داستانی در مورد«فوتبال» به قلم مرضیه نفری

وقف یکی از زیباترین سنت های خداوند است. داستان زیر درباره وقف است که مرضیه نفری آن را نگاشته است.
دوشنبه، 22 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : مرضیه نفری
تصویر گر : نیلوفر مس چی
موارد بیشتر برای شما
داستانی در مورد«فوتبال» به قلم مرضیه نفری
شایان سرکوچه ایستاده بود و روپایی می‌زد. توپ جدید خریده بود. شنیده بودم قرار است هفته‌ای دوبار هم زمین فوتبال بروند. جعبه‌ی زولبیا بامیه را در دستم جابه‌جا کردم.

- «امیرحسام وایسا!»

دوست نداشتم ‌توجّه‌ای کنم. دنبالم دوید.

- «می‌گم حالا که افطاری مسجد شما جور نشده، بیایید مسجد ما.»

به ته کوچه بن‌بست‌مان نگاه کردم. اصلاً دلم نمی‌خواست جلوی شایان کم بیاورم. خانه‌ی شایان در خیابان اصلی بود، کنار مسجد امام سجّاد (ع). از بابا شنیده بودم مسجد نوسازمان به دلیل هزینه‌های بالایی که دارد نمی‌تواند شب‌های قدر افطاری بدهد.

- «لازم نکرده، اولاً که مسجد خودمون جور می‌کنه و افطاری می‌ده، دوماً شما لازم نیست دلت برای ما بسوزه، بهتره بری با بچّه پولدارهای محلّه‌تون، توپ بازی کنی. هی گل بخورید و سوراخ‌سوراخ بشید.»

شایان جوابی نداد و با دیدن آقای کت‌قهو‌ه‌ای به سمتش رفت. همسایه‌ی جدیدی بود که به کوچه‌ی ما اضافه شده بود.

در خانه را که باز کردم، بابا کنار باغچه ایستاده بود. جعبه را روی پلّه گذاشتم و گفتم: «خیلی بد شد! یعنی چی که مسجد نمی‌تونه افطاری بده؟ آبرومون میره، شایان اومده می‌گه بیایید مسجد ما!» بابا لبخند زد وآب‌پاش را دوباره پُر کرد.

- «مسجد ما خیلی کار داره، مردم همه کمک کردند و کولر گازی خریدند. دو روز دیگه پکیج می‌خواهد. کاشی‌کاری‌اش مانده. مسجد آن‌ها این خرج‌ها رو نداره. گفتند قراره کارشناس اوقاف بیاید صحبت کنه، این مسئله حل بشه. تو چرا این‌قدر با شایان لجی؟ مسجد ما و مسجد شما نداره که!»

باباها نمی‌توانستند این تفاوت‌ها را درک کنند. خیلی فرق می‌کند مسجد خودمان برویم یا آن‌جا! تیم ما باشد یا تیم ‌آن‌ها.

***

من فکر نمی‌کردم اتّفاق خاصّی بیفتد. فکر می‌کردم آقای کارشناس صحبت می‌کند و می‌رود؛ امّا بعد از صحبت‌های آقای کارشناس موفرفری، هم همه‌ای رخ داد. مردها با هم حرف می‌زدند و دوروبر حاج آقا شلوغ شده بود. آقای کارشناس، یقه‌ی کتش را مرتّب کرد و دوباره پشت میکروفون آمد. برایم آشنا بود. وقتی خوب فکر کردم، یادم افتاد، کارشناس، همسایه‌ی جدید ماست. کارشناس گفت: «همان‌طور که گفتم قرار نیست شما همه‌ی مغازه‌ات را وقف کنی، می‌توانی پنج درصد درآمد ماهانه یا درآمد یک ماه خاص را وقف کنید. هر شکلی که خودتان دوست دارید و برای‌تان راحت است.»

بیش‌تر اهالی مسجد، مغازه‌دارهای این خیابان بودند، خیابانی که تازه‌ساز بود و زمین‌های خالی آن هر روز کم‌تر و کم‌تر می‌شد. هرچه اهالی محل بیش‌تر می‌شدند، کسب و کار هم بهتر می‌شد.

بابا اوّلین کسی بود که اعلام آمادگی کرد و گفت: «من یک پنجم درآمد مغازه‌ام را وقف می‌کنم تا برای نیازمندها، افطاری تهیّه بشه.» همیشه فکر می‌کردم بابا خیلی نگران کسب و کارش هست. راستش یه وقت‌هایی هم فکر می‌کردم خسیس است و نمی‌تواند از خیر پولش بگذرد؛ امّا حالا از فکرهای خودم پشیمان بودم. بابا اوّلین کسی بود که وقف‌نامه را تکمیل کرد. خیلی‌های دیگر هم مثل بابا جلو آمدند. مسجد می‌توانست به راحتی افطاری بدهد. دیگر قرار نبود، سال به سال پول جور کنیم. خیال‌مان راحت بود که هرسال پول افطاری فراهم است. کارشناس باحوصله به همه‌ی سؤال‌ها جواب می‌داد. آقای حسابی که بزرگ‌ترین مغازه‌ی شیرآلات را توی خیابان داشت و مثل پسرش شایان خسیس و نچسب بود، درآمد یک هفته‌ی مغازه‌اش را وقف کرد. کارشناس لبخند زد و گفت: «هرکس به وسع خودش، قرار نیست به زحمت بیفتید.» احساس کردم چقدر کارشناس‌های موفرفری را دوست دارم.
 
***
 
شایان را که دم در دیدم. به سعید و مسعود اشاره کردم که نگاهش کنند. سعید گفت: «چرا اومده دم مسجد ما؟ مسجد خودشون که افطاری داره.» من هم به همین فکر می‌کردم. در همین فکرها بودم که آقای کارشناس را کنار وانت بابای شایان دیدم. آقای کارشناس، تازگی‌ها بیش‌تر در مسجد تردّد می‌کرد. علاوه بر موهای فرفری بامزه‌ای که داشت، اخلاق خوبی داشت و خیلی خوب توانسته بود با اهالی محل ارتباط برقرار کند. شلوار بندی پوشیده بود و شکم قلمبه‌اش بیش‌تر پیدا شده بود. با اشاره دستش کنارش رفتم.

 
  • - «شما بیا با آقا شایان و آقای راننده بروید سراغ یک پروژه‌ی مهم!»
پروژه‌های مهم را دوست داشتم؛ امّا شایان و وانت مغازه‌ی بابای شایان را نه!
 
  • - «آقا! ما دوست نداریم با شایان برویم. کار دیگه‌ای به من بسپارید.»
با دستش به کمرم زد و خندید. شروع کرد به صحبت کردن. وقتی حرف می‌زد، نمی‌توانستم مخالفت کنم. سعی کردم لبخند بزنم و کنار دست شایان بنشینم. شاگرد مغازه پشت فرمان نشسته بود.
 
شایان کنار وانت ایستاده بود و شاگرد مغازه‌ی‌شان رفته بود توی مغازه‌ی تهیّه‌ی غذا تا حساب و کتاب غذاها را انجام دهد. من و شایان می‌خواستیم غذاها را بار بزنیم تا در خانه‌های نیازمندها برویم. حاج آقا یک لیست داده بود که آدرس‌ها و اسم‌ها بود. اوّلین پلاستیک غذا را که برداشتم بوی کوبیده توی دماغم خورد. حسابی گرسنه‌ شده بود و دلم می‌خواست هرچه زودتر صدای اذان بلند شود. غذاها را به شایان می‌دادم و او هم پشت وانت می‌چیدشان. سعید و مسعود توی مسجد مانده بودند تا سفره‌ها را بچینند. وقتی خوب فکر کردم شایان آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم نچسب نبود.

 
  • - «بعد از افطار میایید فوتبال؟»
عاشق فوتبال بودم؛ امّا تعدادمان کم بود، من و سعید خوب گل می‌زدیم، مسعود هم بهترین دروازه‌بان محلّه بود؛ امّا تو دفاع کسی را نداشتیم.
 
  • - «با هم یه تیم درست کنیم. اگه قوی بشیم می‌توانیم توی جام رمضان هم شرکت کنیم. راستی بهت گفتم این آقای کارشناس، فوتبالش خیلی خوبه! مربی‌گری هم کرده؟!»
چقدر خوب! اگه یک بزرگ‌تر حواسش به تیم باشد، بچّه‌ها بهتر بازی می‌کنند.  این را درست می‌گفت. دو تا تیم ناقص و ضعیف به درد نمی‌خورد. اگه یه تیم قوی بشویم، بهتر است. می‌توانیم توی همه جا مطرح بشویم. بوی غذا را به ریه‌هایم فرستادم. صدای قارو قور شکمم بلند شده بود.
 
  • - «حرفی نیست. فعلاً که دارم از گشنگی می‌میرم. بعد از افطار می‌ریم سراغ فوتبال. من مطمئنم که یک تیم خیلی قوی می‌شیم و همه را سوراخ سوراخ می‌کنیم.»

شایان خندید و من تازه فهمیدم شایان وقتی می‌خندد چقدر شبیه آقای کارشناس است. بامزه و دوست داشتنی.


منبع: مجله باران


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط