وز جان و دل وديده گراميتر دارم |
|
از مجلستان هرگز بيرون نگذارم |
با جام چو آبي به هم اندر بگسارم |
|
بر فرق شما آب گل سوري بارم |
من حق شما باز گزارم به بتاوار |
|
من خوب مکافات شما باز گزارم |
دهقان و زماني به کف دست بدارد |
|
آنگاه يکي ساتگني باده بر آرد |
عود و بلسان بويش در مغز بکارد |
|
بر دو رخ او رنگش ماهي بنگارد |
الا که خورم ياد شه عادل مختار |
|
گويد که مرا اين مي مشکين نگوارد |
کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود |
|
سلطان معظم ملک عادل مسعود |
چونانکه به از عود بود نايرهي عود |
|
از گوهر محمود و به از گوهر محمود |
با خالق معبود کسي را نبود کار |
|
دادهست بدو ملک جهان خالق معبود |
گيتي بگرفتهست و بخوردهست و بدادهست |
|
شاهي که ز مادر ملک و مهتر زادهست |
هرچ آن پدرش مينگشاد او بگشادهست |
|
ملک همه آفاق بدو روي نهادهست |
مغرور نگشتهست به گفتار و به کردار |
|
هرگز به تن خود به غلط در نفتادهست |
شاهي که شکارش بجز از شير نباشد |
|
شاهي که بر او هيچ ملک چير نباشد |
تا نيمهي ديگر بگرد دير نباشد |
|
يک نيمهي گيتي ستد و سير نباشد |
بايد که خداوند جهاندار بود يار |
|
اين يافتن ملک به شمشير نباشد |
روي همه گيتي کند از خارجيان پاک |
|
امسال که جنبش کند اين خسرو چالاک |
صافي نشود رهگذر سيل ز خاشاک |
|
تا روي به جنبش ننهد ابر شغبناک |
چون آتش برخيزد، تيزي نکند خار |
|
چون باد بجنبد نبود خود ز پشه باک |
نيني که تهيدست خود او شير بگيرد |
|
شيريست بدانگاه که شمشير بگيرد |
آنگه که بگيرد ، زبر و زير بگيرد |
|
اصحاب گنه را به گنه دير بگيرد |
گوگرد کند سرخ، همه وادي و کهسار |
|
گر خاک بدان دست يک استير بگيرد |
از جوشن او موي تنش بيرون جوشد |
|
آن روز که او جوشن خر پشته بپوشد |
بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد |
|
چندان بزند نيزه که نيزه بخروشد |
بگذارد حنجر به دم خنجر پيکار |
|
دشمن ز دو پستان اجل شير بنوشد |
ايزد به تو دادهست زمين را و زمان را |
|
اي شاه! تويي شاه جهان گذران را |
يک شاه بسنده بود اين مايه جهان را |
|
بردار تو از روي زمين قيصر و خان را |
خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار |
|
با ملک چکارست فلان را و فلان را |
بيدادگرست اي ملک و بيخرد و مست |
|
هر کو بجز از تو به جهانداري بنشست |
بر وقف خدا هيچکسي را نبود دست |
|
دادار جهان ملک وقف تو کردست |
نيکو مثلي گفتهست «النار ولا العار» |
|
از وقف کسان دست ببايد بسزا بست |
از دهر بدين ملک ز بهر تو فتادند |
|
جدان تو از مادر از بهر تو زادند |
خود ملک و شهي خاصه ز بهر تو نهادند |
|
اين ملک به شمشير براي تو گشادند |
از دهر بد اين شه را، اين ملکت بسيار |
|
زين دست بدان دست، به ميراث تو دادند |
کس را نبود با تو درين باب سپاسي |
|
تا تو به ولايت بنشستي چو اساسي |
پاکيزهدلي، پاک تني، پاک حواسي |
|
زين، دادگري باشي و زين حق بشناسي |
وز خوي و طبيعت نتوان کردن بيزار |
|
کز خلق به خلقت نتوان کرد قياسي |
اي نيزه رباي به سر نيزه ربايان |
|
اي بار خداي و ملک بار خدايان |
اي بسته گشاي در هربسته گشايان |
|
اي راهنماي به سر راهنمايان |
اي چارهي بيچاره و اي مفرغ زوار |
|
اي ملک زدايندهي هر ملکزدايان |
کز دل بزدايد لطفت بار زمانه |
|
اي بار خداي همه احرار زمانه |
در پشت عدويت تو کني بار زمانه |
|
کردار تو ضد همه کردار زمانه |
وز بستر غفلت تو کني ما را بيدار |
|
از پاي افاضل تو کني خار زمانه |
برجان و روان پدرانت بفزودي |
|
تو زانچه بگفتند بسي بهتر بودي |
باد خنک از جانب خوارزم وزانست |
|
خيزيد و خز آريد که هنگام خزانست |
گويي به مثل پيرهن رنگرزانست |
|
آن برگ رزان بين که بر آن شاخ رزانست |
کاندر چمن و باغ ، نه گل ماند و نه گلنار |
|
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست |
پرش ببريدند و به کنجي بفکندند |
|
طاووس بهاري را، دنبال بکندند |
با او ننشينند و نگويند و نخندند |
|
خسته به ميان باغ به زاريش پسندند |
تا بگذرد آذر مه و آيد (سپس) آذار |
|
وين پر نگارينش بر او باز نبندند |
کرده دو رخان زرد و برو پرچين کردست |
|
شبگير نبيني که خجسته به چه دردست |
گوييکه شب دوش مي و غاليه خوردست |
|
دل غاليه فامست و رخش چون گل زردست |
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بيمار |
|
بويش همه بوي سمن و مشک ببردست |
پستاني سختست و درازست و نگونست |
|
بنگر به ترنج اي عجبيدار که چونست |
زرديش برونست و سپيديش درونست |
|
زردست و سپيدست و سپيديش فزونست |
