سپيده هشتم
درود بر تو
اي هشتمين سپيده
- اگر از سايه ساران درود مي پذيري
باران نيز به ازاي تو پاک نيست
و بر ما درود
اگر فاصله خويشتن تا تو را،
تنها بتوانيم ديد
اي آفتاب،
ما آن سوي ذره مانده ايم!
من آن پرنده مهاجرم
که هزار سال پريده است
اما هنوز،
سواد گنبدت
پيدا نيست
نيرويي ديگر در پرم نه!
و مگر در سينه،
عشق مي افروخت
که چراغ مهر تو
روشن ماند
رشته اي از فرش حرمت
زنجير گردن عاشقان است
و سلسله وحدت؛
و خطي که دل ها را به هم مي پيوندد
پولاد و نقره ضريحت
قفسي ست
که ما
يارايي خود را
در آن به دام انداخته ايم
تو، سرپوش نمي پذيري
طلاي گنبدت
روي زردي ماست
از ناتواني ادراکمان
که بر چهره داريم
تو مرکز و فوري
کشت هاي ما از تو سبز
و گنبد تو
تنها و آخرين آشتي ما
با زر
شتر از مسلخ
به پولاد ضريح تو مي گريزد
پولاد تو
پيوند جماد و نبات و حيوان
و بخشش تو،
اعطاي پاک ترين بنده خداي سبحان است؛
وقتي تو مي بخشي
دست مريخ نيز
به سوي سقاخانه ات
دراز است
ناهيد و کيوان و پروين،
صف در صف
در کنار من و آن مرد روستا،
در مضيف [خانه] تو
کاسه در دست
به نوبت آش
ايستاده ايم
کاش «ايستاده» باشيم!
تو ايستاده زيستي
شهادت
تو را ايستاده، درود گفت
و اينک جايي که تو خوابيده اي
همه کائنات به احترام ايستاده است
من با اشک و عشق مي نويسم
شعر من چون مور
بر کاغذ راه افتاده است
سليمان وار
به نيم نگاهي بر من درنگ کن!
تو امامي!
هستي با تو قيام مي کند
درختان به تو اقتدا مي کنند
کائنات به نماز تو ايستاده
و مهرباني
تکبيرگوي توست
عشق
به نماز تو
قامت بسته است
تاريخ چون به تو مي رسد
طواف مي کند
عرفان در ايستگاه حرمت
پياده مي شود
و کلمه
چون به تو مي رسد
به درباني درگاهت
به پاسداري مي ايستد!
شعر من نيز
که هزار سال راه پيموده
هنوز،
بيرون بارگاه تو مانده است.
سيدعلي موسوي گرمارودي
منبع: مجله هشت آسماني
/س
اي هشتمين سپيده
- اگر از سايه ساران درود مي پذيري
باران نيز به ازاي تو پاک نيست
و بر ما درود
اگر فاصله خويشتن تا تو را،
تنها بتوانيم ديد
اي آفتاب،
ما آن سوي ذره مانده ايم!
من آن پرنده مهاجرم
که هزار سال پريده است
اما هنوز،
سواد گنبدت
پيدا نيست
نيرويي ديگر در پرم نه!
و مگر در سينه،
عشق مي افروخت
که چراغ مهر تو
روشن ماند
رشته اي از فرش حرمت
زنجير گردن عاشقان است
و سلسله وحدت؛
و خطي که دل ها را به هم مي پيوندد
پولاد و نقره ضريحت
قفسي ست
که ما
يارايي خود را
در آن به دام انداخته ايم
تو، سرپوش نمي پذيري
طلاي گنبدت
روي زردي ماست
از ناتواني ادراکمان
که بر چهره داريم
تو مرکز و فوري
کشت هاي ما از تو سبز
و گنبد تو
تنها و آخرين آشتي ما
با زر
شتر از مسلخ
به پولاد ضريح تو مي گريزد
پولاد تو
پيوند جماد و نبات و حيوان
و بخشش تو،
اعطاي پاک ترين بنده خداي سبحان است؛
وقتي تو مي بخشي
دست مريخ نيز
به سوي سقاخانه ات
دراز است
ناهيد و کيوان و پروين،
صف در صف
در کنار من و آن مرد روستا،
در مضيف [خانه] تو
کاسه در دست
به نوبت آش
ايستاده ايم
کاش «ايستاده» باشيم!
تو ايستاده زيستي
شهادت
تو را ايستاده، درود گفت
و اينک جايي که تو خوابيده اي
همه کائنات به احترام ايستاده است
من با اشک و عشق مي نويسم
شعر من چون مور
بر کاغذ راه افتاده است
سليمان وار
به نيم نگاهي بر من درنگ کن!
تو امامي!
هستي با تو قيام مي کند
درختان به تو اقتدا مي کنند
کائنات به نماز تو ايستاده
و مهرباني
تکبيرگوي توست
عشق
به نماز تو
قامت بسته است
تاريخ چون به تو مي رسد
طواف مي کند
عرفان در ايستگاه حرمت
پياده مي شود
و کلمه
چون به تو مي رسد
به درباني درگاهت
به پاسداري مي ايستد!
شعر من نيز
که هزار سال راه پيموده
هنوز،
بيرون بارگاه تو مانده است.
سيدعلي موسوي گرمارودي
منبع: مجله هشت آسماني
/س