باور ناپذيري فضاي جنگ براي نسل آينده

در سال 58 تحرکات نظامي ضد انقلاب در کردستان شروع شده بود و نيروهاي سپاه و ارتش ، براي برقراري امنيت در آنجا مستقر شده بودند. من هم به عنوان بسيجي در سال 58 اعزام شدم با توجه به اينکه در تيراندازي جزو نفرات برگزيده بودم ؛ اما به لحاظ جثه ريزي که داشتم ،در کارهاي پشتيباني مشغول شدم و از اين لحاظ بابت شاکي بودم.
يکشنبه، 20 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
باور ناپذيري فضاي جنگ براي نسل آينده
باور ناپذيري فضاي جنگ براي نسل آينده
باور ناپذيري فضاي جنگ براي نسل آينده






مصاحبه با حجت الاسلام سعيد فخر زاده پيرامون تاريخي شفاهي جنگ

از نحوه ي ورود خود به جبهه هاي جنگ بگوييد.
در سال 58 تحرکات نظامي ضد انقلاب در کردستان شروع شده بود و نيروهاي سپاه و ارتش ، براي برقراري امنيت در آنجا مستقر شده بودند. من هم به عنوان بسيجي در سال 58 اعزام شدم با توجه به اينکه در تيراندازي جزو نفرات برگزيده بودم ؛ اما به لحاظ جثه ريزي که داشتم ،در کارهاي پشتيباني مشغول شدم و از اين لحاظ بابت شاکي بودم.
دومين بار پس از آزادي خرمشهر ، با عده اي از هم کلاسي هاي طلبه ،- جهت تبليغ - به خرمشهر و آبادان رفتيم. از خرمشهر چيزي جز خرابه باقي نمانده بود . همه خانه ها را تخريب و اموال به درد بخور را غارت کرده بودند. از موانع و استحکامات دشمن که در خرمشهر درست کرده بود ، بازديد کرديم. معلوم بود آمده بودند که بمانند. در بخشي از خرمشهر ، براي اينکه چتر باز فرود نيايد ، تير آهن هاي راه آهن را به صورت درخت در زمين کاشته بودند. جاهايي که آهن کم آورده بودند. ماشين هاي مردم را به صورت عمودي قرار داده بودند. دوربين عکاسي همراه داشتيم از صحنه ها عکس گرفتيم عکس هاي جالبي از آب در آمد. چند تايي از آن ها برايم به يادگار مانده است.
وقتي آبادان را مي گشتيم ، يک برادر بسيجي راهنماي ما بود. منزلي توجهمان را جلب کرد. وارد آن شديم ، مشخص شد در اين خانه جشن عروسي بر پا بوده است. هنوز سفره ي عقد پهن بود و به در و ديوار خانه ، گلوله هاي توپ اصابت کرده بود. سقف خانه هم نشان از اصابت يک گلوله توپ داشت. کمدي نيمه باز ، در يکي از اتاق ها و تعدادي عکس که به پشت روي زمين افتاده بودند.و عکس ها بعد از گذشت بيش از يک سال ، هنوز به همان حالت باقي مانده بودند. توجهمان را جلب کرد. کنجکاو شدم عکس ها را بردارم و ببينم. جوان بسيجي نهيب زد که حاج آقا دست به آن نزنيد. تصور کردم لابد داحتمال داده عکس بي حجابي بين آن هاست و از همين رو به ديدن آن ها اشکال مي گيرد. گفتم : « اگر عکس بي حجابي باشد نمي بينم.»
گفت : « نه اساسا ما اجازه نداريم به اموال دست بزنيم.» در ذهنم گفتم اين جوان چگونه توانسته نفس خود را کنترل کند ! آن وقت ما اين رفتار را کرديم. احساس کردم از آن بسيجي ، عقب ترم. او با آنکه مدت ها در آن شهر با همين وضعيت قرار داشت ، ولي توانسته بود نفس خودش را مهار کند. تا وقتي آبادان دست نيروهاي بسجي بود ، هيچ کس جرئت دست زدن به اموال مردم را در اين خانه هاي تخريب شده نداشت. بچه ها اين جوري بودند واقعا احساس تکليف مي کردند ، آنجا حدود يک ماه کارهاي تبليغي انجام داديم و برگشتم به درس و بحث و مدرسه.
يک بار ديگر هم به منطقه ي غرب اعزام شديم. ابتدا مقسم کالاها و هداياي بوديم که مردم به جبهه مي فرستادند، بعد به کارهاي فرهنگي و تبليغاتي پرداختيم. کلاس هاي حديث و کلاس هاي حديث و روايت بر پا کرديم و استقبال خوبي هم به عمل آمد. من در شرايطي از کارهاي تبليغاتي فرار مي کردم و براي ديدن مناطق عملياتي ، به مقر يگان هاي ديگر سرک مي کشيدم از سنگر هاي آزاد شده، ديدن مي کردم. پاي صحبت رزمندگان مي نشستم و از شنيدن خاطراتي که از عمليات داشتند ، لذت مي بردم.
