آخرین منجی (8)
ائمه (عليهم السّلام) ميزان حق
تنها حُجَج الهى هستند كه آگاه اند و از آزادى كامل برخوردارند. آن ها داراى عصمتى هستند كه نه جهل در آن راه دارد و نه كشش به غير حق، آن را تهديد مى كند. آن ها هم عارف به حق هستند و هم دشمن باطل اند، زيرا از عبوديت، سرشار و از غير حق آزادند.
حضرت در پايان، امر به تعقل در دين كرده و چگونگى آن را بيان مى كند، كه با تعقّل و آگاهى و انديشه، انسان به نيازمند بودنِ به دين و كتاب و نيز امام معصوم، پس از نبى رهنمون مى شود. تعقل است كه انسان را به يقين مى رساند و مى فهماند كه فقط امام، داراى عصمت است و مى تواند نگه دار و حافظ حق باشد و باطل را ريشه كن كند. سنجش ما از دين و حق، نبايد بر اساس شنيده ها و گفته ها باشد، گفته ها و شنيدنى ها، از آگاهى و ثبات برخوردار نيستند و از شائبه باطل پيراسته نمى باشند و از دسيسه و فتنه نيز خالى نيستند.
چنانچه عبارت «عقلوا» ماضى خوانده شود، حضرت صفت ديگرى از ائمه را بيان مى كند; كه آن ها دين را چنانكه بايد، شناختند وفراگرفتند وبه كار بستند وآن را از تحريف نگه داشتند، نه شناختى كه منحصر به شنيدن باشد وشنيده را به ديگران گفتن، كه راويان دانش بسيارند ولى نگهدارندگان وپاسداران آن اندك اند.
سيوطى در تفسير درّالمنثور، در ذيل آيه ( ... وَتَعِيَها اُذُنٌ واعِيَةٌ) چند روايت نقل مى كند كه دلالت دارد بر اين كه مراد از «اذن واعيه» اميرالمؤمنين(عليه السلام) است واين قسمت از كلام حضرت، توضيح همين تعبير قرآنى در حق اهل بيت(عليهم السلام) است.
شيوايى كلام ائمه (عليهم السلام)
خطبه (233) از خطبه هايى است كه على(عليه السلام) در آن از ويژگى ديگر ائمه نام مى برد. حضرت اين خطبه را وقتى ايراد مى كند كه به خواهر زاده خود امر مى كند به منبر برود و براى مردم خطبه بخواند. «جعده» وقتى بر منبر مى رود و قصد سخن گويى دارد، زبانش بند مى آيد و توان سخن گفتن را از كف مى دهد.
سخنوران فراوانى در طول تاريخ دچار چنين مشكلى شده اند و از طرح ساده ترين مباحث عاجز مانده اند.
آن گاه على(عليه السلام) خود به ايراد سخن مى پردازد، كه قسمتى از آن ذكر مى شود:
ابتدا حضرت به واقعيتى اشاره دارد كه امروزه به طور تفصيل در مباحث روان شناسى رشد زبان مطرح است، و آن اين است كه حقيقت زبان و سخن گفتن چيست؟ چه عواملى در تحقق گفتار دخالت دارد و اساس زبان چيست؟ و موارد ديگرى از اين قبيل، محور بحث اين خطبه است:
«هان اى مردم! زبان عضو و پاره اى از انسان است و ابزارى است كه در اختيار انسان قرار داده شده تا در كم ترين زمان، بيش ترين مطالب، نيازها و آن چه را كه در روابط گسترده اش در جامعه، خانواده و هستى لازم دارد، بيان كند، و به ديگران انتقال دهد.
كاربرد اين عضو و ناتوانى آن، بازگشت به انسان و ذهن و فكر او دارد، كه آدمى تا چقدر بتواند آن را به كار گيرد و از آن به نحو شايسته استفاده كند. از اين رو وقتى انسان تحت شرايطى، مانعى داشته باشد، مثلا ذهن ياراى او نباشد، يا از نظر روانى در شرايط نامطلوبى قرار گرفته باشد، مانند اينكه ترس يا خجلت و يا شوق زياد او را فرا گرفته و يا اين كه احاطه به موضوع ندارد و يا ضررى را متوجه خود مى بيند و تعلق و ضعفى دارد، اين موانع او را از سخن پردازى باز مى دارد، و زبان و ابزار سخن، توان كمك رسانى به او را نخواهد داشت. ولى اگر انسان از وسعت ذهنى و فكرى برخوردار شد و بر مباحث احاطه اى پيدا كرد و جامعيت يافت، اين عضو را به كار مى گيرد و از آن، نهايت بهره مندى را در بيان اهداف و خواسته هايش مى برد».
آن كس كه از اين وسعت وجودى برخوردار است و جامعيت و احاطه تمام دارد و سخن پيرو او است، نه او در بند زبان و كلام، على و اولادش(عليهم السلام)هستند، كه از وحى تعليم گرفته اند و خداوند به آن ها كلام و بيان را تعليم داده است. زيرا براى رساندن پيام و ابلاغِ اهدافِ وحى به انسان ها، بايد از فصاحت برخوردار بود، و احاطه بر همه راه هاى سلوك آدمى داشت، تا با بيانى بليغ، رسا و اعجاب انگيز، حجّت را بر آدمى تمام كرد و عذرى براى او ـ در نفهميدن كلام خدا ـ باقى نگذاشت. از اين رو همه يك صدا در وصف كلام على(عليه السلام)گفته اند:
«دون كلام الخالق و فوق كلام المخلوق».
«به كلام خالق (قرآن) نمى رسد وپايين تر از آن است ولى از كلام انسانها بالاتر وبرتر است» .
على(عليه السلام)، از پرتو قرآن ـ كلام خالق ـ بر همه نطق ها و گفتار بشر حاكم است.
على و اهل بيت(عليهم السلام)، امير و حكمران كلام اند و كلام در كمند آن هاست، زيرا ريشه ها و اصول كلام و آن چه كلام را تحقق مى دهد و آن را ساخته و پرداخته مى كند، در وجود آن ها نشسته و به آن ها تعلق دارد و شاخ و برگ آن بر سرشان سايه افكنده است.
اين افتخار على(عليه السلام) نيست، بلكه لازمه رسالت على(عليه السلام) است، تا آنان كه امر خدا را زمين نهاده اند و فَشَل شده اند، به اقرار آيند و امر حق را بيان كنند و تا دل ظلمت ها را نور كلام على(عليه السلام)بشكافد و دل هاى مرده را زنده كند و تشنگان حقيقت را سيراب سازد. تا حسن و حسين و زينب و سجاد و صادق و رضا و جواد و صاحب الامر(عليهم السلام) با تيرهاى كلام، دشمنان انسانيت را از پاى در آورند و به زانو بنشانند.
نهج البلاغه سيّد رضى ـ كه خدايش از او راضى باد ـ شاهدى گويا بر اين است كه على(عليه السلام)، امير كلام است و كلام، ريشه در على(عليه السلام) دارد و برگ هاى كلام به نوازش على(عليه السلام)مشغول است.
وه! چه زيبا ذهن على(عليه السلام) حقايق را مجسم مى كند و چه شيوا على(عليه السلام)آن حقايق را به تصوير مى كشد و در قالب و صورت الفاظ، بيان مى كند!
در روايت آمده است: شخصى از حضرت رضا(عليه السلام)، از اين آيه سؤال كرد:
( خَلَقَ الاِْنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ)
آن حضرت فرمود: آن انسانى كه خداوند، بيان هر چيزى را به او آموخته، اميرالمؤمنين(عليه السلام) است.
از اين رو بهترين راه رشد درخت ولايت در دل ها، و سايه افكندن محبت اوليا بر انسان ها، انس با كلام آن ها است كه نور است و روشن گر و فصيح است و فجر صادق و ابرى پر رحمت است.
على(عليه السلام) سخن را با وصف پيامبر آغاز مى كند. خداوند براى اتمام حجّت و قطعيت وعده خويش، محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را برانگيخت، تا با ظرفيت و سعه وجودى ـ كه خاص او بود ـ بر احوال آدمى شاهد باشد و با اين وسعت آگاهى، بشارت دهنده وبيم دهنده باشد.
پيامبرى كه در دوران طفوليت، دوران خطا و اشتباه و فقدان عقل، بهترين برخوردها را دارد; و از همه مخلوقاتِ صاحب عقل، برتر و بهتر است، و خير مى باشد; يعنى در برخوردها چنان دقيق است كه از حركت و سكون او در روابطش، شرّى برنمى خيزد و همه خير است.
او در سن كمال وميان سالى نجيب ترين مردم و برگزيده ترين آنها بود. در تاريخ است كه چون قريش كعبه را كه بر اثر سيل خراب شده بود، بنا كردند و زمان نصب حجر الاسود رسيد، در اين باب اختلاف شد كه چه كسى حجر الاسود را به جاى خود نصب كند... چون پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) از دَر درآمد، او را براى داورى درباره اختلاف خويش برگزيده، به حكم وى رضايت دادند، با اين كه اهل شرف و سرورى و پيران قريش حاضر بودند.
اين جريان در سى و پنج سالگى آن حضرت بود، مردم آن حضرت را، به سبب وقار و رفتار درست و راست گويى و پرهيز از زشتى ها و آلودگى ها، به نام امين مى خواندند. اين صفات گواهى گويا بر نجابت آن حضرت بود.
در طهارت وپاكى، رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) از پاكان عالم واز آنان كه از درون وبرونى پيراسته ومنزّه برخوردارند، پاك تر بود.
در جود وبخشش، همچون باران نرم بدون رعد وبرق، آرام و مدام بر درخواست كنندگان مى باريد. نقل شده كه آن حضرت سخى ترين مردم بود ودرهم و دينارى نزد آن جناب نمى ماند و اگر گاهى پولى نزد آن حضرت مى ماند و شب فرا مى رسيد، به منزل نمى رفت تا آن را به فقرا برساند.
اين ويژگى هاى پيامبر بود كه خداوند در حقّش فرمود:
( وَاِنَّكَ لَعَلى خُلُق عَظيم)
«وراستى كه تو را خويى والاست».
«حتى بعث اللّه محمّداً صلّى اللّه عليه وآله شهيداً وبشيراً ونذيراً، خير البريّة طفلاً، وانجبها كهلاً، اطهر المطهّرين شيمةً، وأجود المستمطرين ديمةً».
«تا اين كه محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) را به رسالت فرستاد; گواه، مژده دهنده و بيم دهنده. او در خردسالى بهترين مردمان بود و چون به سن كمال رسيد، برگزيده ترين آنها. به سرشت، پاكتر از همه پاكان بود. باران نرم بخشش او بيش از هر بخشنده اى تشنگان را سيراب مى نمود».
وه! كه چه زيبا على(عليه السلام) آن حضرت را در جاى جاى نهج البلاغه توصيف مى كند! و به راستى چه كسى جز على(عليه السلام) مى تواند رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را وصف كند؟! همان على(عليه السلام)كه رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) درباره اش فرمود:
«انّك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى الاّ انّك لست بنبىٍّ»
«بطور قطع تو هم مى شنوى هرچه را من مى شنوم، ومى بينى آنچه را من مى بينم، جز آن كه تو پيامبر نيستى» .
و على(عليه السلام) در ادامه مى فرمايد:
«ارى نور الوحي و الرسالة و اشم ريح النبوة».
«نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم» .
آن گاه على(عليه السلام) از گروه مخالف پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) واقدام هاى آنها پس از آن حضرت، سخن مى گويد. همان گروهى كه رسول داراى اين صفات را، فراموش نمودند وپس از آن حضرت، ترك تازى كردند و اوليا و اوصياى رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) را كنار گذاشته، شمشير بر روى آن ها كشيدند.
بنى اميه بعد از پيامبر آن گونه با وارثان كرم و شرف و نجابت و جود، برخورد كردند. ولى بايد بدانند هر خونى انتقام گيرنده اى دارد و هر حقى را خواهنده اى است. وآن كه به خونخواهى ما بر مى خيزد، در ميان شما چنان داورى كند كه گويى در حقّ خود داورى مى كند، و بر استيفاء حقّ خود كاملاً مسلّط باشد، و او خداوندى است كه از گرفتن كسى ناتوان نگردد و كسى از پنجه عدالتش فرار نتواند كرد. او در آن چه منكَر است و نمى پسندد بعد از امهال، تغيير مى دهد.
خداى على(عليه السلام)خداى انسان امروزى غرب نيست كه با ما كارى ندارد و ما در دنياى خود با او كارى نداريم، بلكه او حاكم و ناظر و منتقم است. براى همين حقيقت است كه على(عليه السلام)به بنى اميه مى گويد:
«به خدا سوگند مى خورم، كه به زودى دنيا را در دست ديگران و در سراى دشمنان خود مى بينيد».
و هزار ماه حكومت آن ها با يك شب قدر كه امام(عليه السلام) در آن، بر تمام هستى ناظر و شاهد است، قابل قياس نيست، زيرا
( لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْر).
«شب قدر از هزار ماه ارجمندتر است.»
در پايان اين بخش، امام(عليه السلام) دو حكمت حيات بخش را گوشزد مى كند، كه بصيرترين و نافذترين چشم ها، چشمى است كه خود را در امر خير تيز كرده باشد و با هدف گرفتن خوبى ها و طلب آن در جهت خير تمركز بيابد; و شنواترين شنواها، آنانند كه گوش شان بدهكار پندها و حكمت ها است. بهترين گوش آن است كه تذكر را بگيرد، و بپذيرد و گردن نهد.
«الا أنّ أبصر الأبصار ما نفذ في الخير طرفه، الا إنّ اسمع الأسماع ما وعى التذكير وقَبِلهُ».
«بدانيد كه بيناترين چشمها، چشمى است كه نظرش در خير باشد و شنواترين گوشها گوشى است كه پند بشنود وبپذيرد».
على(عليه السلام) اين دو حكمت را مقدمه بخش بعد قرار مى دهد، تا مردم گوش تيز كنند و چشم باز نمايند و آماده امر او شوند. او خطاب مى كند: ايها الناس! از شعله چراغ واعظى كه قبل از وعظ، متّعظ و پذيراى آن است، و عالِم عامل است، روشنايى طلب كنيد، و از چشمه زلالى كه از تيرگى ها تصفيه شده، بهره مند شويد و آب حيات را از اين چشمه برداشت كنيد.
وجود سرشار على(عليه السلام) با نور خويش، راه را مى نماياند، و با چشمه حكمتِ خالى از هر غش و ناپاكى، رهروان را سيراب مى كند، و هر آن چه مى گويد، خود در عملِ بدان از ديگران جلوتر است.
«ايها الناس استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متعظ و امتاحوا من صفو عين قد روقت من الكدر».
«اى مردم! از شعله چراغ آن اندرز دهنده اى كه خود به آنچه مى گويد عمل مى كند، فروغ گيريد. واز آن چشمه اى آب برگيريد كه آبش صافى و گواراست نه تيره گون و گل آلود».
