خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1)
منبع : راسخون
مقدمه
استاد احمد عابدینی که اکنون به تعلیم و تربیت در حوزة علمیه اشتغال دارد. در زمان جنگ علاوه بر تحصیل علم، در جبهه نیز حاضر می شد و به عنوان رزمنده و مبلغ در کنار رزمندگان قرار می گرفت. متن حاضر خاطرات مربوط به جنگ و جبهه است که از مجموعه خاطرات ایشان گزینش شده است. امید است با نشر آن گام کوچکی در این زمینه صورت پذیرد.
خاطرات دفاع مقدس
سفر به شوش
آن مدرسه دو طبقه بود كه براي نگهداري نيروها از طبقه اول آن استفاده ميكردند؛ چون در آنجا امكانات به اندازهاي نبود كه بتوان همه نيروها را مستقر كرد. وارد مدرسه شديم و در يكي از كلاسها جا گرفتيم. پانزده روز خط مقدم بوديم. و پانزده روز هم در مدرسه بايد ميمانديم.
همان روزهاي اوّل، گلولة توپي به حياط مدرسه اصابت كرد و يكي از ستونها را فرو ريخت. با فرو ريختن آن، قسمتي از هر دو طبقة مدرسه آسيب جدي ديد و نيروهاي مستقر، جمع تر شدند و از كلاسهاي ديگر بهره گرفتند و معلوم شد كه مدرسه مكان امني نيست.
از آنجا که نميخواستيم بيكار بمانيم و مفت كشته شويم، از سپاه شوش تقاضا كرديم که ما را به خط مقدم انتقال دهند، ولي آنها در عوض براي نگهباني کردن از شهر شوش از ما استفاده كردند تا جلوي نفوذ احتمالي ضد انقلابها را بگيريم.
به هر كدام از ما يك اسلحه قديمي دادند. آن اسلحهها را اگر روي تك تير ميگذاشتيم اصلا عمل نميكرد اما اگر در قسمت رگبار قرار ميداديم تازه تك تيرش به كار ميافتاد. البته بعد به ما ژ3 دادند.
به ياد دارم وقتي شبها آسمان شوش به واسطة گلوله و ضد هوايي روشن ميشد، گمان ميكردم که رعد و برق است؛ چون فقط درخشش آنها را ميديدم كه چگونه تاريكي شب را ميشكافد و صداي آنها را نمي شنيدم؛ زيرا تا خط مقدم فاصله داشتم.
به هر حال دو سه شب نگهباني داديم تا گروهي از خط مقدم آمدند و ما را به خط مقدم بردند.
فقير جبهه شوش
در جبهه شوش هيچ امكاناتي نبود حتي مكانی براي دستشويي وجود نداشت. روزی سهمية غذايي رزمندگان را كه آوردند يك گوني يك متر در يك متر پيدا كردم به مسؤولم گفتم اين گوني را ميخواهم. بعد به وسیلة آن گوني و چند تكّه چوب يك دستشويي صحرايي درست كردم تا رزمندهها مجبور نباشند آفتابه به دست در بيابان به دنبال جايي باشند كه كسي آنها را نبيند. آن دستشويي صحرايي بعد از مدّتي مگس و پشههاي زيادي را به دور خود جمع كرد و رزمندهها مجبور شدند براي رفتن به دستشويي تا آنجايي كه ممكن بود خودشان را نگه دارند تا وقتي به دستشويي ميروند در كمترين زمان، آنجا را ترك كنند.
جوانان احساساتي
از وظايف مهم رهبران و دانشمندان اين است كه عقل جوان را بارور كنند و اجازه ندهند جوان در احساسات باقي بماند.
در دوران جنگ، نمايندة ايران براي سخنراني به سازمان ملل رفته بود و آنجا نام صدام حسين را برده بود. ما از سخن او برآشفته بوديم و ميگفتيم چرا او گفته صدام حسين! بايد ميگفت: صدام يزيد! اين سخن، ناشي از جهل و نشناختن عرف ديپلماسي و مهمتر از همه برخواسته از احساسات پاك بود كه بايد به سوي منطق عقل هدايت ميشد.
اين روزها که ميبينيم برخي از جوانان، حرفها و كارهايي انجام مي دهند كه تنها عامل محرك آن، احساس است، به ياد روزگار جواني خود و حرفها و كارهايي كه انجام داده ام، ميافتم البته از بسياري از بزرگان هم گله دارم كه چرا جوانان را احساساتي بار ميآورند و احساساتشان را كنترل نميكنند. شايد در آن زمان براي مبارزه با شاه يا پر كردن جبهه نياز به احساسات داشتيم، ولي اكنون بيش از هر چيز نياز به عقل داريم. آنان كه امروزه نيز برای احساسي نمودن جوانان تلاش می کنند راه صحيح را گم كردهاند.
شناسايي منطقه به وسیلة خاك
به منطقهاي که وسط دشمن بود، رسیدیم. خمپارة 60 را كه با خود برده بودیم، كار گذاشتيم و نزديك به بيست گلوله به طرف دشمن شليك كرديم و بازگشتيم.
طلبه ای در باغ وحش
روزي طلبهاي به باغ وحش رفت در آنجا حيوانات اهلي و وحشي زيادي را دید. پس از تماشاي آنها به حجرهاش بازگشت. شب شد و او در حجره تنها ماند. به فكر فرو رفت اگر آن شير وحشي از قفسش بيرون بيايد چه اتفاقي ميافتد. واهمهاش ترس او را زياد كرد. به ذهنش آمد كه برخي از نردههاي، قفس نسبت به ساير نردهها شل بود و حتما آن شير از اين راه ميتواند بيرون بيايد و داخل حياط باغ وحش شود. حال اگر در باغ وحش را نبسته باشند قطعا آن حيوان وحشي از در بيرون آمده و وارد خيابان شده و ممكن است از بين مسيرهايي كه پيش رو دارد، راه قم را در پيش گرفته باشد.
آن طلبه در خيال خود شير را از قفس آزاد كرده و وارد خيابان و نهايتا شهر قم نمود.
باز به فكر فرو رفت. خوب حالا اگر آن شير از بين اين همه خيابان كه در شهر قم وجود دارد، خياباني كه به سمت مدرسه ميآيد را انتخاب كند، ممكن است پشت در مدرسه باشد. اگر امشب خادم مدرسه، در را نبسته باشد شير وارد حياط مدرسه ميشود.
او غرق در خيالاتش بود كه گربهاي در حجره او را هل داد و صداي گربه آمد. او گمان كرد همان شير باغ وحش است از ترس غش كرد.
البته اين قصه گوشهاي از صحبتهاي نغز آن شهيد بزرگوار بود كه در آن شب براي ما تعريف كرد تا از صداي توپ و تانك دشمن خود را نبازيم.
ديدار آيتالله خامنهاي از جبهه شوش
بچه گربه در بين قطعات اسلحه
روزي وقتي چشمهاي ابراهيم را بستند تا هنرش را به نمايش گذارد، تصميم گرفتيم با او شوخي كنيم. بچة گربه كوچكي را در بين قطعات باز شده قرار داديم. حيوان بيگناه صدا هم نميكرد تا اينكه دستهاي ابراهيم با او برخورد كرد. ابراهيم كه در بين قطعات سرد و سخت اسلحه، شيء نرم و لطيفي را يافته بود با تعجب و وحشت پارچه را كشيد و بچه گربه را ديد. همه خنديدند.
خط مقدم
مسؤوليت تداركات خط براي سه روز به عهدة من گذاشته شد. تداركات جبهه بسیار فقير بود. شب دوم براي سير كردن نيروها، مجبور شديم غذاهاي شب پيش را هم به غذاهاي آن شب اضافه كنيم؛ هرچند به دلیل نبودن نور، كسي چيزي نفهميد، اما امكان مسموميت نيروها هم كم نبود. خوب چاره اي غير از اين نبود، گاهي مجبور بوديم تا انجيرهاي آفتزده را به نيروها بدهیم و از گرسنگي وهلاك شدنشان جلوگیری کنیم. معمولا اين غذاها و انجيرهاي آفت زده را شب به رزمندگان ميداديم تا در تاريكي بخورند و چيزي نگويند.
من به همراه سعید امیرکاوه و یمانی
بعد از ظهر همان روز در آن مقر، مراسمي براي آيت الله بهشتي و ساير همراهانش گرفته شد. چون طلبه هاي آنجا از نظر سني كوچكتر از من بودند، نماز جماعت را به من واگذار كردند و من نيز از قبول آن خودداري ميكردم؛ زيرا می ترسیدم كه هميشه در اينجا بمانم و پايم به خط مقدم نرسد. البته چنين نشد، بلكه با توجه به رشتة تحصيلي دانشگاه و دوستاني كه داشتم به زودي ديده بان توپخانه شدم. در جبهه چند بار دیده بانی کردم. آنان دیدند که خوب می توانم دیده بانی کنم؛ چون هر وقت دیده بانی می کردم اتفاقا و از بخت خوب من دیده بانی دیگر کار مرا می دید و تایید می کرد و می گفت که گلوله ها بسیار زود بر سر دشمن می ریزد. به همین دلیل هر وقت از ارتش، گلوله می خواستم می دادند. آنان گلوله های 203 را که به سختی به کسی می دادند در اختیارم می گذاشتند.
ديدهبان توپخانة ارتش، بهترين موقعيتي بود كه افراد درصدد به دست آوردن آن بودند؛ زيرا ميتوانستند تا سرحد ممکن به دشمن نزدیک شوند و با دوربيني كه داشتند همه جا را ببينند و با كمك توپخانه خصوصا گلولههاي 203 سنگينترين گلولهها بودند بر سر دشمن بکوبند. از سوي ديگر، پلي بين ارتش و ساير رزمندگان بودند.
یادی از جبهه خروشان
قناعت در مصرف آب را آنجا فرا گرفتم به گونهاي كه با اندکی آب وضو بگیرم و در سنگر نگهباني با اندک آبی،سیراب شوم و بیشتر وقت را در سنگر به حفظ قرآن بپردازم.
از خاطرات زيباي جبهه خروشان، تعلیم خواندن و نوشتن به رزمندهاي به نام محمود شكرانه بود. او از نظر سني، سه یا چهار سال از من كوچكتر بود و كار نگهباني براي او سخت بود؛ زيرا ساعت نگهباني در جبهه خروشان واقعا زياد بود. به همین دلیل با او توافق كردم شبهایی كه بايد با هم نگهباني بدهيم، من تنها نگهباني بدهم و او در فاصله يك متري من بخوابد تا بتوانم در وقت خطر با چوب يا پا او را بيدار كنم. در عوض، او قول داد كه در روز نزد من درس بخواند. با كاغذ باطله و كارتنها دفتر مشقي تهيه كرد و من به او درس ميدادم. او اکنون نانوايي پاك طينت وخوبی ميباشد.
كم كم كه امكانات آن جبهه بيشتر شد و تعداد نگهبانان نيز افزایش یافت، سنگري به نام سنگر نماز درست كرديم و صبحها در آن قرآن ياد ميدادم و آيات قصه طالوت و جالوت و امثال آن را براي رزمندگان بیان می کردم.
از خاطرات آن روزها، اولين روز ورود به جبهه خروشان است. شب هنگام ما را به بالاي كوه بردند و رزمندگان قبلي را برگرداندند فقط يكي از آنها ماند و صبح قبل از طلوع، سنگرهاي نگهباني را به ما نشان داد. رزمندگان از من پرسيدند كه اينجا بايد وضو گرفت يا تيمم كرد. نگاه كردم ديدم پايين كوه رودخانة آب موج ميزند. گفتم نميتوانم نظر بدهم بايد برون و ببينم چه قدر فاصله است. به همراه آن رزمندة قبلي حركت كردم و یک بيست ليتري خالي به همراه بردم تا آب بياورم. دو نفر ديگر نيز ما را همراهي كردند به پايين كوه رسيديم و ظرفها را آب كرديم و به كمرمان بستيم و سر بالای كوه را پيموديم، اما چه پيمودني! دشمن، ما را ديده بود و به شدت منطقه را ميكوبيد هر دفعه بايد روي زمين ميخوابيديم و دوباره بلند ميشديم. راه را نيز گم كرديم. خلاصه حدودا ظهر به سنگر رسيديم در حالي كه از تشنگي و ساير گرفتاريها از هر بيست ليتري يك سوم آن رفته بود. به رزمندهها گفتم وضو كه هيچ حتي طهارت هم لازم نیست، خود را با سنگ تطهیر دهیدو در هنگام نماز تنها با يك درب قمقمة آب، محل خروج ادرار را پاك كنيد و با تيمم نماز بخوانيد. به هر حال آب، جيره بندي بود و به غير از يك قمقمه، تنها براي نهار ظهر به هر نفر يك استكان آب اضافه داده ميشد.
دو خاطره از سرپلذهاب
مبارزه با اندیشه های خرافی
سعي كردم به آنها نزديك شوم و ارتباط صميمي و دوستانه ای برقرار كنم و البته موفق شدم. در گام نخست، حمد و سوره را آموزش دادم و صحبت كردم كه نماز بخوانند. جوانان چون پاكتر و حقيقت جو بودند سريعتر پذيرفتند و نماز خوان شدند، اما در بين آنها پيرمردي بود كه نميخواست نماز بخواند از طرفي با من رفيق شده بود و نميخواست حرف من را زمين بگذارد. او وضو ميگرفت و بعد به دستشويي ميرفت و سپس ميآمد براي نماز. اين كار را از روي عمد انجام ميداد تا هم نماز صحيح نخواند و هم حرفم را گوش كرده باشد.
يكي از جوانها را كه نسبت به بقيه باهوشتر بود و بيشتر نسبت به يادگيري مطالب ديني، علاقه نشان ميداد، تشويق كردم كه به حوزة علميه برود، او هم پذيرفت. البته طلبگي او بيشتر از دو ماه دوام نياورد؛ چون نتوانست در مقابل آن جو جاهلانه و پر از خرافه كه ساخته دست اطرافيانش بود، بايستد و مبارزه كند. جوان شوخي بود به او گفتم دوست داري شهيد بشوي؟
ميگفت: شربت شهادت يك بشكه بوده، آوردهاند و حالا ديگر تمام شده است.
اخلاص رزمندهها
يك روز با آقاي كليشادي که دو سه سال از من جوانتر بود،راه افتاديم. وی در راه مدام ميگفت: آرامتر حركت كن خسته شدم.
از آن زمان تا يكي دو سال پيش- يعني تا سال 1385- هميشه با خودم ميگفتم من چه تواني داشتم آن روز؛ با وجودي كه بيسيم روي دوشم بود و كف پاهايم صاف بود و راه رفتن برايم مشكل بود و او از من جوانتر بود با قدرت ميتوانستم گام بردارم كه او به من بگويد: آهستهتر حركت كن.
پس از گذشت چندين سال از پايان جنگ در مراسم عروسي در سال 1385 او را ديدم و از زمان جنگ سخن گفتیم. در بين صحبتهايش گفت: آن روز من تركش خورده بودم و آنجا براي استراحت آمده بودم و نبايد زياد كار ميكردم.
تازه متوجه شدم من چه قدر در خيال باطل بودم و او در حال گذراندن دوران نقاهت بوده است. معمولا رزمندهها اين گونه بودند. آنان از روي اخلاص بسياري از زخميشدنها، مشكلات، بيماريها و ايثارگريهايشان را پنهان ميكردند.
سنگ عظيم الجثّه و جان سه نفر
سر پُل ذهاب
آنجا براي من پر است از خاطرات تلخ و شيرين. عدم امكانات جبهه و شهادت رشيدانة بسياري از دوستان را كه برخي از آنها طلبه بودند، هيچ وقت فراموش نميكنم.
عمليات بازيدراز
در اين عمليات، من ديده بان بودم. از كارهاي ناشيانهاي كه انجام شد، اين بود كه شب قبل از عمليات به رزمندگان مرغ دادند و من نيز مرغ خوردم و در طول روز تشنگي سختي را تحمل كردم. عمليات فاش شده بود و نيروها ضربه سختي خوردند. دوستان عزيزي مانند: يداللّه ديدهبان ، مجتبي كاظمي ، علي پورقاسمي كه از طلبههاي ناب و ناز بودند را از دست دادم. پيكر پاك برخي از شهداي اين عمليات را چند سال بعد آوردند. واقعا درس عبرتي بود تا توجّهمان را بيشتر كنيم؛ چون همة شرايط به نفع دشمن بود، حتي تانكهاي خودي كه گلوله مستقيم شليك ميكردند معمولا به سر كوه ميخورد و سنگهاي كوه به طرف خودمان باز ميگشت.
دوست ديدهباني داشتم كه اهل تهران و در ديدهباني موفّقتر از من بود. در بازگشت از بازيدراز به دلیل كارهاي عجيبش متوجه شدم که موجي شده است. او مدام ميگفت: اينجا كجاست من اين صحنهها را يك بار ديگر هم ديدهام. وقتي صداي صوت گلولهاي ميآمد، معمولي قدم برميداشت و روي زمين نميخوابيد. متأسّفانه پس از عمليات او را گم كردم و ديگر هيچ خبري از او نيافتم.
آب بهشتي!
حمد براي شفا
پی نوشت :
1- خط مقدم به منطقه ای گفته می شود که خمپارة دشمن یا توپهای نزدیک، برد او به آنجا برسد.
2- آقای حسناتی متولد 1337 است. در دبستان با او همشاگردی بودم . وی پس از ششم دبستان به حوزة علمیه رفت و طلبه شد. ایشان اکنون امام جمعة نجف آباد است.
3- سر پل ذهاب بعد از اسلام آباد غرب قرار دارد. منطقة بسیار وسیعی است که پادگان ابوذر در آنجا بود. هدف از ایجاد آن، محافظت از غرب کشور بود. در مسیر سر پل ذهاب تا پادگان ابوذر مدرسه ای وجود داشت که به مقر حاج بابا معروف بود.
4- علی پور قاسمیان، برادر مهدی پور قاسمیان است. هر دو به شهادت رسیدند. علی متولد سال 1340یا 1341است. طلبه بسیار پاک و با احساسی بود.
5- دیده بان کسی است که توانایی بسیاری در شناخت منطقه از نظر فاصلة نیروهای خودی با دشمن داشته باشد. این کار، بسیار فنی و علمی است. در جبهه همیشه علمی ترین نیروها را برای این کار در نظر می گرفتند. دیده بان باید بر اساس مختصات جغرافیای، نقطه ای که خود در آن قرار دارد را بشناسد و مکان توپخانه را تشخیص دهدو نقشة منطقه را بکشد و بعد جای دشمن را تشخیص دهد و حساب کند که گوله را با چه زاویه ای بفرستد تا به محل استقرار دشمن اصابت کند. ممکن است اولین توپ به منطقة دشمن نخورد، اما دیده بان دقیق توپ دوم و سوم را باید روی دشمن ببرد. او باید دقیق باشد و گرایی را به توپخانه بدهد که امکانات و گلوله ها به هدر نرود. توپخانه توپ وخمپاره را با مشخصات دیده بان پرتاب می کند. از آنجا که خدمة توپخانه پشت تپه ای در سنگر مستقر هستند و چیزی نمی بینند، بنابر این دیده بان چشم توپخانه است.
6- گلوله توپ 203بزرگ است و 203میلی متر قطر آن می باشد. درون آن پر از باروت است و به هر منطقه ای که اصابت کند، خرابی بسیاری به بار می آورد. در زمان جنگ این گلوله ها در دست ارتش بود. و با ریختن آن بر سر دشمن، جهنم ایجاد می کرد.
7- اصطلاح دژ به معنای قلعه و دژبان، نگهبان قلعه است. در جبهه هر جا که احتمال نفوذ دشمن بود، چند بلوک این طرف خیابان و چند بلوک آن طرف قرار می دادند و با کشیدن زنجیر، مانع از رفت و آمد می شدند. ماشین ها به دژبانی که می رسیدند، مجبور بودند بایستند تا مورد بازرسی قرار گیرند. معمولا هر لشکر و مقر جهادی، برای خود یک دژبانی داشت.
8- مهدی کلیشادی اکنون نظامی است و به درجة سرداری رسیده است. چند سال پیش مسؤول لشکر8 نجف بود.
9- یدالله دیده بان: طلبه بسیار ساده ای بود. او در خانواده ای فقیر متولد شده بود. لباس های بسیار ساده ای می پوشید و هرکس او را می دید، می فهمید که کشاورززاده است . بر خلاف سادگی ظاهرش بسیار تیز فهم بود.
10- مجتبی کاظمی چند ماهی از طلبه گی او نگذشته بود که به جبهه رفت و شهید شد.
/خ