بنمود چون ز برج بره آفتاب روي

گلها شکفت بر تن گلبن به جاي موي بنمود چون ز برج بره آفتاب روي آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوي چون ديد دوش گل را اندر کنار جوي گاهي سرود گوي شد و گاه شعرخوان بلبل چو سبزه ديد همه گشته مشکبوي
چهارشنبه، 4 آذر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بنمود چون ز برج بره آفتاب روي
بنمود چون ز برج بره آفتاب روي
بنمود چون ز برج بره آفتاب روي

شاعر : منوچهري

گلها شکفت بر تن گلبن به جاي موي بنمود چون ز برج بره آفتاب روي
آمد به بانگ فاخته و گشت جفتجوي چون ديد دوش گل را اندر کنار جوي
گاهي سرود گوي شد و گاه شعرخوان بلبل چو سبزه ديد همه گشته مشکبوي
نه تارها پديد برآنها نه پودها گلها کشيده‌اند به سر بر کبودها
گويند زار زار همه شب سرودها مرغان همي‌زنند همه روز رودها
مرغان آب بانگ برآرند وز آبدان تا بامداد گردد، از شط و رودها
صحرا ز عکس لاله چو بيت‌الحرم شود تا بوستان بسان بهشت ارم شود
مردم چو حال بيند ازينسان خرم شود بانگ هزاردستان چون زير و بم شود
بي رود و مي نباشد، يک روز و يک زمان افزون شود نشاط و ازو رنج کم شود
ماغان به ابر نعره برآرند از آبگير بلبل به شاخ سرو برآرد همي صفير
صلصل همي‌نوازد يکجاي بم و زير قمري همي‌سرايد اشعار چون جرير
گه مهرگان خردک و گاهي سپهبدان چون مطربان زنند نوا تخت اردشير
آن آبها گرفت شکنها و تابها تا بادها وزان شد بر روي آبها
بستند باغها ز گل و مي خضابها تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
از عشق نيکوان پريچهره، عاشقان برداشتند بر گل و سوسن شرابها
چون مي‌گرفت عاشق، بر باغ بگذرد عاشق ز مهر يار بدين وقت مي‌خورد
پيراهن صبوري چون غنچه بردرد اطراف گلستان را چون نيک بنگرد
کان هست از دو چشم و دو زلف بتش نشان از نرگس طري و بنفشه حسد برد
گر در کنار يار بود، خوش بود بهار خوشا بهار تازه و بوس و کنار يار
مي ده مرا و گير يکي تنگ در کنار اي يار دلبراي هلا خيز و و مي بيار
اين ناز بيکرانت تو برگير از ميان با من چنان بزي که همي‌زيستي تو پار
داني به هيچ حال زبون کسي نييم تا زين سپس همي گه و بي‌گاه خوش زييم
داند هر آنکه داند ما را، که ما کييم تا روز با سماع بتانيم و با مييم
مير بزرگوارست و اقبال او همان آن مهتري که ما به جهان کهتر وييم
فرخنده بخت و فرخ روي و مويدست پور سپاهدار خراسان، محمدست
وز فر نوبهار شد آراسته زمي آمد بهار خرم و آورد خرمي
با بانگ زير و بم بود و قحف در غمي خرم بود هميشه بدين فصل آدمي
تا کم شده‌ست آفت سرما ز گلستان زيرا که نيست از گل و از ياسمن کمي
چندين هزار لاله ز خارا برون دميد از ابر نوبهار چو باران فروچکيد
باد صبا بيامد و آن حله بردريد آن حله‌اي که ابرمر او را همي‌تنيد
و آمد پديد باز همه دشت پرنيان آن حله پاره پاره شد و گشت ناپديد
سرخ و سپيد گشت چو ديباي پايرشت از لاله و بنفشه همه کوهسار و دشت
چون باد نوبهار برو دوش برگذشت برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت
افکند نيلگون به سرش معجر کتان شاخ بنفشه چون سر زلفين دوست گشت
وز عشق پيلگوش در آورده سر به خم آمد به باغ نرگس چون عاشق دژم
بر هر قلم نشانده بر او پنج شش درم زو دسته بست هر کس مانند صد قلم
