بوي بهار
به انگشتهايم موسيقي دست مي داد
---
روز اول فروردين بود که تو را شناختم. حقيقت در همه جاي تنم مي دويد و رگهايم منبسط شده بودند. از گيسويت بوي همه ي هستي مي وزيد و شناسنامه ات در دست نسيم، ورق مي خورد. نسيم از شوق عطر نامت به جنبش درآمده بود. برگها مي تپيدند و سبزه ها در هم گره مي خوردند. صخره ها به اعتبار نگاهت نفس مي کشيدند و گوش زمان، پر شده بود از آهنگي دلنواز و دلنشين: باز...
اي الهه ي ناز...
---
روز اول فروردين بود که تو را سرودم. شعرهايم موزون ترين شعرهاي جهان بودند و لحظه به لحظه به زبانهاي زنده دنيا ترجمه مي شدند. چشمهايم شاعر شده بودند و دستهايم از غزل، سرشار. انگار هواي رودکي در من مي وزيد. به انگشتهايم موسيقي دست مي داد. با تمام قافيه هاي جهان، آشنا بودم و استعاره ها براي رسيدن به قلم من، سبقت مي گرفتند.
من، زيباترين ديوانها را همان روز، سرودم. شعرهايم را براي پرنده ها مي خواندم و شاخه ها لبريز پرواز و آهنگ مي شدند. آخر همه غزلهايم نام تو بود.
---
روز اول فروردين بود که تو را صدا زدم. از لبهايم گل مي ريخت. نامت به تمام فروردين معنا داد و فضا با بال يا کريمها مماس شد. فنجها به طرف صدا پر زدند و در زمين، غلغله شد. تو را که صدا کردم، نامت در جهان منعکس شد. سروها قيام کردند و آبشارها به سجده درآمدند. چشمه ها نامت را تکرار کردند و فضا از لطافت شرشر لبريز شد، باد، خبر را به گوش همه ي فروردين رساند و حالا هر چه سبز در جهان، تو را مي شناسد.
---
روز اول فروردين، روز اول توست. اول عشق است.
سيد سعيد هاشمي
بغض سنگين
آخر، سکوت تو غزل را مي کشد برگرد
آواز غم بر شانه هاي شهر را بنگر
شعري بخوان، آرامشي پيدا کند اين درد
پرواز هم تا انتها تا عشق، ممکن نيست
بي تو تمام آسمانها مي کنند طرد
دنبال چشمانت کجا بايد کبوتر شد
اي کاش دل، يک آسمان آيينه مي آورد!
ديگر براي انتظارت گريه مرهم نيست
آقا! بگو اين بغض سنگين را چه بايد کرد؟
(محبوبه بزم آرا)
بهار
بهار آمده امسال خانه ي ما؟ نه!
چهار فصل پياپي، اگر زمستان شد
يخ قديمي اين فصل مي شود وا ؟ نه!
بدون تو همه ي سال برف بوده؟ بله!
تمام هم شده يک لحظه فصل سرما؟ نه!
بدون موج نگاهت، جهان (که يک ماهي ست)
رسيده است به آغوش گرم دريا؟ نه!
تمام زلزله ها لرزه نبودن توست
و هيچ بعد تو آرام بوده دنيا؟ نه!
تو ماه صفحه ي نقاشي جهان بودي
درون صفحه ببين ماه مانده حالا؟ نه!
اگر چه داخل تقويم ها نوشته بهار
بهار مي رسد از راه، بي تو آقا؟ نه!
بيا و پس تو خودت از خدا بخواه، که داد ـ
جواب خواهش ما را هميشه او با: نه!
خودت بگو به خدا که به چشم يک عاشق
بهار، فصل قشنگي ست، بي تو اما نه.
(مهدي زارعي)
منبع:مجله ي حديث زندگي، شماره ي11
/س