من
- اذان میگویند. نشستهام کنار هم کلاسم و ماجرای هیجانانگیزی را که امروز صبح جلوی مدرسه اتّفاق افتاده، برایش تعریف میکنم. صدای مؤذّن قطع میشود و دقایقی بعد صدای مکبّر به گوش میرسد. صفهای نماز تشکیل شدهاند و ماجرای هیجانانگیزی که امروز صبح جلوی دانشگاه اتّفاق افتاده، هنوز تمام نشده.
- اذان میگویند. دارم پیامهای کانالها و گروههای تلگرامم را میخوانم و میبینم. تمامی ندارند. هنوز خواندن پیامهای یک گروه تمام نشده، ده تا پیام جدید میرسد، من هم که نمیخواهم کم بیاورم، برای هر پیام باید نظر بدهم و ابراز احساسات کنم! اذان تمام شده و من هنوز در حال جا به جا شدن از این گروه به آن کانال هستم!
- اذان میگویند. ایستادهام سر اجاق گاز و دارم غذا را هم میزنم. از آن دخترهای مقرّراتی هستم که همیشه باید سر ساعت سفره را پهن کند. همه چیز باید منظّم و بیعیب ونقص باشد. با دقّتی که من در پختن و تزئین کردن غذا به خرج میدهم و زمانبندی دقیق کارهایم، نمیتوانم قابلمه را به امان اجاق رها کنم و بروم. اذان تمام شده و من هنوز ملاقه به دست وسط آشپزخانه ایستادهام.
او
خیلی کار داشت، کارهای خیلی مهم، کار مهمّی به اندازهی هدایت مردم. هرلحظه از حضورش برای مردم غنیمت بود. هرجملهای که میفرمود، دری به سوی دنیای معرفت گشوده میشد.
در اوج لحظههای پرنور هدایت گری، هیچ چیز دیگری را بر نماز مقدم نمیداشت. میگفتند: «آن گاه که وقت نماز میشود، گویی رسول خدا صلی الله علیه و آله هیچ دوست و آشنایی ندارد!1»
از نمازهای روزانه که فارغ میشد، دلش زود زود تنگ میشد. نیمهشب از بیقراری و دل تنگی، خواب و آرامش نداشت. میگفت: «دو رکعت نماز در دل شب از دنیا و آنچه در آن است پیش من محبوبتر است.2»
میگویند کنار بسترش، ظرف آب وضو و مسواکش را قرار میداد. دقایقی میخوابید و وقتی بیدار میشد، چشم به آسمان میدوخت و آیات آخر سورهی آل عمران3 را تلاوت میکرد. مسواک میزد و وضو میگرفت و چهار رکعت نماز با سجده و رکوع طولانی به جا میآورد. آن گاه ساعتی دیگر میخوابید و پس از برخاستن همان کارها را تکرار میکرد، سپس قدری میخوابید و پس از برخاستن چنان میکرد و بعد برای نماز صبح به مسجد میرفت.4
در اوج لحظههای پرنور هدایت گری، هیچ چیز دیگری را بر نماز مقدم نمیداشت. میگفتند: «آن گاه که وقت نماز میشود، گویی رسول خدا صلی الله علیه و آله هیچ دوست و آشنایی ندارد!1»
از نمازهای روزانه که فارغ میشد، دلش زود زود تنگ میشد. نیمهشب از بیقراری و دل تنگی، خواب و آرامش نداشت. میگفت: «دو رکعت نماز در دل شب از دنیا و آنچه در آن است پیش من محبوبتر است.2»
میگویند کنار بسترش، ظرف آب وضو و مسواکش را قرار میداد. دقایقی میخوابید و وقتی بیدار میشد، چشم به آسمان میدوخت و آیات آخر سورهی آل عمران3 را تلاوت میکرد. مسواک میزد و وضو میگرفت و چهار رکعت نماز با سجده و رکوع طولانی به جا میآورد. آن گاه ساعتی دیگر میخوابید و پس از برخاستن همان کارها را تکرار میکرد، سپس قدری میخوابید و پس از برخاستن چنان میکرد و بعد برای نماز صبح به مسجد میرفت.4
من
آمدهایم بوستان. بساط پذیرایی به بهترین نحو چیده شده. چای و آجیل و مخلّفات و جمع دوستان، همه کامل و جامع. تکههای گوشت را به سیخ میکشیم و قاه قاه خنده یمان را آزاد و رها به دل سبز طبیعت میسپاریم. جمعهای دوستانه و گردشهای این چنینی از لذّتهای بیبدیل زندگیاند؛ حتی یک لحظهاش را برای خوش گذراندن و شاد شدن نباید از دست داد.
لابهلای صدای بگوبخندها و قهقهههای ما صدای ضعیف گربهی پریشانی شنیده میشود. مشغول خودمانیم و داریم لذّت میبریم. بوی کباب بلند شده و لذّت جدیدی به لحظههای خوش مان افزوده. صدای میوهای کش دار گربه نزدیکتر و بلندتر شده و ما سرگرم خنده و سرخوشی، نادیده و ناشنیدهاش میگیریم.
گربه دارد بااحتیاط نزدیک میشود. یکی از بچّهها زیرچشمی نگاهش میکند و میگوید: «بچّهها! نگا کنید الان چه حالی از این گربه میگیرم. هیچ کس تکون نخوره تا بیاد نزدیک.»
گربهی گرسنه بیخبر از نقشهای که در سر داریم، آهسته نزدیک میشود. ناگهان با علامت بهرام، فریادزنان به طرفش میدویم و هریک هرچه در دست داریم باقدرت پرتاب میکنیم.
فرار وحشتزده و مضطرب گربه چنان به نظرمان جالب و خندهدار است که تا نیم ساعت بساط شادی و سرخوشیمان را گرم می کند.
کبابها را به نیش میکشیم و هم چنان به گربه و فرارش میخندیم. از پشت درختهای بوستان، چشمهای پسرک واکسی ما را میپاید؛ حتماً بوی کباب تا بساط کوچک او هم میرسد.
دخترک گلفروش هم سر برگردانده و سفرهی پررنگ ولعاب ما را میبیند.
انگار چیزی راه گلویم را میبندد. انگار خوردن سخت میشود. صدای جیغ گربه و چشمهای این بچّهها خیلی کوتاه خوش گذراندن را تعطیل میکند؛ ولی با شلیک قهقههی دوستان، دوباره به حال و هوای خودم برمیگردم و سعی میکنم حتی یک لحظه را برای خوش گذراندن و شاد بودن از دست ندهم.
لابهلای صدای بگوبخندها و قهقهههای ما صدای ضعیف گربهی پریشانی شنیده میشود. مشغول خودمانیم و داریم لذّت میبریم. بوی کباب بلند شده و لذّت جدیدی به لحظههای خوش مان افزوده. صدای میوهای کش دار گربه نزدیکتر و بلندتر شده و ما سرگرم خنده و سرخوشی، نادیده و ناشنیدهاش میگیریم.
گربه دارد بااحتیاط نزدیک میشود. یکی از بچّهها زیرچشمی نگاهش میکند و میگوید: «بچّهها! نگا کنید الان چه حالی از این گربه میگیرم. هیچ کس تکون نخوره تا بیاد نزدیک.»
گربهی گرسنه بیخبر از نقشهای که در سر داریم، آهسته نزدیک میشود. ناگهان با علامت بهرام، فریادزنان به طرفش میدویم و هریک هرچه در دست داریم باقدرت پرتاب میکنیم.
فرار وحشتزده و مضطرب گربه چنان به نظرمان جالب و خندهدار است که تا نیم ساعت بساط شادی و سرخوشیمان را گرم می کند.
کبابها را به نیش میکشیم و هم چنان به گربه و فرارش میخندیم. از پشت درختهای بوستان، چشمهای پسرک واکسی ما را میپاید؛ حتماً بوی کباب تا بساط کوچک او هم میرسد.
دخترک گلفروش هم سر برگردانده و سفرهی پررنگ ولعاب ما را میبیند.
انگار چیزی راه گلویم را میبندد. انگار خوردن سخت میشود. صدای جیغ گربه و چشمهای این بچّهها خیلی کوتاه خوش گذراندن را تعطیل میکند؛ ولی با شلیک قهقههی دوستان، دوباره به حال و هوای خودم برمیگردم و سعی میکنم حتی یک لحظه را برای خوش گذراندن و شاد بودن از دست ندهم.
او
کنار باغ نشسته است و غذا میخورد. مرد، با اشتیاق دارد مولایش را نگاه میکند و از وقار و آرامش رفتارش لذّت میبرد و در دل، خدا را برای داشتن چنین امامی شکر میکند.
ناگهان، مرد متوجّه میشود مولا دارد لقمههایی از غذا را به فاصلهای دور پرت میکند. تعجّب، او را تا کنار امام میکشاند و با چشم دنبال دلیل میگردد.
دلیل، همان نزدیکیها، لقمهاش را خورده و دارد دم تکان میدهد و دوباره نگاه منتظرش را به دست باسخاوت امام مجتبی علیهالسلام دوخته است.
مرد سراسیمه پیش میدود: «مولای من! یابن رسولالله! اجازه دهید این سگ را دور کنم تا مزاحم آرامشتان نباشد.»
کریم مهربان، تبسّم همیشگیاش را نثار دلنگرانی مرد میکند: «نه، رهایش کن. من از خداوند خویش شرم میکنم که پیش چشم جانداری بخورم و به او نخورانم!»
پی نوشت:
ناگهان، مرد متوجّه میشود مولا دارد لقمههایی از غذا را به فاصلهای دور پرت میکند. تعجّب، او را تا کنار امام میکشاند و با چشم دنبال دلیل میگردد.
دلیل، همان نزدیکیها، لقمهاش را خورده و دارد دم تکان میدهد و دوباره نگاه منتظرش را به دست باسخاوت امام مجتبی علیهالسلام دوخته است.
مرد سراسیمه پیش میدود: «مولای من! یابن رسولالله! اجازه دهید این سگ را دور کنم تا مزاحم آرامشتان نباشد.»
کریم مهربان، تبسّم همیشگیاش را نثار دلنگرانی مرد میکند: «نه، رهایش کن. من از خداوند خویش شرم میکنم که پیش چشم جانداری بخورم و به او نخورانم!»
پی نوشت:
1 . بحارالانوار، ج20، ص256.
2 . «الرّکعتان فی جوف اللیل أحبّ الیّ من الدّنیا و ما فیها.» (وسائل الشیعه، ج8، ص156)
3 . «إنّ فی خَلق السّماوات و الارض... .»
4 . مجمعالبیان، ج3-4، ص908.
منبع: مجله باران
منبع: مجله باران