خوشبختی یعنی داشتن برگهای کتاب و گیاه
دارم کتابی میخوانم که تویش آدمها دنبال تغییرند. هیچ کس خودش را دوست ندارد و چشم امید دوخته به تغییر. مردم دنبال کشف شهرهایی هستند که مردمش از آنجا رفتهاند، دنبال کشف شهرهایی دیگر. مردم کتاب غذاهایی پختهاند که دستورش را مردمی نوشتهاند که الان دیگر به فکر استفادهاش نیستند. داستان کتاب مثل بازی منچ است و مردم منچهایش هستند. یکییکی جلو میروند، همدیگر را از سر راه برمیدارند، دوباره وارد بازی میشوند و شاید آن کسی که آخرین نفر بوده، برنده شود.کش و قوسی به کمر و شانهام میدهم. سرم را از روی کتاب برمیدارم و چشمم به گلدانهای طبقهایمان میافتد. فکر میکنم گلدان یک دنیاست؛ مثل همین کتاب. حواسم از برگ کتاب، میپرد وسط گلدان بنفشی که گلهای پیتوسش مثل دستههای مو از سرش سرازیر شده است. مامان نیمرو که درست میکند، پوست تخممرغها را میکوبد و پای گلدانها میریزد. مامان اعتقاد دارد پوستههای تخممرغ کلسیم دارد و رشد گیاه را زیاد میکند؛ مثل کود میماند برای گلهایمان. به گمانم این را از یکی از صفحههای اینترنتی خوانده است و پیگیر تمام پوست تخممرغها را پودر میکند پای گلدانها. از حق نگذریم، گلها هم کملطفی نمیکنند و با شاخ و برگ دادنشان دل مامان را میبرند و باز مامان در گوگل دنبال «چگونه بهتر از گیاهانمان مراقبت کنیم» میگردد. پوست تخممرغ به پایشان میریزد، هرسشان میکند و شاخ و برگهای هرسشده را قلمه میزند. با قاشق کوچکی خاکشان را زیرورو میکند تا هوا به ریشههایشان برسد. قربان صدقهیشان میرود و برایشان وقت آبپاشی، آواز میخواند. اگر برگ خشکی بیفتد، مامان پودرش میکند و دوباره به خاکش برمیگرداند. این هم از دیگر اعتقادهای مامان است. میگوید خاک برگ همین است دیگر. طبیعت دوست دارد به طبیعت برگردد. بعد هم یک قدم عقب میرود و نگاه معناداری به گلدان میاندازد و مطمئن میشود نور خوب به آن میرسد.
فکر میکنم گلدان یک دنیاست و مردمش خیلی احساس خوشبختی میکنند. مردمی که اگر خشک شوند، تبدیل به خاک مردم بعدی میشوند. مردمی که آواز زیبای باغبانشان را هر روز میشنوند که دعوتشان میکند به رشد و سرسبزی. مردمی که هر روز نور و غذای کافی بهشان میرسد. مردمی که مراقبت میبینند و زیبایی میسازند. خدا وکیلی، اگر این گلدانها و عشق مامان بهشان نبود، خانه انگار یک چیزی کم داشت. با خودم فکر میکنم حتماً هوای خانه را هم بهتر میکند. بین این همه دود و دم، یک مشت اکسیژن این گلدانها هم تأثیر خودش را بر ریههای ما خواهد گذاشت. دنیای گلدانهای خاکی، وصل به دنیای گلدانهای آبی است. همانها که با یک چاقوی کوچک از تنهی گیاه قلمه خوردهاند و در بطری شیشهای که احتمالاً مال آبمیوه یا شیر بوده است، ریشه دواندهاند.
تولّد هر روز در خانهی ما اتّفاق میافتد؛ مثل به دنیا آمدن یک بچّه، مادرمان ما را صدا میزند و رویش نوی یک برگ یا ریشه را نشانمان میدهد، بعد مثل افتادن یک اتّفاق معجزهآسا از خدا شکرگزاری میکند و یادمان میاندازد که زندگی هر روزش تغییر است: یک روز افتادن برگی، یک روز جوانهی برگی.
دستم را زیر چانهام میزنم. برگ دیگری از کتاب را ورق میزنم. کتاب هم حتماً یک روز برای خودش شاخ و برگی داشته و نور و خاک و هوا میبلعیده. کتاب که دنیایش از دنیای گیاهی به دنیای کاغذی آمده است، امروز احساس خوشبختی میکند؟ من اگر جای کتاب بودم، چشمهایم را میبستم و داستانی از دنیای برگآلود گذشتهام میگفتم. فکر میکنم خوشبختی همین تغییر و رشد و از این دنیا به آن دنیا رفتن باشد.
منبع:
مجله باران