وای که من عاشق اینجور آدمهای فوقالعاده هستم. بعید میدانم بین شما نوجوانهای خوش سلیقه کسی پیدا شود که سلیقهای متفاوت با سلیقه ی من داشته باشد! البته بد نیست در اینجا یک چشمک برایتان بزنم.
معرفی یکی از همین آدمهای فوقالعاده:
این آدم به قدری بینظیر است که دوست دارم زود معرفیاش کنم، مبادا مامان یا بابا صدایتان کنند و مجبور شوید مجلّه را برای دقایقی ببندید. دختر مطهر پیامبرصلی الله علیه و آله بهترین نمونه است. ایشان همیشه و در همه جا برای مهربانی کردن و فداکاری آماده بودند؛ صبر کنید چند موردش را برایتان بگویم.
همدم مادر
مادرش حضرت خدیجه سلام الله علیها تنها بود؛ زنان قبیله ایشان را طرد کرده بودند؛ چون دوست نداشتند با حضرت محمد صلی الله علیه و آله ازدواج کند؛ اما فاطمه ی عزیز، از همان اوّل تنهاییهای مادر را پُر کرد؛ یعنی دُرست از همان وقتی که در شکم مادر بود با ایشان صحبت میکرد و نمیگذاشت غُصّه بخورد.
قوّت قلب پدر
مردان قبیله ی قریش، که همه بت پرست بودند، دوست نداشتند حضرت محمد صلی الله علیه و آله به تبلیغ دین اسلام بپردازد؛ زیرا میترسیدند قدرتشان به خطر بیفتد؛ پس شروع کردند به اذیّت و آزار ایشان. یکی از آزارها این بود که شکمبه ی گوسفند بر سر ایشان میانداختند و کثیفی بر سر و روی مبارک ایشان میریخت و ناراحتشان میکرد. فاطمه ی عزیز که در آن موقع کودکی پنج-شش ساله بود، سر و روی پدر را پاک میکرد و ایشان را دلداری میداد.
بهترین همسر
میدانید چرا به ایشان میگفتند «فاطمه ی زهرا»؟ اتفاقاً یک روز کسی همین سؤال را از امام حسن عسگری علیهالسلام پرسید و ایشان فرمود: «به این دلیل که چهرهی ایشان برای حضرت علی علیه السلام در آغاز روز مانند خورشید روشن بود، سرِ ظهر مانند ماه تابان بود و هنگام غروب مانند ستارگان درخشان.»
دلسوزترین مادر
حسن و حسین علیهما السلام در کودکی بیمار شدند. حضرت فاطمه سلام الله علیها نذر کرد برای سلامتی آنها همگی اهل خانه سه روز روزه بگیرند. حسن و حسین علیهما السلام خوب شدند و تمام خانواده سه روز روزه گرفتند و در تمام این سه روز، در زمان افطار، فقیر یا یتیم یا اسیری بر درِ خانه آمد و آنها غذای خود را به آنان دادند و خودشان هیچ غذایی نخوردند و شکایتی نداشتند و راضی بودند.
حامی پنهانی همسایگان
همه را در تمامی اوقات به یاد داشت؛ گرفتاریها و بیماریها و آرزوهایشان را و همیشه برایشان دعا میکرد. یک شب که مشغول دعا کردن شدند تا نزدیکیهای صبح دعا میکردند و فرزندانش گوش میدادند و آمین میگفتند. آنها از مادر پرسیدند: «پس کی نوبت دعا کردن برای خودمان میشود؟» حضرت فاطمه سلام الله علیها جواب دادند: «صبر داشته باشید عزیزان من! اوّل باید همسایهها را دعا کنم بعدا خودمان را.»
واقعاً همسایه چه چیزی میخواهد بهتر از این؟ راستش دلم می خواست همسایه ی حضرت فاطمه سلام الله علیها باشم.
امید فقیران
تمام دختران آرزو دارند شبِ عروسیشان بهترین پیراهن را بر تن داشته باشند. شب عروسی ایشان بود و داشتند برای مهمانی بسیار سادهای که پدر و همسرش تدارک دیده بودند، آماده میشدند که فقیری آمد و از ایشان پیراهنی طلب کرد و گفت: «اگر کهنه هم باشد اشکالی ندارد!» حضرت فاطمه سلام الله علیها لبخند زنان و مشتاقانه لباس زیبای عروسی شان را به او تقدیم کرد.
عُمری داشت اندازه ی عُمرِ یک گُل
افسوس که نمیشود گلی زیبا و خوشبو را برای همیشه در کنار خود داشت؛ حسودانی پیدا میشوند که چشم دیدن خوبیها را ندارند و پنهانی گُل را از شاخه جدا میکنند و به عمر او پایان میدهند. برخی از آدم های ازخدا بیخبر دقیقاً همین کار را با وجودِ نازنین حضرت فاطمه سلام الله علیها کردند؛ آزارش دادند، اموالش را تصاحب کردند؛ همسرش را که جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله بود به جانشینی نپذیرفتند و خانهاش را به آتش کشیدند و عاقبت گُلِ زیبا و خوشبویی که هم خورشید بود و ماه و ستاره و هم همدم و همدل و حامی، در روزی تاریک به شهادت رسید و دنیایی را عزادار کرد.