بار ديگر اميرالمؤمنين(عليه السلام) بندگان خدا را، از آن رو كه بنده خدا و متعلّق به او هستند، خطاب مى كند كه از شعله چراغ هدايت، اقتباس نماييد و از آب حيات فوران زده از قلب على(عليه السلام) سيراب شويد و به جهّال كه در مقابل مصباح هدايت ايستاده اند تا نور آن را خاموش كنند، روى نياوريد و بر ظلمت جهل تكيه نكنيد، كه اين اعتماد بر جهل ونادانى، راه را ارائه نمى دهد. و تسليم هوس هاى خود نشويد كه اگر اين آب حيات فرو رود و هوس ها مانع رسيدن به اين چشمه نور گردد، دستاورد آن چيزى جز قرار گرفتن بر لب پرتگاه هلاكت نيست.
اين هلاكت، محدود به انسان نمى شود، زيرا انسان با هلاكت خويش، آن چه را با او در ارتباط است نيز به هلاكت مى كشاند، و آن كس كه از نور دور شد و در ظلمت جهل و هوس فرو رفت، آراى متناقضى را به هم مى چسباند و نظرهاى متضادى را در كنار هم فراهم مى آورد. زيرا وقتى نورى نباشد، همه چيز در تاريكى و سياهى، مساوى است و تشخيص خوب و بد، زشت و زيبا، و راه و بيراهه ممكن نخواهد شد.
على(عليه السلام) از آن جا كه نَفس پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) است و نسبت به مؤمنان، رؤوف و دلسوز و مهربان است، و آن چه كه موجب به رنج افتادن و هلاكت مردم شود، بر او سنگين ودشوار است، با بيان ديگرى ـ از روى شفقت ـ با نشان دادن الله، هدف وغايت هستى، مردم را از پناه بردن و شكايت كردن به كسانى كه بارى از دوش آن ها برنمى دارند و غصه اى از آن ها نمى گشايند، منع مى كند. زيرا كسى كه قدر خود را نمى شناسد، چگونه ممكن است به ارزش ديگران آگاه شود، تا بتواند بارى از دوش آنها بردارد و در عقبه هاى زندگى، آنان را هدايت كند؟! و كسى كه از رأى صائبى برخوردار نيست، تا بتواند گره هاى زندگى را بگشايد و بندها را باز نمايد، چگونه مى تواند راه گشا باشد؟!
مسئوليت امام پس از رسول (صلى الله عليه وآله وسلم)
در خاتمه اين خطبه، على(عليه السلام) از مسئوليت امام مى گويد و آن چه را امام درباره انسان ها بر عهده دارد، بيان مى كند، تا جامعه انسانى با شناخت اين مسئوليت ها، مصداق امامت را بيابد و در سايه مصباح هدايت، به هوس روى نياورد و به جُهّال، گرايش پيدا نكند. اگر انسان بعد از رسيدن به معارف، شاكر باشد و نخواهد بر دروازه قلبش قفل بزند، بايد از خانه على(عليه السلام) فاصله نگيرد، و اگر عقب مانده است به او ملحق شود، و اگر پيشى گرفته است به سوى او برگردد.
«انه ليس على الامام الا ما حمل من امر ربه: الابلاغ فى الموعظة و الاجتهاد فى النصيحة و الاحياء للسنّة و اقامة الحدود على مستحقّيها واصدار السهمان على أهلها».
«هرآينه، آنچه بر عهده امام است، اين است كه آنچه را كه خداوند به او فرمان داده به جا آورد: چون رساندن مواعظ، وسعى در نيك خواهى، واحياى سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، واقامه حدود خدا بر كسانى كه سزاوار آن هستند، واداى حقّ هركس از بيت المال» .
اين صفات و ويژگى هاى حُجَج بعد از رسول، از زبان على(عليه السلام)، گوياى رسالت و مسئوليت وسيع آن ها است. حجّت و امام بودن براى همه انسان ها در همه ادوارِ تاريخ، و تربيت و هدايت همه نسل ها، وظيفه اى است كه بر دوش چنين آدميان برگزيده اى نهاده شده است. اين مسئوليتى است كه آن ها عهده دار آنند; همان رسالت و مسئوليت انبياء و پيامبران، ولى در حوزه اى وسيع تر و در زمانى طولانى تر.
على(عليه السلام) در جاهاى گوناگون، مسئوليت هدايت از ظلمت به نور را بيان مى كند، از جمله در همين خطبه كه على(عليه السلام) آن را پنج روز بعد از پذيرش حكومت ايراد مى كند، تا بهتر مردم را بياگاهاند كه امام كيست؟ و وظيفه او چيست؟ آيا امام تنها كسى است كه به رفاه جامعه بينديشد و به توزيع عادلانه روى بياورد، آن طور كه امروز از هر رهبر، رفاه و امنيت و آزادى را مى خواهند، يا بالاتر از اين ها هم، اهداف والاترى هست؟
امام تنها يك مسئوليت دارد و آن بر دوش كشيدن امر پروردگار است، زيرا خداوند او را برگزيده و از پليدى ها پيراسته، تا قائم به امر حق باشد و جلودار كسانى باشد كه بار سفر بسته اند، تا با عبور از گردنه ها به لقاى پروردگارشان بار يابند.
آن گاه امام، «امر خدا» را توضيح مى دهد كه مسئوليت امام در مقابل ربّ چيست؟
1 ـ الابلاغ فى الموعظة:
ابلاغ پيام هاى حق به وسيله امام، به صورت موعظه انجام مى پذيرد. وعظ، كلامى است كه دل و قلب را جلا و نرمى و ترس بخشد و تنگى و قساوت و سختى آن را مداوا كند، و آن را آماده پذيرش حكمت و هدايت نمايد همان طور كه در قرآن به پيامبر امر مى شود كه به وسيله موعظه و حكمت و در هنگام لزوم جدال، با جدال احسن به راه حق دعوت نمايد، امام نيز كه تداوم بخش راه رسول است، به اين شيوه تبليغ و دعوت مأمور است
2 ـ الاجتهاد فى النصيحة:
اين دو مسئوليت كه براى امام(عليه السلام) ذكر شد، رسالت انبياء نيز هست، كه در آيه هاى (62 و 68 و 79 و 93) سوره اعراف از زبان نوح، هود، صالح و شعيب بازگو شده است. رسول هم ابلاغ امر حق مى نمايد و هم براى مردم ناصحى امين است، تا حجّت خدا بر بندگانش تمام شود;
( أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبّي وَأَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمينٌ).
«پيام هاى پروردگارم را به شما مى رسانم و براى شما خيرخواهى امينم» .
3 ـ الاحياء للسنة:
( لا يَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ).
«پيمان من ـ پيشوايى ـ به بيدادگران نمى رسد» .
وسنّت رسول يعنى اهداف رسول و سيره عملى او، براى رسيدن به آن اهداف كه نتيجه اش رساندن انسان به رشد وفلاح مى باشد; در قرآن است:
( ... إِنّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً * يَهْدي اِلَى الرُّشْدِ...).
«راستى ما قرآنى شگفت آور شنيديم كه به راه راست هدايت مى كند»
اين سنت و سيره بايد ادامه يابد و بر امام است كه از كيان و حيات سنّت، دفاع كند وآن را زنده نگه دارد. زيرا حيات سنت، حيات جامعه انسانى را به دنبال دارد.
4 ـ و اقامة الحدود على مستحقيها:
«آخر الدواء الكي»
«آخرين درمان، داغ كردن است»
5 ـ و اصدار السهمان:
امام حسين(عليه السلام) در نامه اى كه توسط مسلم به اهل كوفه مى نويسد، از امام و مسئوليت او سخن مى گويد و مى فرمايد:
«فلعمرى ما الامام الا الحاكم بالكتاب القائم بالقسط الدائن بدين الحق الحابس نفسه على ذات الله».
«به جان خودم سوگند، سزاوار امامت و پيشوايى نيست مگر آن كه طبق كتاب خدا حكم و داورى كند، و عدالت را بپا دارد، و متدين به دين حق باشد، و خود را دربست، وقف خدا كرده باشد» .
ادامه دارد ......
ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : hamedeh
/س