مرا خورشيد کرد آبستن از دور |
|
به دهقان کديور گفت انگور |
بدم در بستر خورشيد پر نور |
|
کمابيش از صد وهفتاد شد روز |
نه آيين عروسي بود و نه سور |
|
ميان ما، نه عقدي، نه نکاحي |
گذشته مادرانم نيز مستور |
|
نبودم سخت مستور و نبودند |
نه معذورم، نه معذورم، نه معذور |
|
شدم آبستن از خورشيد روشن |
سياه و سرنگونم کرد و مندور |
|
خداوندم نکال عالمين کرد |
رخ من بود چون پيراهن حور |
|
من از اول بهشتيوار بودم |
سياه و لفجن و تاريک و رنجور |
|
خداوندم زباني روي کردهست |
همي درد به من بر پوست زنبور |
|
گماريدهست زنبوران به من بر |
بگيري خنجري مانند ساطور |
|
هميخواهم من اي دهقان که امروز |
نشاني مر مرا بر پشت مزدور |
|
به خنجر حنجر من باز بري |
دو کتف من بسنباني چو شاپور |
|
بکوبي زير پاي خويش خردم |
ز پشت و گردن مزدور و ناطور |
|
به چرخشت اندر اندازي نگونم |
زني، وز من بدان باشي تو مامور |
|
لگد سيصد هزاران بر سرمن |
رگ و پي همچنان و جلد مقشور |
|
بيندازي عظام و لحم و شحمم |
چو قطرهي ژاله و چون اشک مهجور |
|
بگيري خون من چون آب لاله |
نظرداري درو يک سال محصور |
|
فروريزي به خم خسرواني |
بود در کار من سعي تو مشکور |
|
مگر باري ز من خشنود گردد |
چو کف دست موسي بر که طور |
|
پس آنگاهي برون آور ز خمم |
به بانگ چنگ و موسيقار و طنبور |
|
به ياد شهريارم نوش گردان |