آکنده بدان سيم درون لل شهوار |
|
چون سيم درونست و چو دينار برونست |
هردو ز زر سرخ طلي کرده برونسو |
|
نارنج چو دو کفهي سيمين ترازو |
وانگاه يکي زرگر زيرکدل جادو |
|
آکنده به کافور و گلاب خوش و لل |
رويش به سر سوزن بر آژده هموار |
|
با راز به هم باز نهاده لب هر دو |
چون جوژگکان از تن او موي برسته |
|
آبي چو يکي جوژک از خايه بجسته |
نيکو و باندام جراحتش ببسته |
|
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته |
وآويخته او را به دگر پاي نگونسار |
|
يک پايک او را ز بن اندر بشکسته |
بيجاده همه رنگ بدان حقه بداده |
|
وان نار بکردار يکي حقهي ساده |
توتو سلب زرد بر آن روي فتاده |
|
لختي گهر سرخ در آن حقه نهاده |
واکنده در آن غاليه دان سونش دينار |
|
بر سرش يکي غاليهداني بگشاده |
در معصفري آب زده باري سيصد |
|
وان سيب چو مخروط يکي گوي تبرزد |
وندر دم او سبز جليلي ز زمرد |
|
بر گرد رخش بر، نقطي چند ز بسد |
زنگي بچهاي خفته به هر يک در، چون قار |
|
واندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد |
نه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايد |
|
دهقان به سحرگاهان کز خانه بيايد |
تا دختر رز را چه به کارست و چه بايد |
|
نزديک رز آيد، در رز را بگشايد |
الا همه آبستن و الا همه بيمار |
|
يک دختر دوشيزه بدو رخ نمايد |
رخسار شما پردگيان را بديدهست؟ |
|
گويد که شما دخترکان را چه رسيدهست؟ |
وين پردهي ايزد به شما بر که دريدهست؟ |
|
وز خانه شما پردگيان را که کشيدهست؟ |
گرديد به کردار و بکوشيد به گفتار |
|
تا من بشدم خانه، در اينجا که رسيدهست؟ |
از بهر شما من به نگهداشت فتادم |
|
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم |
درهاي شما هفته به هفته نگشادم |
|
قفلي به در باغ شما بر بنهادم |
گفتم که برآييد نکونام و نکوکار |
|
کس را به مثل سوي شما بار ندادم |
وز بار گران جرم تن آزار گرفته |
|
امروز همي بينمتان «بارگرفته» |
زهدانکتان بچهي بسيار گرفته |
|
رخسارکتان گونهي دينار گرفته |
آورده شکم پيش و ز گونه شده رخسار |
|
پستانکتان شير به خروار گرفته |
+اندام شما يک به يک از هم بگشايم |
|
من نيز مکافات شما باز نمايم |
چون آمدمي نزد شما دير نپايم |
|
از باغ به زندان برم و دير بيايم |
زيرا که شما را بجز اين نيست سزاوار |
|
اندام شما زير لگد خرد بسايم |
تيغي بکشد تيز و گلوباز بردشان |
|
دهقان به درآيد و فراوان نگردشان |
ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان |
|
وانگه به تبنگويکش اندر سپردشان |
وز پشت فرو گيرد و بر هم نهد انبار |
|
بر پشت نهدشان و سوي خانه بردشان |
برپشت لگد بيست هزاران بزندشان |
|
آنگه به يکي چرخشت اندر فکندشان |
پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان |
|
رگها ببردشان، ستخوانها بکندشان |
تا خون برود از تنشان پاک، بيکبار |
|
از بند شبانروزي بيرون نهلدشان |
جايي فکند دور و نگردد به کرانشان |
|
آنگاه بيارد رگشان و ستخوانشان |
وندر فکند باز به زندان گرانشان |
|
خونشان همه بردارد و جانشان و روانشان |
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار |
|
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان |
پيش آيد و بردارد مهر از در و بندان |
|
يک روز سبک خيزد، شاد و خوش و خندان |
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان |
|
چون در نگرد باز به زنداني و زندان |
چندانکه به گلزار نديدهست و سمنزار |
|
گل بيند چندان و سمن بيند چندان |
اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم |
|
گويد که شما را به چسان حال بکشتم |
کردم سر خمتان به گل و ايمن گشتم |
|
از آب خوش و خاک يکي گل بسرشتم |
گفتم که شما را نبود زين پس بازار |
|
بانگشت خطي گرد گل اندر بنبشتم |
نيکوتر از آنيد و بيآهوتر از آنيد |
|
امروز به خم اندر نيکوتر از آنيد |
والاتر از آنيد و نکو خوتر از آنيد |
|
زندهتر از آنيد و بنيروتر از آنيد |
من نيز از اين پس ننمايمتان آزار |
|
حقا که بسي تازهتر و نوتر از آنيد |
چندانکه توانستي ملکت بزدودي |
|
چندانکه توانستي رحمت بنمودي |
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار |
|
کشتي حسنات و ثمراتش بدرودي |
پاينده همي بادا هرچ آن تو نهادي |
|
بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادي |
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادي |
|
همواره هميدون به سلامت بزيادي |
وز کيد جهان حافظ تو باد جهاندار |
|
وز تو بپذيراد ملک هر چه بدادي |