ترنم شعر (1)
زخم زبانها
خدايا تلخ ميبينم سرانجام جوانها را
زمانه سرمه مي سايد شكست استخوانها را
چقدر اي روزگاران، زخم از تيغ خودظا خوردن
ميان خون و خنجر بازي زخم زبانها را
خمير و نانوا ديوانه شد از اين همه هيزم
خدايا شور اين آتش فروشان سوخت نانها را
به نام نامي طوفان و دريا بال خواهم زد
كلاغاني كه مي بنديد راه آسمانها را!
به ملاحان بگو وقت ملاحت نيست اين شبها
بگو طوفان - بگو پايين نياور بادبانها را-
دهان موج را بايد ببندد تربت مولا
بگو بايد تحمل كرد يك چند اين تكانها را
چرا اهل سياست منطق حكمت نمي دانند
خدايا بار ديگر بعثتي بخشا شبان ها را
خرداد ماه 1388 - دهلي نو
كن
متاع حسن خود را ميفروشي؟ رد احسان كن
حراجي تازه در بازار مهر دوست افتاده ست
اگرچه نرخ لبخند تو ارزان است ارزان كن
به آب ديده ات هر صبح دل را شستشويي ده
دكان دوست را پاكيزه با جاروب مژگان كن
چراغان جهان غير از چراغان دل خود نيست
جهاني را چراغان كرده اي خود را چراغان كن
اگر طوف نگاهش ميكني چشمي ببين خود را
اگر در زلف او پيچيده اي حالي پريشان كن
عمارتها كه كردي قصر شيطان بود بر هم زن
عبادتها كه داري مسجد شرك است ويران كن
چو ابراهيم ادهم در مقام دوست مهمان باش
به زمزم مي رسي اما حذر از دلو سلطان كن
شكستي اين همه بت را و آخر بت شدي در خود
مسلمان كافرا روزي بت خود را مسلمان كن
خرداد 1388
سفرنامه انسان
قلم، آري قلم، شمشير عريان بود در دستم
به هر جا پر زدم باران آيات خدا مي ريخت
به هر جا سر كشيدم برگ قرآن بود در دستم
زبان شاپرك را فهم كردم در سكوت گل
مگر انگشتر و مهر سليمان بود در دستم
به هم ميخورد دستان و صدايي بر نمي آمد
چه بازي بود ؟ آيا سرمه پنهان بود در دستم؟
به من چيزي به نام عاشقي آموختند آن شب
كليد خانه خورشيد تابان بود در دستم
به شهر كودكي برگشتم و شبهاي شيرينش
سمرقندي شدم، قند فراوان بود در دستم
دلي آيينه وار آورده بودم از سفر با خود
خط پيشاني ام حتي نمايان بود در دستم
كجا گم كرده ام آيينه صبح قيامت را
شفاعت نامه اعمال انسان بود در دستم
به دنبال خودم ميگشتم و چيزي نمي ديدم
چراغ روشن حال پريشان بود در دستم
هواي ديدن ياران همدل آتشم مي زد
برات ديدن كوي خراسان بود در دستم
ارديبهشت ماه 1388- دهلي نو
اي چراغ مطمئن!
يك سحر آيينه گم كرديم ، سرگردان شديم
اشك در چشمان ما پُر شد پريها پر زدند
شيشه از دست پري افتاد ، ما انسان شديم
دل ز دنيا كندن آسان بود چون دل بستنش
بسته شد تا چشم دنيا، محو در مژگان شديم
غيرت ما اين نبود و قيمت ما اين نبود
هر چه دنيا قدر پيدا كرد ما ارزان شديم
شطح و طاماتي سر هم شد به سوداي غزل
با خيال خويش وهم آلوده عرفان شديم
غيرتي آموختيم و طاعتي اندوختيم
جراتي گل كرد، در باغ ملك پران شديم
هوهويي از هر كه بشنيديم، ياهويي زديم
خانقاهي هر كجا ديديم دست افشان شديم
اي چراغ مطمئن، در ما طلوعي تازه باش
ما كه عمري در شب زلف تو سرگردان شديم
ارديبهشت 1388- دهلي نو
پرده خواني
به قدر عمر پيران كم شد از عمر جواني ها
دريغا پهلوانان و دريغا پهلوي خوانان
دريغاتر فتوٍِت نامه بي پهلواني ها
شغاد قصه بازي ميكند در نقش رستم هم
چه زخمي ميخورد سهراب در اين پرده خواني ها
نمي داني ندانستن چه طرفه صرفه اي دارد
كه شور هيچ دانان است و دور هيچ دانيها
عزا اين نيست غم اين نيست داغ كربلا اين نيست
به خنديدن شباهت ميبرد اين نوحه خواني ها
دلم ميخواست در عهد عتيق عاشقي باشم
چرا منسوخ شد موساي من عهد شباني ها؟
فروردين ماه 1388 - دهلي نو
شباني
دلم را چون اناري كاش يك شب دانه مي كردم
به دريا مي زدم در باد و آتش خانه مي كردم
چه ميشد آه اي موساي من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه مي كردم
نه از ترس خدا، از ترس اين مردم به محرابم
اگر ميشد همه محراب را ميخانه مي كردم
اگر ميشد به افسانه شبي رنگ حقيقت زد
حقيقت را اگر ميشد شبي افسانه مي كردم
چه مستيها كه هر شب در سر شوريده مي افتاد
چه بازيها كه هر شب با دل ديوانه مي كردم
يقين دارم سرانجام من از اين خوبتر ميشد
اگر از مرگ هم چون زندگي پروا نمي كردم
سرم را مثل سيبي سرخ صبحي چيده بودم كاش
دلم را چون اناري كاش يك شب دانه مي كردم
فروردين 1388
جمعه ناگاه
ديري ست كه خون مي چكد از پيرهن ماه
بر مانع خورشيدي، آن خون ستاره ست
يا مانده بر آن تكه اي از پيرهن ماه
امروز بيا سبز بروييم كه فردا
كاري نكند حسرت و كاري نكند آه
«يا ايتها النفس...» بخوانيم و بكوچيم
وز مرگ نترسيم، توكلت علي الله
اين شنبه و آدينه به تكرار، مرا كشت
تا چند صبوري كنم اي جمعه ناگاه
مهرماه 1375
اي بهار از كوچه ما بي تبسم نگذري
عشق يعني اين كه از اندوه مردم نگذري
زندگي يعني كه از شور و ترنم نگذري
باز اي داوود خوشخوان! لب فروبستي چرا؟
از كنار دردهامان بي تكلم نگذري
باده پيش آريد، فروردين هشياران رسيد
حب مولا داشتن يعني كه از خم نگذري
يك سر سوزن به فكر زيردستان نيز باش
اي مسيح فرودين از چرخ چارم نگذري
خانه دل خانه شور است و شيدايي و شعر
بوي دف مي آيد اين جا، با تالم نگذري
اي نسيم از خانه ما بي سلامي رد مشو
اي بهار از كوچه ما بي تبسم نگذري
زندگي درياست ، يك درياي پنهان در صدف
از دل درياي هستي بي تلاطم نگذري
اسفند ماه 1387- دهلي نو
تا شب زاينده رود
مثل سلطاني كه صبح افتاده است از تخت و تاج
گيج گيجم، گول گولم،هاج و واجم،هاج و واج
پيش از اين در عهد دقيانوس عشقي بود و نيست
عاشقي پول سياهي بود كافتاد از رواج
روزگاري عقل و عشق از ما گرفتي خط و ربط
روزگاري هند و چين مي داد ايران را خراج
عاشقان پر ميكشند اين روزها در قصر وهم
شاعران افتاده اند اين روزها از برج عاج
زندگي اين روزها اين است : تزويج دو ضد
كافر زاهد صفت با شاعر عاشق مزاج
صبحها در خانههامان نيست غير از داد و قال
شامها در سفرههامان نيست غير از احتياج
عارفان يعني خريداران درد بي دوا
صوفيان يعني گرفتاران زخم بي علاج
شيخ يعني آن كه در خلوت نپرسد ازخدا
خواجه يعني آن كه بازي ميكند با خشت و خاج
در فتوت نامه تان چيزي نخواندم جز حسد
در سياست نامه تان حرفي نديدم غير باج
بعد از اين بر عقل و دينم ميكشم طرحي دگر
بعد از اين بر شعرهايم مي زنم چوب حراج
غير شاعر كس به شعر شاعران قيمت نداد
كس اميرالحاج را حرمت نكردي غير حاج
عصر حجيت گذشت و دور عليت رسيد
حجت ما همچنان عشق است روز احتجاج
كاش باران ميگرفتي در شب ما كاش كاش
كاش نرگس مي دميدي در دل ما كاج كاج
باز ديشب اصفهاني در دلم دم ميگرفت
افتخاري قطعه اي ميخواند از استاد تاج
از غروب دهلي نو مي روم تا اصفهان
تا شب زاينده رود و سوز آواز سراج
اسفند ماه 1387- دهلي نو
گريه انگورها
دور شو از خود كه بانگ دورها را بشنوي
در نمازت گريه انگورها را بشنوي
تار شد شبهاي تنهاييت، چنگي زن به دل
تا صداي هق هق تنبورها را بشنوي
ركعتي از رنگ بيرون آي، اي همرنگ نور
نور شو، تا ربٌناي نورها را بشنوي
سعي كن آيينه را هر صبح، لب خواني كني
سعي كن با يك نظر، منظورها را بشنوي
پنبه را از گوش بيرون آر، اي حلاج وهم
تا اناالحق گفتن منصورها را بشنوي
بي كه موسي باشي از طور تجلي بگذري
بي كه اسرافيل باشي صورها را بشنوي
تو سليمان ميتواني شد، ولي با چند شرط
شرط اول آن كه حرف مورها را بشنوي
شرط آخر آن كه برگردي به ظهر كربلا
محو عاشورا شوي و شورها را بشنوي
اسفند ماه 1387- دهلي نو
منبع: دوهفته نامه پگاه حوزه
/خ