اينجا بود که احساس کرديد بايد خاطرات خودر ا از جنگ ثبت کنيد؟
بله . از همان زمان شروع کردم به ثبت خاطرات. احساس کردم در فضاي پشت جبهه کسي از اين وقايع با خبر نيست. مرزي بين جبهه و پشت جبهه کشيده شده بود که دو طرف مرز از حال و هواي هم با خبر نبودند. پشت جبهه به رغم کاستي هاي فراوان مشغول گذران زندگي خود بودند و آن طرف ، همه درگير جنگ و بمباران بودند. خواستم ارتباطي بين اين دو طرف برقرار کنم. پس شروع کردم به خاطره نگاري. وقايع را به صورت روزانه مي نوشتم و مکان آن را هم به طور دقيق مشخص مي کردم. من يک کاپشن کردي مشکي داشتم که دوستي آن را به من هديه داده بود. دوستي هم داشتم که شلوار کردي هم رنگ کاپشن من داشت. به من گفت : « يا کاپشنت را به من بده يا شلوار مرا بگير تا اين کاپشن و شلوار ، مال يک نفر باشد. » من هم کاپشن کردي خودم را به ايشان دادم. قيافه اي شبيه کردها داشت. گفتم : « تو مي تواني خودت را جاي کردها جا بزني.»
با ايشان داشتيم با ماشين مي رفتيم که مورد اصابت خمپاره قرار گرفتيم و او از ماشين ، به بيرون پرت شد ، چون نمي توانستم بايستم ، گفت : « برويد ، من خودم شما را پيدا مي کنم.»
ما رفتيم و تمام ياد داشت هاي من در جيب آن کاپشن باقي ماند. پس از مدتي يک پاترول از بچه هاي حفاظت که از آن منطقه عبور مي کردند ، او را سوار کرده و در حين حرکت مي پرسند:« کجا مي روي؟ » او مي گويد: « مي گرديم و اطلاعات جمع مي کنيم.» به تيپ و قيافه ي او مشکوک مي شوند مي پرسند : « کجا مي خواهي بروي؟» ايشان مي گويد : « به مقر لشکر 27.» آن ها مي گويند: « ولي مي رويم مقر ما آنجا دوستان به لشکر تردد دارند. و شما را به آنجا مي برند» وقتي که به مقرشان مي روند ، او را مورد بازجويي قرار مي دهند. از او کارت شناسايي مي خواهند. پاسخ مي دهد : « کارت و مدارکم در اورکتي است که به دوستم داده ام.»
مي گويند : « جيب هايت را خالي کن.» جيب هاي شلوارش را خالي مي کند ، .ولي به جيب هاي کاپشن نمي گذارد دست بزنند مي گويد: « اجازه ندارم به آن دست بزنم مال دوستم است.» بالاخره با اصرار کاپشن او را مي بردند و يادداشت هاي گزارش گونه ي مرا مي بينند. اين شخص را که صبوري نام داشت ، تا مرز اعدام مي برند. مي خواهند به عنوان يک جاسوس اعدامش کنند که بالاخره هويتش مشخص مي شود و رهايش مي کنند.ولي يادداشت ها را به او پس نمي دهند. تمام يادداشت هاي ثبت شده ي من در آنجا از بين رفت.
چه شد که وارد بحث خاطره نويسي وقايع جنگ شديد؟ و در ابتدا اين کار را از کجا شروع کرديد؟
قبل از ورود به سپاه ، دوست طلبه اي داشتم ، به نام « عامري» ايشان در کميته به فعاليت هاي فرهنگي مشغول بود و زمينه ي ورود ما به کميته ي زنجان را فراهم کرد. يک سال و چند ماه با بچه هاي آنجا به فعاليت هاي فرهنگي مشغول بوديم. در شهر آرا کاخي بود که گويا خرم مي خواسته آن را به پسر شاه هديه بدهد ،ولي هنوز کاملا ساخته نشده بود. معماري آن به شکل يک کشتي بود. مدتي هم مي گفتند. دفتر بني صدر بوده. بعد دست بچه هاي کميته افتاد ما در آنجا فعاليت مي کرديم. بعدها در مدرسه مجتهدي با شخصي به نام محمد رحيمي دوست شدم. از بچه هاي سپاه بود ، ولي هويت خودش را مخفي مي کرد. « حاج آقا مجتهدي» کساني را که سپاهي يا اداري بودند، از طلبگي منع مي کرد . مي گفت : « طلبه ، فقط بايد طلبه باشد.» براي همين رحيمي فقط مي آمد که درس بخواند ، در منطقه که ايشان را ديدم ، لباس سپاهي به تن داشت. گفتم : « مگر عضو سپاه هستي؟» گفت:« بله ، ولي به حاج آقا چيزي نگو.» قبول کردم . گفتم : « در جبهه چه کاري مي کني؟ » گفت: « ثبت خاطرات جنگ را سامان مي دهيم.»
يعني به نوعي براي ثبت وقايع و رويدادهاي دوران جنگ تحميلي ، برنامه ريزي خاصي هم از همان ابتدا صورت گرفته بود؟
دفترچه هاي خاطراتي در تيراژ ميليون ها جلد توزيع شد که مانند يک کتابچه بود. نقشه اي هم از شهرهاي مرزي ايران و عراق ، در انتهاي آن وجود داشت. با فلش هاي عملياتي که به سمت عراق و سپس به سمت اسراييل بود. همين نقشه ، در خصوص ادعاي کشور گشايي ايران دست آويز عراقي ها شد. يک سري مسائل اعتقادي و احکام هم در آن چاپ شده بود.
بسياري از اين کتابچه ها را بين رزمندگان توزيع کرده بودند ، ولي بيشتر آن ها برنگشته بود. البته بيشتر رزمندگان هم اهل نوشتن نبودند. از آن همه تيراژ ميليوني که در سال 63-61 به چاپ رسيد به تعداد انگشتان دو دست ، برگشت پيدا نکرد. لذا يک ضبط تهيه و شروع کردند به ثبت صوتي خاطرات رزمندگان. بسياري از آن ها اسم خود را نمي گفتند. فقط ثبت خاطرات بود. خاطراتي که فضا و زمان و مکان آن شايد مشخص نبود. ياد تاريخ اسلام افتادم. گفتم : « اين ها را اگر دو دهه ي ديگر بخواهيم عنوان کنيم ، بايد براي همه ي آن ها اسناد ارائه بدهيم ،چون وقايعي که در يان فضاي معنوي مي گذرد براي نسل بعد اصلا قابل قبول و قابل باور نخواهد بود. اطلاعات و خاطرات بايد به نوعي با هم تواتر پيدا کند تا بتواند به عنوان سند ، بعدها مورد استناد قرار گيرد.
تابستان سال 63 همکاري خود را با دفتر ثبت خاطرات جنگ شروع کردم.
دفتر ثبت خاطرات جنگ چه مدتي فعاليت خود را شروع کرده بود؟
مجموعه اي در تبليغات ستاد مرکزي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قرار داشت ، به نام تبليغات جبهه و جنگ که به صورت تيم ويژه کار مي کردند. تمام اقلام تبليغاتي طي دوران جنگ اعم از پيشاني بند ، عکس هاي روي سينه ، پرچم و امثالهم توسط اين گروه تهيه مي شد. آن ها يک گروه دو سه نفري بودند. آقايان سيد جواد موسوي و محمد قاسم فروغي که کل موارد چاپ و انتشارات را به عهده داشتند. يکي ديگر از دوستان هم ، توزيع آن را بر عهده گرفته بود. گروه مستقلي بودند که زير نظر مديريت کل تبليغات سپاه کار مي کردند. آن موقع تبليغات سپاه دو ستاد کلي در منطقه هاي غرب و جنوب داشت. يکي قرار گاه جبهه و جنگ غرب و نجف که مقر آن ، در کرمانشاه بود و ديگري ، تبليغات جبهه و جنگ اهواز که خيلي هم مشهور بود.
شما با کدام ستاد فعاليت مي کرديد؟
من با ستاد مرکزي مستقر در تهران همکاري مي کردم. مکان اوليه اش را به خاطر ندارم ولي بعدا منتقل شد ابتداي خيابان استاد نجات اللهي (ويلا) کل تبليغات سپاه در اين ساختمان شکل مي گرفت. براي حفاظت از آن هم ديواري جلو شيشه ها کشيده شده بود که اتاق هاي اصلي را از پنجره ها جدا مي کرد. اين فاصله به اين لحاظ بود که اگر نارنجکي به آن ساختمان پرتاب کنند خرابي اي در اتاق ها ايجاد نشود. آن مجموعه زمان استراحت نداشت. شبانه روزي همه مشغول فعاليت بودند. بچه هاي پيام انقلاب ، اميد انقلاب ، صدا و سيماي سپاه و نشريات ديگر ، همه آنجا مستقر بودند.
يعني تمام تبليغات و توليدات فرهنگي سپاه، از آن مجموعه پي ريزي و طراحي مي شد.
شما براي ورود به سيستم ثبت خاطرات ، نياز به آموزش هم داشتيد؟
اصلا چنين چيزي نبود. من در حال از انتقادوضعيت مجموعه بودم که گفتند: « بيا با ما همکاري کن.» فرم هايي را طراحي و چاپ کرديم که مي توانستيم خاطرات هر فرد را با مشخصات کامل شخصي و منطقه اي داشته باشيم. آن ها را هم روي نوار ثبت مي کرديم و آرشيو نسبتا کاملي را ايجاد کرديم. در همين حين ، سعي کرديم کيفيت ضبط ها را بالا ببريم. به عنوان عضو ثابت ، ضبط خاطرات را بر عهده داشتم. در مواقع عمليات آقاي موسي در اتاق ها را قفل مي کرد و مي گفت : « ما ديگر اين جا هيچ کاري نداريم.»
