زير آن گلبن چون سبز عماري شدهاي؟ |
|
بوستانبانا امروز به بستان بدهاي؟ |
غنچهاي چند ازو تازه و تر بر چدهاي؟ |
|
آستين برزدهاي دست به گل برزدهاي؟ |
تا نشان آري ما را ز دل افروز بهار؟ |
|
دستهها بسته به شادي بر ما آمدهاي؟ |
آبکي خرد بزن خاک لب جوي بروي |
|
باز گرد اکنون و آهستگشان بر سر و روي |
هر کجا تازه گلي يابي از مهرببوي |
|
جامهاي بفکن و برگرد به پيرامن جوي |
همه را دسته کن و بسته کن و پيش من آر |
|
هر کجا يابي ازين تازه بنفشهي خودروي |
باز برگرد به بستان در چون کبک دري |
|
چون به هم کردي بسيار بنفشهي طبري |
که به چشم تو چنان آيد، چون درنگري |
|
تا کجا بيش بود نرگس خوشبوي طري |
هرچه بشکفته بود پاک بکن باک مدار |
|
که زدينار در آويخت کسي چند پري |
طوطيان بين همه منقار به پرخفته ستان |
|
گذري گير از آن پس به سوي لالهستان |
بالش غاليه دانش را ميلي به ميان |
|
هريکي همچو يکي جام دروغاليهدان |
زين نشان هر چه بيابي به من آور يکبار |
|
ميل آن غاليه پرغاليهي غاليهدان |
در او باز کن و رو به آن خم نبيد |
|
اي شرابي به خمستان رو و بردار کليد |
تا ازو پيدا آيد مه و خورشيد پديد |
|
از سر و روي وي اندر فکن آن تاج تليد |
چون بدخشي کن و پيش آر وفرو نه به قطار |
|
جامهايي که بود پاکتر از مرواريد |
چون فرو ناله شود، باز درآور به قيام |
|
به رکوع آر صراحي را در قبلهي جام |
زو سلامي و درودي ز تو بر جمع کرام |
|
از سجودش به تشهد بر و آنگه به سلام |
عام نشناسد اين سيرت و آيين کبار |
|
اين نماز از در خاصست، مياموز به عام |
به همه وجهت سامع شوم و گوش کنم |
|
مطربا گر تو بخواهي که ميت نوش کنم |
بچمم، دست زنم، نعره و اخروش کنم |
|
شادي و خوشي، امروز به از دوش کنم |
به سوي پنجه بر آن پنج و سه را سوي چهار |
|
غم بيهودهي ايام فراموش کنم |
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست |
|
بربط تو چو يکي کودکک محتشمست |
رودگانيش چرا نيز برون شکمست |
|
کودکست او، ز چه معني را پشتش به خمست |
سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار |
|
زان همينالد کز درد شکم با الم است |
زو دلارام و دلانگيز سخن بايد خواست |
|
گر سخن گويد، باشد سخن او ره راست |
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست |
|
زان سخنها که بدو طبع ترا ميل و هواست |
بيخطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار |
|
گوش ماليدن و زخم ار چه مکافات خطاست |
گويد: او را مزن اي باربد رودنواز |
|
تا هزارآوا از سرو برآرد آواز |
عابدان را همه در صومعه پيوند نماز |
|
که به زاري وي و زخم تو شد از هم باز |
که مرا در دل عشقيست بدين نالهي زار |
|
تو بدو گوي که اي بلبل خوشگوي مياز |
آسمان ابلق و روي زمي ابرش گشتهست |
|
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشتهست |
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشتهست |
|
دشت مانندهي ديباي منقش گشتهست |
که ملک را سزد ار وي که دهد جام عقار |
|
مرغ در باغ چو معشوقهي سرکش گشتهست |
بوالاسد، حارث منصور امير جيلان |
|
ملک عادل، خورشيد زمين، تاج زمان |
هر چه از کاف و ز نون ايدر کردهست عيان |
|
آنکه، چون او ننمودهست شهي چرخ کيان |
دين گرفتهست ازو زين شرف و دوده فخار |
|
از بديها که نکردهست ، ورا عقل ضمان |