي شود، مي تواند تو را از انجام واجبات منع کند؛ من هم به عنوان پزشک معالجت به تو امر مي کنم، حضور در هر مکاني که باعث شود تا از حالت طبيعي خارج شوي، شرعا حرام است. سيد با لبخند کنايه آميزي گفت: چشم حضرت آيت الله! حالا کي اجازه ي مرخصي مي دهيد؟
مجيد در حالي که داشت از اتاق خارج مي شد، پاسخ داد:
همين امروز. ولي ديگه اينجا نبينمت ها!
تنها دکتر مجيد نبود که سفارش کرده بود سيد از محيط هايي که به هر شکلي براي او صحنه هاي جنگ تداعي مي شود، دور نگهداشته شود، بلکه تمامي پزشکاني که سيد را تحت فرمان قرار داده بودند، چنين اعتقادي داشتند.
سيد تنها فرزند خانواده بود. وقتي در عمليات بدر ، با اصابت ترکش خمپاره مجروح مي شود، او را داخل آمبولانس انتقال مجروحين مي گذارند تا به پشت خط منتقل شود، اما ماشين حمل مجروحين مورد اصابت گلوله توپ قرار مي گيرد.
از آن تعداد مجروح داخل آمبولانس، تنها سيد زنده مي ماند، ولي موج انفجار، تأثيرات وخيمي روي اعصاب و روان سيد مي گذارد.
علي رغم گذشت نوزده سال از آن واقعه، هنوز هم گاهي اوقات سيد با شنيدن وقايعي که خاطرات جنگ را برايش تداعي کند، دچار حالتي مي شود که اصطلاحا به آن اثرات موج انفجار مي گويند.
تلاش پزشکان براي بهبود کامل سيد تاکنون نتيجه اي دربر نداشته است و خود سيد هم به توصيه هاي آنان چندان عمل نمي کرد. زيرا پزشکان او را از شرکت در مجالس روضه ي اهل بيت (ع) منع کرده اند، ولي سيد به آن سفارش ها عمل نمي کند و مي گويد: اگر قرار است روزي پيمانه ي عمر من هم سر بيايد، ترجيح مي دهد در مجلس روضه ي ائمه معصومين (ع) باشد.
از امشب تکايا و هيئات مذهبي به مناسبت دهه ي اول ماه محرم، مراسم عزاداري را آغاز مي کنند و در اين ميان خانواده ي سيد در هراسي گنگ، مي انديشند چگونه مي توانند سيد را از شرکت در مجالس منع کنند.
دکترها اتمام حجت کرده اند که هر شوک ديگري مي تواند باعث سکته ي مغزي و مرگ سيد شود! خانواده نيز در هراس چنين امري با دلهره، آخرين غروب ذيحجه را به نظاره نشسته اند!
سيد در تمام طول سال مشکي پوش است و علت اين امر را عزاداري براي خودش عنوان مي کند که لايق شهادت نبوده و اکنون تنها جامانده اي بيش نيست! به همين منظور کسي هيچ وقت پيراهني غير از رنگ مشکي در تن سيد نديده است!
سيد در مقابل آيينه ايستاده و پس از عطر زدن، مشغول شانه کردن موهاي سر وصورتش است. خانواده به اين کار سيد عادت دارند، زيرا او تنها براي رفتن به مسجد و خواندن نماز اين قدر به خودش مي رسد. مادر با چشماني نگران فرزندش را نظاره مي کند و دنبال بهانه اي است که سيد را پس از نماز به خانه بکشاند.
سيد از داخل آيينه متوجه نگاه نگران مادر مي شود؛ برمي گردد و دوزانو در مقابلش مي نشيند.
چشمان مرطوب مادر را که نگاه مي کند، طاقت نمي آورد و سرش را پايين مي اندازد و آرام مي گويد: فقط مي روم مسجد نماز بخوانم. اگر مي خواهي براي نماز هم نمي روم.
مادر با کنايه پاسخ مي دهد: چيه! باز هم داري از روش «گردن کج را شمشير نمي زنند» ، استفاده مي کني!
برو پسرم، ولي زود برگرد. يادت نرود که دکترها چي گفته اند؛ لااقل حرف آنها را گوش کن!
حالت مادر در هنگام گفتن برو پسرم، سيد را به زماني برد که مي خواست براي اولين بار به جبهه برود، آن زمان هم لحن کلام مادر درست مثل حالا سرشار از نگراني بود. مادر آن موقع هم مانع از رفتن فرزندش به جبهه نشد، ولي در کلامش همين نگراني موج مي زد.
مادر با همان حالت ادامه داد: پدرت هم مثل سال هاي قبل، ديگه بعد از نماز مغرب، مغازه را باز نمي کند، سعي کن به اتفاق هم برگرديد.
در اين هنگام مادر با حالتي خاص که در صدايش هويدا شد، ادامه داد: هر کدامتان که بدون ديگري بيايد، توي خانه راهش نمي دهم!
سيد در حالي که از جايش بلند مي شد، با لبخندي گفت: چشم مادر! حتما پدر را کت بسته تحول شما مي دهم.
هشت شب از دهه اول ماه محرم گذشته بود و سيد در اين مدت در خلوت خود به تنهايي به عزاداري پرداخته بود. در اين مدت راديو و تلويزيون هم روشن نمي شد، تا نکند مداحي مابين برنامه ها، حال او را عوض نکند. هنگام نماز جماعت هم پدرش بلافاصله پس از اتمام نماز او را به خانه برمي گرداند.
امشب شب تاسوعا بود و سيد بي قرارتر از هميشه! بعد از نماز، طبق معمول پدر او را به خانه آورده بود. صداي سنج و نوحه سرايي دسته هاي عزاداري از دور به گوش مي رسيد.
سکوت سنگيني فضاي خانه را دربر گرفته بود. انگار که منتظر واقعه اي بودند مادر با چشماني نگران نظاره گر بي قراري هاي تنها فرزندش.
او به خاطر آن که فرزندش را از حال و هواي مداحي دسته ي عزاداري خارج کند، با اشاره چشمي به همسرش گفت: مرد! تا کي مي خواهي اين شازده را ور دل خوت نگه داري! ؟ فکري به حالش کن؛ من دلم براي ديدن نوه ام آب شد.
پدر هم که دليل صحبت هاي همسرش را خوب درک کرده بود، ادامه ي حرف او را پي گرفت و گفت: چرا شما مادر و پسر، تمام تقصيرها را گردن من مي اندازيد؟ خودت به اين شاخ شمشادت بگو، اين همه دخترهاي خوب تو فاميل و همسايه ها، آرزوي ازدواج با او را دارند، ولي اين شازده پسر شما ناز مي کند!
سيد در حال خودش بود و انگار صحبت هاي مادر و پدرش را متوجه نمي شود. پدر وقتي بي تفاوتي فرزندش را ديد به سمت او رفت و دستي به شانه اش گذاشت و گفت: جواب مادرت را نمي دهي؟
سيد يکه اي خورد و با لکنت گفت: مگر مادر چيزي گفت؟
پدر با خنده رو به همسرش کرد و گفت: بفرما! بعد از اين همه صغري، کبري چيدن، تازه آقا مي فرمايند ليلي زن بود يا مرد! آخه مرد مؤمن! خدا و پيغمبر راضي نيستند که تو با اين سن و سال همچنان مجرد باقي بماني . خدا بيامرز پدرم مي گفت: زمين هم مرد مجرد را نفرين مي کند. پدر جان! سي و پنج سالت است. ديگه پير شدي، موهايت دارند سفيد مي شوند. نمي خواهي لااقل آرزوي مادرت را که ديدن نوه اش است، برآورده کني؟
سيد که معلوم بود حال خوبي ندارد، پاسخ داد: چشم. ولي اجازه بدهيد محرم و صفر تمام شود، بعد درباره اش صحبت مي کنيم. مادر با لبخندي تلخ گفت: بزک نمير بهار مياد تا حالا يادت هست چند بار از اين وعده و وعيدها دادي؟
سيد به سمت اتاقش رفت.
چشم . ولي بعد از محرم و صفر.
صداي دسته هاي عزاداري واضح تر به گوش مي رسيد. سيد کنار پنجره با چشماني خيس نظاره گر عزادارن حسيني بود.
سوز صداي نوحه و طبل و سنج ها، به همراه حال و هواي سينه زنان، حال قريبي براي سيد ايجاد کرده بود.
امشب شهادت نامه ي عشاق امضا مي شود
فردا به خون عاشقان، اين دشت دريا مي شود
ديگر چشمان سيد به قرمزي مي زد پاهايش سست شد و بر زمين افتاد.
بدن سيد به لرزش افتاده بود و زير لب زمزمه مي کرد:
امشب شهادت نامه ي عشاق امضا مي شود ...
در تاريکي مطلق دور سيد حلقه اي تشکيل شده بود. دست ها با شدت بر سينه مي نشست. حال و هواي خاصي سوله اي را که به آن نمازخانه مي گفتند، فراگرفته بود . تا دقايقي ديگر نيروها بايد براي اجراي عمليات، به خط مقدم اعزام مي شدند. هيچکس نمي دانست از آن جمع، چه کسي تا ساعتي ديگر زنده مي ماند!
اگر حاجي که فرمانده بود، مانع نمي شد، عزاداري بچه ها تمامي نداشت. حاجي پس از آن که با ذکر صلواتي بچه را آرام کرد، گفت: وقت زيادي باقي نمانده . مي دانم هر کدام از شماها به عشق چنين شبي به جبهه آمده ايد و اين همه سختي را تحمل کرده ايد. حالا به هر دليلي، هر کدام از شماها آمادگي رفتن به خط را ندارد، مي تواند ... .
تا ساعتي ديگر زمين از شدت انفجار گلوله ها به لرزه درمي آيد. در اين زمين تنها پاهايي مي توانند قدم بردارند که نيت خود را خالص کرده باشند؛ بي تعارف بگويم، اگر با هر نيتي ، غير از خدا به جبهه آمدي، از اينجا به بعد جايت توي خط مقدم نيست. اگر براي خاک و عرق ملي به اينجا آمدي، در اين شرايط نمي تواني قدم از قدم برداري و مانع پيشروي نيروهاي ديگر شوي. تنها کساني مي توانند از اينجا به خط اعزام شوند که تنها براي اداي تکليف به جبهه آمده اند و براي چنين افرادي هم کشتن و کشته شدن، پيروزي يا شکست، هيچ فرقي ندارد.
پس کساني که در نيتشان خدشه اي وجود دارد، همين الان در همين تاريکي برگردند . تا ساعتي ديگر زمين تشنه را بايد با خون پاکترين افراد سيراب کرد.
بغض حاجي شکست و به همراه او فرياد و ضجه ي نيروها به هوا بلند شد.
در اين حين يکي از بچه ها سر نوحه را با صداي محزوني تکرار کرد:
امشب شهادت نامه ي عشاق امضاء مي شود
دستان سيد بي مهابا به آسمان بلند مي شد و با شدت بر سينه اش فرود مي آمد.
سيد وقتي چشم باز کرد، خود را در بيمارستان ديد و دکتر مجيد هم بالاي سر او بود.
مجيد با اخمي در چهره، ولي با صداي مهربان، سيد را خطاب قرار داد: چه عجب آقا از ديار عاشقان برگشتند!
من به تو چي بگم! اگر به فکر خودت نيستي، لا اقل به فکر پدر و مادر پيرت باش!
سيد زاويه ي نگاه مجيد را دنبال کرد و نگاهش برروي صورت کبود پدر خشک شد. تا آمد دليل کبودي زير چشم پدر را بپرسد، مجيد که انگار فکر او را خوانده بود، گفت: آقا وقتي به ديار عاشقان سفر مي کنند، مابقي را عراقي مي پندارند! کبودي زير چشم پدرت ...
مجيد جمله اش را تمام نکرده، اما با لحني که سرزنش از آن به آساني قابل درک بود ادامه داد: دانشجوي تجديدي مدرسه ي عشق! اين بار اولت نيست که اين پدر و مادر پيرت را و يا هر کسي که در اطرافت باشد، مورد نوازش قرار مي دهي تا حالا هم به اصرار اينها به تو چيزي نگفتيم که آقا زياد خجالت نکشد.
پدر و مادر سيد بدون آنکه حرفي بزنند؛ اتاق را ترک کردند تا فرزندشان بيشتر خجالت نکشد. مجيد با رفتن پدر و مادر سيد از اطاق، با عصبانيت بيشتر بر سر سيد داد زد:
بس کن ديگه! تا کي مي خواهي با هر بهانه اي ... .
سيد که با ديدن صورت کبود پدر، اشک تمام صورتش را گرفته بود، با بغضي در صدا و حالتي که شرمندگي از آن به خوبي قابل درک بود. حرف مجيد را قطع کرد و گفت: مگر دست خودم است! مجيد داد زد:
بله! اگر آقا هر زمان که فيلش ياد هندوستان مي کند، بلافاصله فضاي ذهني خود را عوض کند و يا ديگران را متوجه تغيير حالتش کند، مي شود جلوي حمله ي عصبي اش را گرفت. نه اين که تا دلت مي لرزد به کنجي خلوت پناه مي بري که کسي اشک هايت را نبيند!
سيد که نگاهش را از صورت دکتر مي دزديد، با شرمندگي گفت: مي گي چه کار کنم؟
مجيد به آرامي پاسخ داد: کربلا را اين قدر کوچک نکن که تو جبهه هاي ما جا بگيره!
سيد با لرزشي در صدا گفت: من غلط کنم. ولي دکتر جان! من عمق واقعه ي کربلا را در وقايع جبهه هاي خودمان درک کردم . قصد قياس يا مشابه سازي ندارم، ولي باور کن وقتي مي شنوم که ابا عبدالله (ع) فانوس را در خيمه ها خاموش کرد تا آنهايي که بنا به هر دليلي آمادگي شهادت را ندارند در تاريکي از خيمه ها خارج شوند، ياد شب هاي عمليات خودمان مي افتم که فانوس ها خاموش مي شد تا ناخالص ها جدا شوند.
سيد با بغض ادامه داد: وقتي صحبت از تشنگي مي شود، ياد تشنگي هاي بچه ها در محاصره مي افتم.
وقتي از حضرت ابوالفضل (ع) مي گويند که چگونه آب را شرمنده کرد، من ياد قمقمه آب مي افتم که بارها و بارها دست به دست شد، ولي هيچ کس راضي نشد علي رغم تشنگي شديد، اولين نفري باشد که لب خود را تر مي کند.
وقتي کسي از گلوي بريده حرف مي زند، بي اختيار ياد پيکرهاي سر جداي بچه ها مي افتم.
وقتي صحبت از تل زينبيه مي شود، ياد صحنه اي مي افتم که جلوي چشمم، عراقي ها به مجروح هاي ما تير خلاص مي زدند.
وقتي صحبت از اسارت خاندان اهل بيت (ع) مي شود که چگونه آنها را به نشانه ي پيروزي، شهر به شهر مي گرداندند و افراد از خدا بي خبر آنها را سنگ مي زدند و کافر خطاب مي کردند، ياد کاروان اسراي خودمان در بغداد مي افتم که چگونه آنها را در شهر مي گرداندند و مشتي از خدا بي خبر به آنها سنگ پرتاب مي کردند و آنها را مجوس و کافر مي ناميدند.
منبع: ماهنامه راهيان نور، امتداد، شماره ي 25 و 26
/خ