خورشید ما کجاست ؟

به نقاشی نگاه کرد. نقاشی برفی بود و تاریک. دلش گرفت. بوم را کشید جلوتر. دستش را کشید روی برف‌هایی که تو شب، همه جا را پوشانده بود و گفت: «چرا خدیجه این‌قدر نقاشی‌ات دل‌گیر است!» بعد زل زد به گوشه‌ای از...
شنبه، 16 آبان 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خورشید ما کجاست ؟
خورشید ما کجاست ؟
خورشید ما کجاست ؟

نويسنده: محمد فاطمی




به نقاشی نگاه کرد. نقاشی برفی بود و تاریک. دلش گرفت. بوم را کشید جلوتر. دستش را کشید روی برف‌هایی که تو شب، همه جا را پوشانده بود و گفت: «چرا خدیجه این‌قدر نقاشی‌ات دل‌گیر است!»
بعد زل زد به گوشه‌ای از نقاشی و گفت: «این‌ها چیه این‌جا؟»
خدیجه خندید و گفت: «تو بگو سعید.»
سرش را برد پایین‌تر و تیز نگاه کرد و گفت: «مثل گل می‌ماند.»
خدیجه گفت: «چه زود فهمیدی. این‌ها هم برای خودشان مفهومی دارند.»
ـ چه مفهومی دارند؟
ـ اگه گفتی؟
ـ چرا شب؟ چرا خورشید را نیاورده‌ای؟ چرا اصلاً این‌قدر کدر و مات؟
ـ خورشید؟ خورشید هنوز طلوع نکرده. برای همین نقاشی سرد و تاریک است. برای همین گل‌ها سر از خاک و برف در نیاورده‌اند.
سعید سرش را تکان داد. کمی فکر کرد. نگاهش را از بوم نقاشی گرفت و رفت سراغ بوم نقاشی خودش. نشست روی صندلی و قلم‌مویش را برداشت و گفت: «مگه معلم نگفت سعی کنید رنگ و موضوع شادی را انتخاب کنید؟»
خدیجه گفت: «من تو این نقاشی داستان امروز را کشیدم!»
ـ یعنی چی؟
ـ یعنی این‌که اگر خورشید نباشد یا این‌که تا خورشید نیاید، همه دل‌مرده‌اند.
سعید ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «خُب پس من اول خورشید را می‌کشم. خورشید که بیاید همه چیز درست می‌شود. نه؟»
بوم را صاف کرد. رشته کوهی کشید و بعد خورشید را گذاشت بالای بلندترین کوه. نورش را پخش کرد روی دشت و تپه‌ها. همه جا روشن شد. نور خورشید همه جا را گرم کرد. برف‌ها کم‌کم آب شدند. لحظه‌ای گذشت. قلم‌موی سعید هنوز حرکت می‌کرد. این‌طرف و آن‌طرف شد و چند جوی باریک آب درست کرد، یعنی برف‌ها در حال آب شدن هستند. نگاه خدیجه به نقاشی سعید بود که آبشاری سمت راست نقاشی به پایین سرازیر شد.
سعید گفت: «چه‌طور است؟»
خدیجه گفت: «بد نیست.»
سعید به بوم و نقاشی خدیجه نگاه کرد. زل زد به چیزی و بعد دشت را پر از گل کرد. گل‌های زیبایی از خاک سر زده بودند بیرون. لحظه‌ای گذشت و چند شاپرک از طرف چپ بوم پریدند توی دشت.
خدیجه گفت: «همه این‌ها به‌ خاطر خورشید است.»
مادرشان که از دور نقاشی سعید را می‌دید، گفت: «اگر تاریکی و سردی نباشد که کسی قدر خورشید و گرمی‌اش را نمی‌داند.»
سعید گفت: «خورشید که نباشد، مهربانی هم نیست.»
بعد بلند شد و رفت روبه‌روی پنجره اتاق ایستاد و به خورشید نگاه کرد و گفت: «خورشید، تو از خورشید ما خبر داری؟ بگو کجاست؟»
منبع:www.intizarmag.ir




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط