گلها شکفت بر تن گلبن به جاي موي |
|
بنمود چون ز برج بره آفتاب روي |
آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوي |
|
چون ديد دوش گل را اندر کنار جوي |
گاهي سرود گوي شد و گاه شعرخوان |
|
بلبل چو سبزه ديد همه گشته مشکبوي |
نه تارها پديد برآنها نه پودها |
|
گلها کشيدهاند به سر بر کبودها |
گويند زار زار همه شب سرودها |
|
مرغان هميزنند همه روز رودها |
مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان |
|
تا بامداد گردد، از شط و رودها |
صحرا ز عکس لاله چو بيتالحرم شود |
|
تا بوستان بسان بهشت ارم شود |
مردم چو حال بيند ازينسان خرم شود |
|
بانگ هزاردستان چون زير و بم شود |
بي رود و مي نباشد، يک روز و يک زمان |
|
افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود |
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگير |
|
بلبل به شاخ سرو برآرد همي صفير |
صلصل همينوازد يکجاي بم و زير |
|
قمري هميسرايد اشعار چون جرير |
گه مهرگان خردک و گاهي سپهبدان |
|
چون مطربان زنند نوا تخت اردشير |
آن آبها گرفت شکنها و تابها |
|
تا بادها وزان شد بر روي آبها |
بستند باغها ز گل و مي خضابها |
|
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها |
از عشق نيکوان پريچهره، عاشقان |
|
برداشتند بر گل و سوسن شرابها |
چون ميگرفت عاشق، بر باغ بگذرد |
|
عاشق ز مهر يار بدين وقت ميخورد |
پيراهن صبوري چون غنچه بردرد |
|
اطراف گلستان را چون نيک بنگرد |
کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان |
|
از نرگس طري و بنفشه حسد برد |
گر در کنار يار بود، خوش بود بهار |
|
خوشا بهار تازه و بوس و کنار يار |
مي ده مرا و گير يکي تنگ در کنار |
|
اي يار دلبراي هلا خيز و و مي بيار |
اين ناز بيکرانت تو برگير از ميان |
|
با من چنان بزي که هميزيستي تو پار |
داني به هيچ حال زبون کسي نييم |
|
تا زين سپس همي گه و بيگاه خوش زييم |
داند هر آنکه داند ما را، که ما کييم |
|
تا روز با سماع بتانيم و با مييم |
مير بزرگوارست و اقبال او همان |
|
آن مهتري که ما به جهان کهتر وييم |
فرخنده بخت و فرخ روي و مويدست |
|
پور سپاهدار خراسان، محمدست |
وز فر نوبهار شد آراسته زمي |
|
آمد بهار خرم و آورد خرمي |
با بانگ زير و بم بود و قحف در غمي |
|
خرم بود هميشه بدين فصل آدمي |
تا کم شدهست آفت سرما ز گلستان |
|
زيرا که نيست از گل و از ياسمن کمي |
چندين هزار لاله ز خارا برون دميد |
|
از ابر نوبهار چو باران فروچکيد |
باد صبا بيامد و آن حله بردريد |
|
آن حلهاي که ابرمر او را هميتنيد |
و آمد پديد باز همه دشت پرنيان |
|
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپديد |
سرخ و سپيد گشت چو ديباي پايرشت |
|
از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت |
چون باد نوبهار برو دوش برگذشت |
|
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت |
افکند نيلگون به سرش معجر کتان |
|
شاخ بنفشه چون سر زلفين دوست گشت |
وز عشق پيلگوش در آورده سر به خم |
|
آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم |
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم |
|
زو دسته بست هر کس مانند صد قلم |
آگنده آن شکمش به کافور و زعفران |
|
اندر ميان هر قلمي زو يکي شکم |
يک شاخ او ز سيم و دگر شاخ او ز زر |
|
آن سوسن سپيد شکفته به باغ در |
کز نيل ابره استش و از عاج آستر |
|
پيراهنيست گويي ديبا ز شوشتر |
دارد هميشه دوخته از پيش بادبان |
|
از بهر بوي خوش چو يکي پاره عودتر |
برگ گل دو رنگ بکردار جعفري |
|
برگ گل سپيدبه مانند عبقري |
چون روي دلرباي من، آن ماه سعتري |
|
برگ گل مورد بشکفتهي طري |
گويي که زر دارد يک پاره در ميان |
|
زي هرگلي که ژرف بدو در تو بنگري |
بارانها چکيد و بباريد ژالهها |
|
چون ابر ديد در کف صحرا قبالهها |
چون در زده به آب معصفر غلالهها |
|
تا گرد دشتها همه بشکفت لالهها |
وانگه پيالهها، همه آگنده مشک و بان |
|
بشکفت لالهها چو عقيقين پيالهها |
نيکو خصال و نيکخويست و موحدست |
|
آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست |
جز وي کسي ندانم امروز در جهان |
|
آنکس که او به حق سزاوار سوددست |
بخشيدنش همه زر، سيم و جامه بود |
|
نصرست باب مير که فخر انامه بود |
خورشيد خاص بود و سزاوار عامه بود |
|
از مير ممنينش منشور و نامه بود |
بودند خلق زو به همه وقت شادمان |
|
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود |
بگذشتش از سهيل سر برج و کاخ و قصر |
|
اندر عجم نبود به مردي کسي چون نصر |
افزون بدي جلالت و قدرش ز حد و حصر |
|
فرمانبرش بدند همه سيدان عصر |
خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان |
|
اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر |
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد |
|
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد |
اين کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد |
|
او بد سزاي صدر، جهان ناسزا نکرد |
شکر آن خداي را که چنين باشدش توان |
|
ما را به چنگ هيچکسي مبتلا نکرد |
وين روزگار خوش، همه از روزگار اوست |
|
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست |
دولت مطيع اوست، خداوند يار اوست |
|
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست |
بر ملک خويش کرد مر او را نگاهبان |
|
چون ديد شاه، خلق جهان خواستار اوست |
زين زمان تويي و چراغ دول تويي |
|
اي مير! فخر ملکت شاه اجل تويي |
هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تويي |
|
چون آفتاب چرخ به برج حمل تويي |
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان |
|
پرهيزگارتر ز معاذ جبل تويي |
گردد همي سپهر سعادت به کام تو |
|
از جود در جهان بپراکند نام تو |
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو |
|
خورشيد زد علامت دولت به بام تو |
از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان |
|
چون ديد بر کمان تو حاسد سهام تو |
وز فضل وجود تو همه کس را فوايدست |
|
از نام و کنيت تو جهان را محامدست |
کت بخت تابعست و جهانت مساعدست |
|
خصم تو هست ناقص و مال تو زايدست |
وان بيقرين لقاي تو چون ماه آسمان |
|
تو آسماني و هنر تو عطاردست |
دارد به کارهاي تو سلطان تو نيت |
|
با اين نکو نيت که تو داري بدين صفت |
بفزود هر زمانت يکي جاه و منزلت |
|
زير نگين خاتم تو کرد مملکت |
آخر هزار بار نکوتر شود از آن |
|
اين کار را ز اصل نکو بود عاقبت |
تا خاک زير باشد و گردون زبر بود |
|
تا آفتاب چرخ چو زرين سپر بود |
تا در زمين و روي زمين بر، نفر بود |
|
تا ابر نوبهار مهي را مطر بود |
از آب تير ماهي و از باد مهرگان |
|
تا وقت مهرگان همه گيتي چو زر بود |
همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد |
|
عمرت چو عمر نوح پيمبر دراز باد |
دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد |
|
پيشت به پاي صد صنم چنگساز باد |
عيش تو باد دايم با يار مهربان |
|
بر تو در سعادت همواره باز باد |