خب معلوم است اگر آدم با زمانه پیش برود، زندگی بهتر و راحتتری خواهد داشت. من سر درنمیآورم چرا بعضیها از پیشرفت، فراری هستند! کسی هست که بتواند از موبایل و اینترنت استفاده نکند؟ کسی هست که برای پرداخت قبض آب و برق و گاز و تلفن دلش نخواهد از روشهای مختلف پرداخت غیرحضوری استفاده کند؟ من که چنین کسی را سراغ ندارم.
هم رنگ جماعت شو
البته ببخشید، بد برداشت نشودها؛ منظور من هم رنگی از نوع مثبتش است، آن هم نه فقط برای رسوا نشدن، بلکه برای سرافراز شدن. اجازه بدهید تا عرض کنم خدمتتان. در زمانهای زندگی میکنیم که بچهها را از هفت سالگی در مدرسه ی غیرانتفاعی ثبت نام میکنند و درست از همان سال هم، کلاسهای کنکور و تست زدنهایشان شروع میشود. حالا اگر در چنین اوضاعی کسی پیدا بشود که از مطالعه کردن و کسب آگاهی بدش بیاید، چه بر سرش میآید؟! معلوم است دیگر، فاجعه به بار میآید و از هزاران نفری که اهل مطالعه هستند عقب میماند. این عقب افتادن، قطعاً دردسرهایی برایش به وجود میآورد که این جا بهش نمیپردازم.کتاب الکترونیکی
زمانه ما را طوری تربیت کرده که دوست داریم حتی برای خودمان هم کمی کلاس بگذاریم و با مسائل، خیلی شیک برخورد کنیم. خدا خیرش بدهد این زمانه را که به خاطر آن هم که شده، داریم یاد میگیریم کمی باید خودمان را دوست داشته باشیم؛ توی ظرفهای قشنگ غذا بخوریم؛ لباسهای رنگی بپوشیم، سفر برویم و خاطرات خوبمان را ثبت کنیم.یکی از همین کارهای شیک و باکلاس و البته مفید و کمهزینه، مطالعه ی کتابهای الکترونیکی است. من کتابهای الکترونیکی مورد علاقهام را از سایت فیدیبو میخرم و فایل کتابها را با استفاده از گوشی موبایلم مطالعه میکنم. از شما چه پنهان که جدیدا به کسانی که دوستشان دارم هم کتاب الکترونیکی هدیه میدهم.
یوما
همین دیشب یک کتاب الکترونیکی از اپلیکیشن فیدیبو دانلود کردم با یکسوم قیمت اصلی؛ هم خیلی هیجان داشت و هم خیلی باکلاس بود. فایل این کتاب همه جا همراه من است و همه جا میتوانم مشغول مطالعه باشم و کسانی هم که به نوعی معتاد بازیهای اینترنتی هستند، با مشاهدهی من که سرم مدام توی گوشی موبایلم است فکر میکنند که موفق شدهاند من را هم کلشباز کنند؛ یعنی فرصتی فراهم میشود که با دوستانم کمی شوخی کنم و با هم بخندیم.من در حال مطالعهی یوما
الان توی اتوبوس نشستهام و دارم از مدرسه به خانه برمیگردم. گوشی موبایلم دستم است و کتاب مطالعه میکنم. نویسندهی رمان یوما در بخشی از کتابش داستان مبعث را تعریف میکند. بگذارید برایتان بخوانم:ـ انتظار همان است که از من خدیجه ساخته و از محمد...
ناگاه بانو به انقطاع کلام خویش دست بر پاهایم مینهد و مرا میخواندم به گوش دادن:
ـ کسی بر در زد گویی... گوش کن...
این جا حضرت محمد صلی الله علیه و آله پس از این که در غار حرا به پیامبری مبعوث میشود، به خانه برمیگردد تا خبر را به گوش همسرش خدیجه برساند. کنیز حضرت خدیجه، که اسمش بحریه است، از دور شاهد است و قصه را برای ما تعریف میکند:
سرورم چون همیشه باوقار پیش میآید:
ـ سلام ای بانوتر از بانو!
و:
ـ آری، اکنون همان هنگامه ی مقدس است که در انتظارش بودهایم...
و بعد:
ـ مرا مجالی ده تا نفسی تازه کنم... آن گاه تو را از امانت تابناکی خواهم گفت که خدایم به من سپرده...
هر دو میآیند تا به زیر سایه ی یکی از نخلها. سرورم دستان از گل بهترِ بانویم را در دست میگیرد و به شوق:
- چون همیشه که سر بر آسمان از جبل النور بالا میروم و در غار مینشینم و چشم بر کعبه میدوزم و از خدایم انوار ربوبی مسئلت دارم و شوق که در من زبانه میکشد سر بر خاک میگذارم و با هر نفس، الّلهی میگویم و با هر ذکر دری از آسمان به رویم گشوده میشود که در پس خود هزاران درِ مفتوح دارد، امروز نیز همان کردم... نور و ذکر و سجده و افتتاح...
و:
- که ناگاه خود را نه در غار حراء بلکه در قلب آسمان یافتم، بر بال فرشتهای به نام جبرائیل که عظمتی داشت به عظمت زمین و آسمان... گمشده طفلی بودم که به آغوش گرم مادر میرسد... در آن دم فقط من بودم و آن حس معقول، پیش رو... تقرب به ذات حق... نور محض... شفافیت عمیق...
اشک به چشمان سرورم مینشیند:
- جبرائیل به صوتی ملکوتی مرا گفت: «بِسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم... إقَرأ بِاسمِ رَبّکَ الذَّی خَلَقَ... خَلَقَ الاِنسانَ مِن عَلَقٍ... إِقرَأ وَ رَبُّکَ الاَکرَمُ... اَلذَّی عَلَّمَ بِالقَلَمِ... عَلَّمَ الاِنسانَ ما لَم یَعلَم...»
دست بر چشمان تر میکشد و:
- و من به صوت جلی تلاوت کردم: «بِسمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم... إقرَأ بِاسمِ رَبّکَ الذَّی خَلَقَ... خَلَقَ الاِنساَن مِن عَلَقٍ... إِقرَأ وَ رَبُّکَ الاَکرَمُ... اَلذَّی عَلَّمَ بِالقَلَمِ... عَلَّمَ الاِنسانَ ما لَم یَعلَم...»
بحریه باقی داستان را هم تعریف میکند، اتفاقهای دیگری هم برای پیامبرمان و حضرت خدیجه میافتد؛ اما من بیش تر از این فرصت ندارم که یوما را برایتان بخوانم، چون اتوبوس رسید به ایستگاه نزدیک خانه و من مجبورم پیاده شوم. پیشنهاد میکنم خودتان سری به سایت فیدیبو بزنید و خرید کنید. من بهتر است بروم تا اتوبوس حرکت نکرده. خدانگهدارتان بارانیهای عزیز!
نویسنده: مریم راهی
تصویرساز: نگین حسین زاده
منبع: مجله باران