«من؟ من خب الان باید کتابخونه باشم. باید نشسته باشم و فصل دوم برگزیده ی اشعار فارسی را بخونم. تموم برنامههای منو بهم ریختن. خودشون می خوان برن خونه ی خاله، عاطفه و آقاجان رو سپردن به من.»
- «سحر که کاری نداره، امروز نمی ره کتابخونه، می مونه خونه و می تونه مواظبش باشه، دیگه بزرگ شده، مگه نه سحرجان؟»
- «بله!»
بله! سحر کاری نداره، اگه منم مثل سعید ریاضی 14 می گرفتم، میتونستم الان برم خونه ی بچهها تست بزنیم و برای کلاس اضافه آماده بشم (البته من که مطمئنم الان نشسته اند به موبایل بازی).
نمی فهمم چرا شعر حفظ کردن من از ریاضی خواندن اون بی اهمیت تر هست؟! دلم می خواهد همه ی شعرهای دنیا را حفظ باشم. چه اشکالی دارد؟! مگر وقتی سعید می خواهد فرمول های مثلثاتش را حفظ کند کسی چیزی می گوید؟ نمیگویند، این قدر هیچی نمی گویند که همین چند شب پیش از بس پوستههای طالبی توی سطل بو راه انداخته بودند و کسی سراغ شان نرفته بود، آقاجان کیسه را آرام از توی سطل درآورده بود و کشان کشان برده بود تا دم در؛ همان جا هم یقه ی رفتگرها را چسبیده بود که: پسرجان! من آلزایمر دارم این جا گم شدم، منو از این جا ببر، ببر خونه ی دخترم.
اگر آقای رجبی سر نرسیده بود و آقاجان را از کابین جلوی ماشین شهرداری بیرون نکشیده بود، هیچ کس نمیفهمید این سعید تانژانت و سینوس را هم با هدفون حفظ میکند.
***
45 دقیقه از صدای آرام بسته شدن در می گذرد، فکر می کنند آرام و بی صدا رفته اند، یک جوری رفته اند که بتوانند کمی به خاله برسند. فکر کردند آرام رفته اند؛ اما پاهای آقاجان هم صدا نداشت وقتی دنبال شان می دوید، وقتی با لنگه جوراب سفید توی دستش پشت پنجره استارت نخوردن ماشین را تماشا میکرد... بعد هم برگشت پیژامه اش را پوشید روی شلوار اتوکشیده اش و با دو دست روی عصا زل زد به پنجره و دندانهای مصنوعی فک پایینش را هی جا به جا کرد از چپ به راست، از راست به چپ.
***
تلویزیون را روشن میکنم، خاموش میکنم، پردهها را می کشم، باز میکنم، خیار پوست میگیرم، بلند بلند شعر میخوانم و وسطش را یادم میرود...؛ اما اوضاع فرقی نمی کند.
زنگ می زنم به آقای مرادی که برای مان ماشین بفرستد؛ از آقاجان ترسیده ام، از رنگ پریده اش، از لنگه جوراب توی دستش.
با مهشید مسابقه ی مشاعره ی سرعتی آنلاین گذاشته ایم، که ماشین می رسد. دست آقاجان را میکشم و می گویم: «بریم خاله عاطفه منتظره ها، قرار بود ما دیرتر بریم، قرار بود...» قرار بود و هزارتا دروغ دیگر.
مینشینیم توی ماشین و من خداخدا میکنم به ترافیک تهران - کرج نخوریم. خداخدا می کنم که آقاجان کار عجیبی نکند و سرم را فرو میکنم توی گوشی بلکه این دقیقهها تندتر بگذرند.
راننده یک ریز آقاجان را نگاه میکند و گاهی به من توی آینه چشم غُرّه می رود؛ آخر دلش طاقت نمی آورد و شروع میکند به موعظه کردن: «این گوشی موبایل، سرطان است سرطان! دخترجان! بندازش کنار اینو، برس به آدمای واقعی.»
و من برایش از مسابقه ی مشاعره می گویم، از شعرهایی که حفظم، از آقاجان که باز قهر کرده و حرف نمی زند. قرار میشود شعرهایی را که حفظم و از همه بیش تر دوست دارم بلندبلند بخوانم تا از این ترافیک لعنتی نجات پیدا کنیم. میخوانم و میخوانم. آقاجان که رویش را هم برنمیگرداند و راننده هم بیش تر از این که حواسش به شعرها باشد دنبال راه فرار است از بین قطار ماشینها.
***
دارم می گویم: «به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته...» که آقاجان فریاد می کشد: «نگه دار، نگه دار» و در ماشین را باز میکند؛ راننده می زند روی ترمز و ماشینها بوق میکشند و آقاجان هم دستم را...
راننده داد میکشد: «نگران نباش! با پدرت حساب میکنم» و گاز می دهد. دنبال گوشی میگردم تا زنگ بزنم یکی بیاید و نجات مان بدهد که چشمم می افتد به آبی خوش رنگ گنبد امام زاده. به جای زنگ زدن دنبال آقاجان میدوم که خاکی دارد میرود؛ فقط برای مامان پیام میگذارم: «ما رفتیم امام زاده طاهر... .»
***
آقاجانم دارد لبخند می زند و همین دلم را قُرص میکند. هرچند نمی گذارد بنشینم توی پارک کوچک یا دستم را بگیرم زیر آب نما و یک راست راهی وضوخانه ام میکند، اما حالم خوب است. وضو گرفته ام و فکر میکنم احتمالا الان آقاجان توی شبستان دارد تسبیح میگرداند. می نشینم کنار ضریح و برای همه دعا میکنم؛ برای این که سعید یک جای درست و درمان قبول شود؛ برای مامان که وقت اضافه پیدا کند؛ برای بابا، خاله عاطفه و بچه و از خدا خواهش میکنم که همه ی سلولهای مغزم را به حافظه تبدیل کند. حرفهایم که تمام می شود، میآیم بیرون و آقاجان را میبینم که لب صحن نشسته؛ مینشینم کنارش و میگویم: «خوبین؟» یک جوری میگوید آره که احساس میکنم خیلی سال پیش است و نشسته روی تخت وسط حیاط شان و در جواب مادرجون که میپرسد: «کاهو سکنجبین میخورین؟» میگوید: «آره!» انگار آقاجان از عطر حرم امام زاده طاهر جان تازه گرفته. برق رضایت را در چشمهایش میبینم. با خودم میگویم: «کاش زودتر به زیارت امام زاده آمده بودیم!»
توی همین فکرها هستم که آقاجان باز دستم را میکشد؛ اما این دفعه به سمت قبرستان؛ بعد قفل لبهایش باز میشود، میگوید و میگوید، همه را هم از حفظ میگوید، شعرها را نثرها را، تکّههای قشنگ داستانها را. باورم نمیشود که همه ی شان این جا خاک اند. آقاجان بالای هر سنگ قبری که میایستد، فاتحه ای زیر لب میخواند و تکه ای از نوشتهها و آثارشان را جوری بلند و با قدرت میخواند که انگار تمام تماشاچیهای دور نهایی مشاعره از تمام مدرسهها جمع شده باشند.
هوا رو به تاریکی میرود که مامان زنگ می زند: «معلوم هست شماها کجایین؟»
بابا اینها که از ترافیک نجات پیدا میکنند تا خودشان را به ما برسانند، ماه تقریباً وسط آسمان است. سعید سرش را تکیه داده به پنجره و هدفونش توی گوشش است. من گوشی ام شارژ ندارد؛ اما دلم میخواهد الان دفتر خاطراتم پیشم بود و خاطره ی حال آقاجان را در امام زاده مینوشتم. مامان و بابا از خستگی بیهوش اند؛ اما آقاجان لنگه ی جورابش را گذاشته توی جیبش و زیر لب زمزمه میکند: «تا بهار دل نشین آمده سوی چمن... .»
- «سحر که کاری نداره، امروز نمی ره کتابخونه، می مونه خونه و می تونه مواظبش باشه، دیگه بزرگ شده، مگه نه سحرجان؟»
- «بله!»
بله! سحر کاری نداره، اگه منم مثل سعید ریاضی 14 می گرفتم، میتونستم الان برم خونه ی بچهها تست بزنیم و برای کلاس اضافه آماده بشم (البته من که مطمئنم الان نشسته اند به موبایل بازی).
نمی فهمم چرا شعر حفظ کردن من از ریاضی خواندن اون بی اهمیت تر هست؟! دلم می خواهد همه ی شعرهای دنیا را حفظ باشم. چه اشکالی دارد؟! مگر وقتی سعید می خواهد فرمول های مثلثاتش را حفظ کند کسی چیزی می گوید؟ نمیگویند، این قدر هیچی نمی گویند که همین چند شب پیش از بس پوستههای طالبی توی سطل بو راه انداخته بودند و کسی سراغ شان نرفته بود، آقاجان کیسه را آرام از توی سطل درآورده بود و کشان کشان برده بود تا دم در؛ همان جا هم یقه ی رفتگرها را چسبیده بود که: پسرجان! من آلزایمر دارم این جا گم شدم، منو از این جا ببر، ببر خونه ی دخترم.
اگر آقای رجبی سر نرسیده بود و آقاجان را از کابین جلوی ماشین شهرداری بیرون نکشیده بود، هیچ کس نمیفهمید این سعید تانژانت و سینوس را هم با هدفون حفظ میکند.
***
45 دقیقه از صدای آرام بسته شدن در می گذرد، فکر می کنند آرام و بی صدا رفته اند، یک جوری رفته اند که بتوانند کمی به خاله برسند. فکر کردند آرام رفته اند؛ اما پاهای آقاجان هم صدا نداشت وقتی دنبال شان می دوید، وقتی با لنگه جوراب سفید توی دستش پشت پنجره استارت نخوردن ماشین را تماشا میکرد... بعد هم برگشت پیژامه اش را پوشید روی شلوار اتوکشیده اش و با دو دست روی عصا زل زد به پنجره و دندانهای مصنوعی فک پایینش را هی جا به جا کرد از چپ به راست، از راست به چپ.
***
تلویزیون را روشن میکنم، خاموش میکنم، پردهها را می کشم، باز میکنم، خیار پوست میگیرم، بلند بلند شعر میخوانم و وسطش را یادم میرود...؛ اما اوضاع فرقی نمی کند.
زنگ می زنم به آقای مرادی که برای مان ماشین بفرستد؛ از آقاجان ترسیده ام، از رنگ پریده اش، از لنگه جوراب توی دستش.
با مهشید مسابقه ی مشاعره ی سرعتی آنلاین گذاشته ایم، که ماشین می رسد. دست آقاجان را میکشم و می گویم: «بریم خاله عاطفه منتظره ها، قرار بود ما دیرتر بریم، قرار بود...» قرار بود و هزارتا دروغ دیگر.
مینشینیم توی ماشین و من خداخدا میکنم به ترافیک تهران - کرج نخوریم. خداخدا می کنم که آقاجان کار عجیبی نکند و سرم را فرو میکنم توی گوشی بلکه این دقیقهها تندتر بگذرند.
راننده یک ریز آقاجان را نگاه میکند و گاهی به من توی آینه چشم غُرّه می رود؛ آخر دلش طاقت نمی آورد و شروع میکند به موعظه کردن: «این گوشی موبایل، سرطان است سرطان! دخترجان! بندازش کنار اینو، برس به آدمای واقعی.»
و من برایش از مسابقه ی مشاعره می گویم، از شعرهایی که حفظم، از آقاجان که باز قهر کرده و حرف نمی زند. قرار میشود شعرهایی را که حفظم و از همه بیش تر دوست دارم بلندبلند بخوانم تا از این ترافیک لعنتی نجات پیدا کنیم. میخوانم و میخوانم. آقاجان که رویش را هم برنمیگرداند و راننده هم بیش تر از این که حواسش به شعرها باشد دنبال راه فرار است از بین قطار ماشینها.
***
دارم می گویم: «به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته...» که آقاجان فریاد می کشد: «نگه دار، نگه دار» و در ماشین را باز میکند؛ راننده می زند روی ترمز و ماشینها بوق میکشند و آقاجان هم دستم را...
راننده داد میکشد: «نگران نباش! با پدرت حساب میکنم» و گاز می دهد. دنبال گوشی میگردم تا زنگ بزنم یکی بیاید و نجات مان بدهد که چشمم می افتد به آبی خوش رنگ گنبد امام زاده. به جای زنگ زدن دنبال آقاجان میدوم که خاکی دارد میرود؛ فقط برای مامان پیام میگذارم: «ما رفتیم امام زاده طاهر... .»
***
آقاجانم دارد لبخند می زند و همین دلم را قُرص میکند. هرچند نمی گذارد بنشینم توی پارک کوچک یا دستم را بگیرم زیر آب نما و یک راست راهی وضوخانه ام میکند، اما حالم خوب است. وضو گرفته ام و فکر میکنم احتمالا الان آقاجان توی شبستان دارد تسبیح میگرداند. می نشینم کنار ضریح و برای همه دعا میکنم؛ برای این که سعید یک جای درست و درمان قبول شود؛ برای مامان که وقت اضافه پیدا کند؛ برای بابا، خاله عاطفه و بچه و از خدا خواهش میکنم که همه ی سلولهای مغزم را به حافظه تبدیل کند. حرفهایم که تمام می شود، میآیم بیرون و آقاجان را میبینم که لب صحن نشسته؛ مینشینم کنارش و میگویم: «خوبین؟» یک جوری میگوید آره که احساس میکنم خیلی سال پیش است و نشسته روی تخت وسط حیاط شان و در جواب مادرجون که میپرسد: «کاهو سکنجبین میخورین؟» میگوید: «آره!» انگار آقاجان از عطر حرم امام زاده طاهر جان تازه گرفته. برق رضایت را در چشمهایش میبینم. با خودم میگویم: «کاش زودتر به زیارت امام زاده آمده بودیم!»
توی همین فکرها هستم که آقاجان باز دستم را میکشد؛ اما این دفعه به سمت قبرستان؛ بعد قفل لبهایش باز میشود، میگوید و میگوید، همه را هم از حفظ میگوید، شعرها را نثرها را، تکّههای قشنگ داستانها را. باورم نمیشود که همه ی شان این جا خاک اند. آقاجان بالای هر سنگ قبری که میایستد، فاتحه ای زیر لب میخواند و تکه ای از نوشتهها و آثارشان را جوری بلند و با قدرت میخواند که انگار تمام تماشاچیهای دور نهایی مشاعره از تمام مدرسهها جمع شده باشند.
هوا رو به تاریکی میرود که مامان زنگ می زند: «معلوم هست شماها کجایین؟»
بابا اینها که از ترافیک نجات پیدا میکنند تا خودشان را به ما برسانند، ماه تقریباً وسط آسمان است. سعید سرش را تکیه داده به پنجره و هدفونش توی گوشش است. من گوشی ام شارژ ندارد؛ اما دلم میخواهد الان دفتر خاطراتم پیشم بود و خاطره ی حال آقاجان را در امام زاده مینوشتم. مامان و بابا از خستگی بیهوش اند؛ اما آقاجان لنگه ی جورابش را گذاشته توی جیبش و زیر لب زمزمه میکند: «تا بهار دل نشین آمده سوی چمن... .»
نویسنده: موژان نادریان
پی نوشت:
امام زاده طاهر علیه السلام از فرزندان امام زین العابدین علیه السلام هستند و حرم مطهرشان در استان البرز، شهرستان کرج واقع شده است.