آگنده آن شکمش به کافور و زعفران اندر ميان هر قلمي زو يکي شکم
يک شاخ او ز سيم و دگر شاخ او ز زر آن سوسن سپيد شکفته به باغ در
کز نيل ابره استش و از عاج آستر پيراهنيست گويي ديبا ز شوشتر
دارد هميشه دوخته از پيش بادبان از بهر بوي خوش چو يکي پاره عودتر
برگ گل دو رنگ بکردار جعفري برگ گل سپيدبه مانند عبقري
چون روي دلرباي من، آن ماه سعتري برگ گل مورد بشکفته‌ي طري
گويي که زر دارد يک پاره در ميان زي هرگلي که ژرف بدو در تو بنگري
بارانها چکيد و بباريد ژاله‌ها چون ابر ديد در کف صحرا قباله‌ها
چون در زده به آب معصفر غلاله‌ها تا گرد دشتها همه بشکفت لاله‌ها
وانگه پياله‌ها، همه آگنده مشک و بان بشکفت لاله‌ها چو عقيقين پياله‌ها
نيکو خصال و نيکخويست و موحدست آزاد طبع و پاک نهاد و ممجدست
جز وي کسي ندانم امروز در جهان آنکس که او به حق سزاوار سوددست
بخشيدنش همه زر، سيم و جامه بود نصرست باب مير که فخر انامه بود
خورشيد خاص بود و سزاوار عامه بود از مير ممنينش منشور و نامه بود
بودند خلق زو به همه وقت شادمان از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود
بگذشتش از سهيل سر برج و کاخ و قصر اندر عجم نبود به مردي کسي چون نصر
افزون بدي جلالت و قدرش ز حد و حصر فرمانبرش بدند همه سيدان عصر
خوش باشد آن پسر که پدر باشدش چنان اعداش را نبد مدد الا عذاب و حصر
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
اين کار کو بکرد جز از بهر ما نکرد او بد سزاي صدر، جهان ناسزا نکرد
شکر آن خداي را که چنين باشدش توان ما را به چنگ هيچکسي مبتلا نکرد
وين روزگار خوش، همه از روزگار اوست امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
دولت مطيع اوست، خداوند يار اوست از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
بر ملک خويش کرد مر او را نگاهبان چون ديد شاه، خلق جهان خواستار اوست
زين زمان تويي و چراغ دول تويي اي مير! فخر ملکت شاه اجل تويي
هنگام ضعف، مر ضعفا را امل تويي چون آفتاب چرخ به برج حمل تويي
چه آنکه آشکاره و چه آنکه در نهان پرهيزگارتر ز معاذ جبل تويي
گردد همي سپهر سعادت به کام تو از جود در جهان بپراکند نام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو خورشيد زد علامت دولت به بام تو
از سهم آن سهام دوتا گشت چون کمان چون ديد بر کمان تو حاسد سهام تو
وز فضل وجود تو همه کس را فوايدست از نام و کنيت تو جهان را محامدست
کت بخت تابعست و جهانت مساعدست خصم تو هست ناقص و مال تو زايدست
وان بيقرين لقاي تو چون ماه آسمان تو آسماني و هنر تو عطاردست
دارد به کارهاي تو سلطان تو نيت با اين نکو نيت که تو داري بدين صفت
بفزود هر زمانت يکي جاه و منزلت زير نگين خاتم تو کرد مملکت
آخر هزار بار نکوتر شود از آن اين کار را ز اصل نکو بود عاقبت
تا خاک زير باشد و گردون زبر بود تا آفتاب چرخ چو زرين سپر بود
تا در زمين و روي زمين بر، نفر بود تا ابر نوبهار مهي را مطر بود
از آب تير ماهي و از باد مهرگان تا وقت مهرگان همه گيتي چو زر بود
همچون جمت به ملک همه عز و ناز باد عمرت چو عمر نوح پيمبر دراز باد
دشمنت سال و ماه به گرم و گداز باد پيشت به پاي صد صنم چنگساز باد
عيش تو باد دايم با يار مهربان بر تو در سعادت همواره باز باد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط