زمستان پوستين افزود بر تن کدخدايان را زمستان پوستين افزود بر تن کدخدايان را شاعر : شهريار وليکن پوست خواهد کند ما يکلاقبايان را زمستان پوستين افزود بر تن کدخدايان را زمستاني که نشناسد در دولت سرايان را ره ماتمسراي ما ندانم از که ميپرسد که لرزاند تن عريان بي برگ و نوايان را به دوش از برف بالاپوش خز ارباب ميآيد وليکن خانه بر سر کوفتن داند گدايان را به کاخ ظلم باران هم که آيد ه سر فرود آرد که کس در بند درمان نيست درد بيدوايان را طبيب بيمروت کي به بالين فقير آيد که حاجت بردن اي آزاده مرد اين بيصفايان را به تلخي جان سپردن در صفاي اشک خود بهتر کجا بستند يا رب دست آن مشکل گشايان را به هر کس مشکلي برديم و از کس مشکلي نگشود چو بازي ختم شد، بيگانه ديديم آشنايان را نقاب آشنا بستند کز بيگانگان رستيم خدا ويران گذارد کاخ اين فرمانروايان را به هر فرمان آتش عالمي در خاک و خون غلطيد که ميگيرند در شهر و ديار ما گدايان را حريفي با تمسخر گفت زاري شهريارا بس