هر دم چو توپ ميزندم پشت پاي واي هر دم چو توپ ميزندم پشت پاي واي شاعر : شهريار کس پيش پاي طفل نيفتد که واي واي هر دم چو توپ ميزندم پشت پاي واي بيگانه گشتي اي مه ديرآشناي واي دير آشناتر از تونديم ولي چه سود تا سرکنم نواي دل بينواي واي در دامنت گريستن سازم آرزوست لب بر لبم بنه که برآرم چو ناي واي سوز دلم حکايت ساز تو مي کند اين شد که بشنوم سخن ناسزاي واي آخر سزاي خدمت ديرين من حبيب نه عشق من نه حسن تو ماند به جاي واي جز نيک و بد به جاي نماند چه ميکني گر مهربان نشد چکنم اي خداي واي اي کاش واي واي منش مهربان کند اي پادشاه حسن مرنجان گداي واي من شهريار کشورعشقم، گداي تو