با يک برنامه منظم عازم مناطق عملياتي شديم. در قسمت هاي مختلف ثبت و ضبط خاطرات رزمندگان اسلام را انجام مي داديم. خود آقاي فروغي و موسوي هم با ضبط هاي خبرنگاري به ثبت خاطرات مي پرداختند. اين صحبت ها را پياده و در آرشيو نگهداري مي کرديم. پشنهاد دادم که بايد « دفاتر ثبت خاطرات وقايع جنگ » در هر قرار گاهي حضور داشته باشد. براي راه اندازي دفتر ثبت خاطرات جنگ کردستان ، به اين استان رفتم و يک سال و چند ماه کار کردم. ابتدا رفتم قرارگاه حمزه سيد الشهداء، با « سردار ايزدي» فرمانده ي قرار گاه در مورد نياز مبرم به ثبت خاطرات جنگ صحبت کردم که مورد موافقت قرار گرفت و امکانات مختصري را در اختيارمان گذاشت. چون از تهران به آنجا مأمور بوديم ، دستمان براي فعاليت باز بود. آقاي ايزدي هم در جلساتي که با فرماندهان ساير شهرهاي استان کردستان داشت من را معرفي مي کرد و از آن ها مي خواست که با من همکاري داشته باشند. با شخصي به نام خورشيدي ( که مداح اهل بيت هم بود) کار را شروع کرديم ، بعد ها از همان قرارگاه چند تا نيرو گرفتيم و يک تيم قوي را سازماندهي کرديم. ماشيني هم در اختيارمان گذاشتند. قبل ار رفتن و ثبت خاطرات و وقايع جنگ با فرمانده سپاه و مسئول تبليغات منطقه ، هماهنگي مي کرديم. آن ها ليست کساني که بايد با ما مصاحبه مي کردند را ارائه مي دادند و ما با تمام آن ها مصاحبه مي کرديم.
در مصاحبه ها موضوعي خاص را دنبال مي کرديد يا به صورت پراکنده از هر موضوعي در خصوص جنگ سؤال مي کرديد؟
استراتژي ما اين بود که نفرات را کاملا تخليه کنيم. چه شد آمدي جنگ ؟ از کدام منطقه آمدي ؟ چه انگيزه اي داشتي ؟ چه کارهايي کردي؟ کجا رفتي ؟ چه وقايعي را ديدي؟ از خاطرات ديگر چه داري ؟ الان کجا هستي و بسياري مسائل ديگر. مصاحبه ها به صورت پرسش و پاسخ مطرح مي شد و امکان داشت ساعت ها طول بکشد.
به ياد دارم فرمانده بانه از بچه هاي مخابرات بود و بعدا به شهادت رسيد. مردم کردستان و بانه آن قدر به او علاقه داشتند و احترام مي گذاشتند که در مراسم تشييع جنازه ، جاي سوزن انداختن نبود. به گونه اي که مراسم با وجود سيل خروشان مردم ، از کنترل بچه هاي سپاه خارج شد. من مصاحبه ي طولاني اي با او داشتم و خاطراتش را هم ثبت کردم.
آدرس مي دادند مي رفتيم فلان پايگاه مي گفتند:
« شخصي است از مردم قديم کردستان». مي رفتيم در پايگاه مصاحبه کنيم ، وسط مصاحبه مي گفتند : « کمين مي خورديم.» مي رفتند بررسي کنند. وقتي مي آمدند ، مي گفتند: « دو تا از بچه ها که شما با آن ها مصاحبه کرديد ، شهيد شدند.»
بعضي ها به روز هم نمي کشيد که خبر شهادتشان را دريافت مي کرديم و تنها يادگار آن ها براي ما همين مصاحبه ي ضبط شده بود.
مصاحبه و گرفتن اطلاعات شخصي و مکاني به طور حتم ، با بروز مشکلاتي در مناطق جنگي همراه بوده است ؟ از آن مشکلات بگوييد.
يکي از مسائل از طرف بچه هاي حفاظت اطلاعات بروز مي کرد که مي گفتند اين مسائل بايد محرمانه بماند. يک بار هم مرا براي مدتي بازداشت کردند و نوارهايمان را گرفتند. مي گفتند: « اين کارها براي ما تعريف شده نيست» ما گفتيم : « حکم داريم.» البته چون تاريخ حکم مدتي گذشته بود ، مي گفتند: « اعتبار ندارد» مي گفتيم تمديد اعتبار بزنيد براي ما بفرستيد ، ولي فرصت رفتن و گرفتن حکم جديد از قرار گاه اصلي را پيدا نمي کرديم. اين شد که ما ، جزو اولين بازداشتي هاي کردستان شديم.
ما را در اتاقي حبس و شروع کردند به بازجويي که شما کي هستيد؟ کي گفته اين مصاحبه ها را انجام بدهيد ؟ و سؤالاتي از اين دست.
نوارهاي ما را گرفتند گفتند: « قرار گاه به شما تحويل مي دهيم. » قرار گاه گفتند : « تهران تحويل مي دهيم.» خلاصه ، همه آن نوار ها از دست رفت. حدود ده ، پانزده ساعت نوار مصاحبه بود که يک تيم از بچه ها آن را گرفته بود. يک روز بازداشت بوديم تا از تهران استعلام کردند و فهميدند ما از همکاران خودشان هستيم. گفتند خوب حالا بايد همه نوارها را چک کنيم. بعضي ها هم براي مصاحبه کردن نداشتند. بايد به نوعي و با گفتن جرياني آن ها را وادار به ذکر خاطرات مي کرديم. مثلا به واقعه ي عاشورا و شهادت امام حسين (ع) و ياران وفادارش و سختي ها و مصائب حضرت زينب (س) اشاره مي کرديم. مي گفتيم روايت حضرت زينب (س) از واقعه ي کربلاست که امروز ، آن شهامت ها و فداکاري ها را زنده نگه داشت است. قيام امام حسين (ع) و صحراي کربلا در يک روز به پايان مي رسد ، ولي پيام آن سال ها و قرن هاست که در ذهن همه ي شيعيان مسلمان منشأ تحولات عظيمي بوده است. اگر حرکت و نوع رفتار دشمن در تاريخ ، کتمان و بيان نمي شد؛ چگونه ماهيت اصلي قيام عاشورا را مي شناختيم . با گفتن اين مسائل آن ها هم راضي به مصاحبه مي شدند ، ولي به نوعي خود سانسوري هم مي کردند.
کساني هم بودند که مصاحبه نمي کردند، مدام ، از ما گريزان بودند. شخصي بود که بعد ها شهيد شد. هر چه اصرار کرديم ، مي گفت :«نه» مي گفت :« دوست دارم در گمنامي باشم» فکر مي کرد همين الان که مصاحبه مي کند روي آنتن ماهواره اي ، گفتارش پخش مي شود.
پيش آمده بود که در بازگويي خاطرات کسي دفترچه يادداشت به شما بدهد و بگويد اين خاطرات من ؟
خيلي انگشت شمار بودند کساني که دفترچه يادداشت روزانه داشتند و خاطرات خود را ثبت مي کردند. در عمليات مهران با شهيد کاوه خيلي صحبت کردم. راضي شد پس از عمليات مهران ،خاطراتش را بازگو کند. شهيد کاوه از بچه هاي مشهد و فرمانده لشکر ويژه شهدا بود که در عمليات مهران شهيد شد.
در خيلي موارد بچه ها هنگام مصاحبه ، تحت تأثير قرار گرفته و احساساتي مي شدند. به هق هق و گريه مي افتادند. ما هم مصاحبه را قطع مي کرديم تا از اين حال و هوا خارج شوند و سپس در شرايط ديگري، ادامه ي مصاحبه را پي مي گرفتيم. برخي اوقات ادامه ي مصاحبه به روزهاي بعد کشيده مي شد.
براي ثبت و ضبط کامل خاطرات هر کس ، آيا فن خاص داشتيد يا اينکه چون جريان ها تقريبا تازه بود ، مصاحبه شوندگان براي موضوع حضور ذهن داشتند؟
- وقتي مي خواستيم با يک گروه مصاحبه کنيم، پس از دو سه مصاحبه کل جريان ما وقع در دسترس ما قرار داشت. تمام مسائل مربوط و مرتبط با موضع دستگيرمان شده بود و براي همين ، موضوعات مختلفي را مورد سؤال قرار مي داديم و پيرامون آن بحث مي کرديم. مثلا اگر مي خواستيم در مورد شهرستان بانه و حوادث مرتبط مي دانستيم براي همين آن ها را به موضوع اصلي مصاحبه هدايت مي کرديم.
ميانگين سني همکارنتان در آن موقع چند سال بود؟
حدود هيجده تا بيست سال همه مرد بودند شرايط جنگ ، به گونه اي بود که ما در جبهه ها کمتر زن مي ديديم. من شخصا با هيچ خانمي مصاحبه نکردم.
سؤالات شما معين و مشخص بود، يا براي هر وضعيت و شخصيتي سؤالات خاص خود را مطرح مي کرديد؟
ما سؤالاتي که مکتوب کرده باشيم ، نداشتيم. اکثر آنها ذهني بود. البته يک سري سؤالات کلي براي پاسخ ، به مصاحبه شونده ها مي داديم تا در فضاي کلي مصاحبه قرار بگيرند. سؤالاتي نظير اطلاعات يگان و لشکر مصاحبه شونده ، در چه عملياتي حضور داشته ، سؤالاتي از صحنه هاي جنگ ، خاطرات دوستان ، شهادت هم زمان و بسياري از مسائل ديگر.
در مورد وقايع جنگ با خبرها و خاطرات غير واقعي هم رو به رو مي شديد؟
به ندرت ، ولي بود. يکي خاطره اي را تعريف مي کرد که قرار بوده طي عمليات ، يک منطقه اي را از دشمن بگيرند ، آن قدر آن خاطره را شيرين و پر بر خورد تعريف کرد که ما از آن حظ برديم. در آخر هم دشمن به اسارت در آمد و پرچم اسلام بر بلندترين نقطه ي منطقه ي به اهتراز در آمد. بعد که ضبط تمام شد ، گفت : « حاج آقا همش دروغ بود. ما همان لحظه ي اول ، شکست خورديم . گفتم :« پس چرا اين جوري تعريف کردي؟ » گفت : « زشت است که آبروي اسلام را ببريم و بگوييم که شکست خورده ايم. براي همين گفتم پيروز شديم.» گفتم : « ما داريم تاريخ مي نويسيم ، نيامده ايم تبلغيات بکنيم.
برخي در خاطرات خود مي گفتند: « دشمن زبون . مي گفتيم: « ما تبليغات نمي کنيم . دنبال شعار دادن هم نيستيم، مي خواهيم تاريخ را آن گونه که اتفاق افتاده ، ضبط کنيم. » حدود يک ساعت بايد با آن ها صحبت مي کرديم تا مي توانستيم توجيه شان کنيم که چگونه صحبت کنند. اين گونه نبود که تا مي رسيم ، ضبط را روشن کنيم و بگوييم : « بفرماييد.» صحبت هاي اوليه براي انتقال پيام ، خيلي مهم بود.
نحوه ي درست مصاحبه را به آن ها گوشزد مي کرديم. بعد از چند ماه مصاحبه گرفتن به تجربه خوبي رسيده بودم. گاهي اوقات تا ضبط خبرنگاري را روشن مي کرديم. در گويش شخص سکته هايي حادث مي شد. براي رفع اين استرس سعي مي کردم خيلي عادي و از سؤالات خيلي ساده شروع کنم.
اگر هم موقعيتي پيش آمد ، به گونه اي طنز آميز و با شوخي ارتباط کلامي ام را صميمي تر مي کردم. بعد هم مي گفتم : ببين عزيزم من ، اين نوار بايد به صورت مکتوب پياده شود صداي شما را جايي پخش نخواهيم کرد. طرف تا قبل از ضبط مثل بلبل حرف مي زد ، تا شاسي رکورد ضبط را فشار مي داديم ، لکنت زبان مي گرفت. يا نمي توانست حرف بزند.
کساني هم بودند که در مقابل مصاحبه و ضبط کردن خيلي مقاومت نشان دهند ، به قسمي که مصاحبه توقف پيدا کند و پيش نرود ؟
بعضي ها مي گفتند اين مطالب را براي شخص شما مي گوييم. لازم به ضبط آن ها نيست. ما هم به نوعي کلک مي زديم. وانمود به خاموش شدن ضبط مي کردي، ولي در اصل روشن بود و ضبط مي کرد. شخصي به نام آقاي اميني که بعدها شنيدم شهيد شده است ، مي گفت : « من به تمام نيروهاي تحت فرمانم مي گويم با شما مصاحبه کنند ، ولي دست از سر من برداريد. من هيچي نيستم ، نمي خواهم خاطره اي تعريف کنم. من به اين بچه ها مي گويم تا شب براي شما خاطره بگويند و کاملا با شما همکاري کنند، گفتم « باشد، ولي چند تا سؤال دارم. بايد جواب بدهي.» چند تا از جملات و حرف هايش را ضبط کردم . مي گفت : « من فرمانده ي اين بچه ها هستم ، ولي شاگرد همه ي آن حساب مي شوم.»
اين نوارها را چگونه کد گذاري و دسته بندي مي کرديد؟
دقيقا اينکه چه ساعتي ، چند دقيقه و چه کساني ،و در کجا ؟ در اين نوار صحبت کرده بودند ، را مي نوشتيم. روي جلد نوار هم همان اطلاعات را تطبيق مي داديم. هر کس که مصاحبه مي کرد، شماره ي مصاحبه اش مسلسل وار در جلد نوار قيد مي شد. مثلا فخر زاده دو ، فخرزاده هشتاد و پنج و به همين ترتيب ادامه پيدا مي کرد. به اين شکل نبود که مصاحبه اي تمام و نوار جديد ، با مصاحبه جديد شروع مي شود. همه ي اين ها در تداوم هم بود. بعضي ها بيست دقيقه خاطره مي گفتند ، برخي يک خاطره ي کوچک تعريف مي کردند و تعدادي هم چيزي براي گفتن نداشتند. ما اينها را پيوسته و پشت سر هم ضبط مي کرديم و در آخر ، تحويل آرشيو مي داديم. آرشيو هم شماره هاي خاص خودش را داشت.
معمولا چه ساعتي از صبح ، فعاليت خود را شروع مي کرديد؟
بعد از اذان صبح ، نماز مي خوانديم و چون صبحگاه نداشتيم ، مي رفتيم صبحانه مان را مي خوديم. ديگران بعد از صبحگاه صبحانه مي خوردند ،وقتي وارد يگان خود مي شدند ، کار ما شروع مي شد. و تا جايي که توان داشتيم ، ادامه مي داديم. من شخصا تا وقتي مسئوليت نداشتم. بيشتر مصاحبه مي کردم. به طور متوسط روزي يک يا دو ساعت دو تا سه کاست مصاحبه داشتم. شخصا حدود دو هزار ساعت مصاحبه در خصوص جنگ من انجام داده ام. حقوق ما هم همان دو هزار و چهارصد توماني بود که براي هر بسيجي در نظر گرفته بودند. اضافه کاري و اين صحبت ها اصلا مطرح نبود.
سرنوشت اين نوارها چه بود ؟
بعد از مصاحبه ها نوار ها را بسته بندي مي کرديم و مي فرستاديم تهران ، تا آرشيو شود. در تهران پياده سازي مي شد و به جاي آن ، براي ما نوار خام مي فرستاند ما هم ضبط مي کرديم و دوباره پس مي فرستاديم. مشکل محدوديت نوار و کسري نداشتيم هزينه خريد نوار را مي توانستيم از هر جايي تهيه کنيم.
آيا اتفاق افتاده بود که باطري ضبط در حين مصاحبه تمام شود؟
بله ، باطري در آن سال ها خيلي کم بود. حتي ضبط خبرنگاري هم کم بود. و من دنبال اين بودم که ضبط هاي بهتر و مجهزتري تهيه کنم ، ولي ضبط فروش ها ضبط خبرنگاري نداشتند. اگر موقع مصاحبه ضبط مان خراب مي شد، از يک ضبط ديگر که حکم يدکي را داشت ، استفاده مي کرديم. ضبط هايي که خراب مي شد را مي فرستاديم تهران ، درست مي کردند و بر مي گرداندند.
نوارها هم که مي رسيد تهران ، آقاي رحيمي مسئول بخشي پياده کردن نوارها بود. آن ها را شماره ي آرشيو مي زد و يک سري خواهرهايي بودند از جمله خانم قانع که بعدها با يک مجروح قطع نخاعي ازدواج کرد. شخص بسيار دقيق و زحمتکشي بود که از ابتدا در آنجا کار مي کرد.
نوارهاي پياده شده را شخصي ديگري هم کنترل مي کرد. تجربه نشان داده بود که پياده کننده ي نوار قطعا اشتباه دارد. مخصوصا کساني که با اين اصطلاحات ، نامأنوس بودند. امکان اشتباه خيلي وجود داشت. براي همين از خواهران با تجربه تر در اين خصوص استفاده مي شد. جا افتادگي زيادي هم مشاهده مي شد که باز در حين کنترل کردن ، رفع عيب مي شد.
اين خواهران پاسدار بودند؟
خير ، آن ها مزدبگير بسيجي بودند. من هم نيورهايم را از بين بسيجي هايي که مي آمدند سپاه انتخاب مي کردم. يک گروهي بعد از آرشيو اين نوارها مطالب آن ها را مطالعه مي کردند و سوژه ها را براي کتاب خاطرات انتخاب مي کردند. بخش بهره بر اري ، دست آقاي فروغي بود که خروجي آن ها خيلي کند بود. اصلا با حجم ورودي نمي خواند . من وقتي وارد مجموعه شدم . صد تا صد و پنجاه ساعت مصاحبه داشتيم ، ولي وقتي در سال 67 آن را تحويل دادم ، حدود بيست هزار ساعت مصاحبه انجام شده بود. تيمي پنج نفره که دائم نفرات آن تغيير مي کرد.
اين مصاحبه ها مصاحبه رزمندگان بود يا نوار ضبط مکالمات ؟
فقط مصاحبه ها ، که البته به صورت شاخه شاخه درست شد. آقاي آشتياني و اکبري تيمي بودند که بخش عربي مصاحبه را شکل دادند تا با کمک برخي عرب زبانان خوزستاني با اسراي عراقي ترتيب مصاحبه هايي را بدهند. که اين مصاحبه ها توسط ديگر عرب زبان ها پياده و ترجمه و آرشيو مي شد.تا پايان که من بودم حدود هشتصد ساعت مصاحبه انجام گرفت. ما براي جلب اعتماد اسرا هر کاري که لازم بود ، انجام مي داديم. به عنوان مثال ، سيگار کم داشتند. من با « صامت» رياست اداره ي دخانيات که استاد درس نهج البلاغه من هم بود ، صحبت کردم.
ايشان به ما سيگار مي داد تا بين اسيران عراقي پخش کنيم ، يا پولي کمک مي کردند. زيرا پيراهني مي خريديم و به آن ها مي داديم. آن ها هم مي نشستند و خاطراتشان را تعريف مي کردند.
يک سري ( شاخه) هم مصاحبه با بچه هاي سپاه بدر بود. بچه هاي عراقي که در طول دوران جنگ جبهه ي حق را از باطل تمييز داده بودند. آن ها با ما همکاري مي کردند. بيش از هفتصد ساعت هم ، آن مصاحبه ها بود. شاخه ي ديگر ،جانبازان بودند.مثلا جانبازان قطع نخاعي در بيمارستان هاي جانبازان يا مناطق ديگر که مي دانستيم حضور دارند ، ترتيب انجام مصاحبه را مي داديم.
درباره ي خانواده هاي شهدا هم مصاحبه اي انجام داديد؟
براي خانواده ي شهدا تدبير ديگري انديشيده بوديم. دفترچه خاطراتي تهيه کرده بوديم در ارتباط با شهيد يا شهيدان آن خانواده ، حدود بيست سؤال هم طرح کرده و خواسته بوديم چنانچه اسنادي از آن شهيد وجود دارد ، به رسم امانت ضميمه کنند. اين دفترچه را به خانواده هاي اسرار و مفقودين هم داديم. بچه هاي سپاه گفتند: « ما تعاوني سپاه داريم . اين دفترچه ها را به ما بدهيد تا براي شما توزيع کنيم» ما هم دفترچه ها را به تعاون سپاه سپرديم و آن ها هم در همه ي ايران آن را توزيع کردند. مشکل ما براي جمع آوري بود. خواهران بيشترين اعضاي تعاون را تشکيل مي دادند. چون دائما در حال عوض شدن بودند ، در جمع آوري اين دفترچه ها مشکلات بسياري پديد آمد. هر چه نامه نگاري کرديم ، فايده اي نداشت. خودمان يک تيم براي پي گيري استاني اين کار تشکيل داديم. « محمد زين العابديني» که الان مسئول بخش مستند شبکه ي چهار سيما هستند ، مسئوليت اين کار را بر عهده گرفتند که عازم سفرهاي استاني شوند. در استان ها مي گفتند : « ما خيال کرديم اين ها دفتر مشق است. داديم بچ ها مشق بنويسند.» عده اي در جاي ديگر گفتند: « ما فکر کرديم اين ها را داده ايد هر چه مي خواهيم در آن بنويسيم و براي خودمان نگه داريم.» جايي ديگر مي گفتند: « هنوز اين دفترچه ها در انبار است ، توزيع نکرده ايم.» به اين نتيجه رسيديم که از طريق سازمان تشکيلات ، اين کار امکان پذير نيست. در صورتي که من مثلا در همايش « خواهران تعاون » اهميت اين موضوع را به وضوح گفته بودم. به خاطر اهميت آن بود که خواهران گفتند: اين کار را به ما واگذار کنيد. نمي دانيد خانواده هاي شهدا چه چيزهايي براي ما تعريف مي کنند!
آن مقدر از دفترچه هايي هم که بازگشت ، خيلي خلاصه بود و مي شد فهميد که نگارش آن توسط همسر ، دختر يا مادر آن شهيد انجام گرفته است.
البته در ميان آن ها ، چيزهاي جالبي هم پيدا مي شد. مطالب جالب را من بازخواني مي کردم. يکي از اين دفترچه ها مربوط به يک خانواده آزاده بود که فرزند بسيجي اش اسير شده و در اسارت به سر مي برد.آن ها از دفترچه ي يادداشت روزانه فرزندشان براي ما نوشته بودند. مثلا اينکه: « من امروز وارد يگان شدم ، استوار مسئول ما آدم خوبي نبود. بچه ها از اين مسئله شاکي شدند. من با او درگير شدم، من را بازداشت کردند.»
حوادث لحظه به لحظه سربازي اش را شرح داده بود تا روز عمليات که رفته بوده و اسير مي شود. نوشته بود: « من بايد فردا به عمليات بروم . اگر برگشتم ادامه مي دهم، و گرنه اين دفترچه را مي گذارم در دسترس کساني که به خانواده ام برسانند.» اضافه بر آن هم ، خانواده اش از شرايط تحصيلي و زندگي او چيزهايي نوشته بودند.
به جرئت مي توانم بگويم سازماني که براي جمع آوري خاطرات آزادگان سرافراز ، برنامه هاي معين و مشخص داشت؛ ما بوديم ، وقتي اين دوستان برگشتند ،همه دگرگون شده بودند. پس از آزاد شدن اسراي ايراني، آدرس اين آزاده را پيدا کردم. کنار پل حافظ در بخش فرهنگي « ستاد آزادگان » کار مي کرد. رفتم پيش او ، سلام کردم گفتم : « مرا مي شناسي؟ » گفت : « خير» گفتم : بابا همرزم بوديم در يگان .... استوار فلاني مسئول ما بود. تو با او در گير شدي . تو را انداخت زندان. در بازداشتگاه ما به تو غذا مي رسانديم. توي هنرستان اين گونه بودي ، در خانه اين چنين بودي ....»
هر اطلاعي که از او داشتم را گفتم . مي گفت :« من براي اينکه هويت خود را فراموش نکنم ، بارها و بارها خاطراتم را در اردوگاه مرور کردم ولي کجاي اين وقايع ، تو هستي ؟ چگونه است که من تو را اصلا به ياد ندارم؟» داشت ديوانه مي شد گفتم : « صبر کن» دفترچه را نشانش دادم و گفتم : ما از طريق آن دفترچه با تو آشنا شده ايم. حالا مي خواهم با خاطراتت ما را به اردوگاه عراق ببري» گفت : « اهميت اين خاطرات ، براي من جا افتاده است . تو که هرگز با مرا نديده اي ، با خواندن خاطراتم - چنان با من مأنوس شدي که من به حتم گفتم همشه با من بوده اي و من در خاطرم ندارم. من اهميت اين خاطرات را فهميدم.» نام او محسن درگاهي بود.
بسياري از خاطرات همچون در آن دوران ، فرهنگ نوشتاري وجود نداشت ؛ مي بايست به همان صورت شفاهي ثبت و ضبط مي شد.
خروجي اين خاطرات در پيام انقلاب ، اميد انقلاب و امثالهم مشاهده مي شود از اين آثار مکتوب برايمان بگوييد.
بله . در هر دو استفاده مي شد. به صورت کتاب هم منتشر مي شد. کتاب هاي متنوعي بود که در ذهنم نيست. اکثر کتاب هاي خاطراتي که در آن اوايل چاپ مي شد. از همين خاطرات بود. «محمد قاسم فروغي» که هنوز هم کارهاي انتشاراتي دارد ،مسئول چاپ اين کتاب ها بود. کارهاي ما تا پايان جنگ ادامه داشت و در همه ي اين سال ها ، از دروس طلبگي دور افتادم.
منبع:ماهنامه فرهنگي ، تحليلي سوره شماره ي 36




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط