چند بار « يا حسين » گفت و به کما رفت

مدت کوتاهي بود که با جانباز عزيز، جناب کلهر آشنا شده بوديم و قصد داشتيم براي شنيدن خاطراتش از جنگ به سراغش برويم که خبر رسيد که حالشان خراب شده و ما به اميد اينکه حالشان رو به بهبود بگذارد عزم رفتن به خانه ايشان در منطقه فخرآباد تهران را کرديم، اما در تماسي که داشتيم متوجه شديم ايشان از همان روز در حالت کما هستند و امکان صحبت با خودشان نيست !
سه‌شنبه، 29 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چند بار « يا حسين » گفت و به کما رفت
 چند بار « يا حسين » گفت و به کما رفت
چند بار « يا حسين » گفت و به کما رفت






ماجراي جانبازي که به مصاحبه با او نرسيديم و پر کشيد !

مدت کوتاهي بود که با جانباز عزيز، جناب کلهر آشنا شده بوديم و قصد داشتيم براي شنيدن خاطراتش از جنگ به سراغش برويم که خبر رسيد که حالشان خراب شده و ما به اميد اينکه حالشان رو به بهبود بگذارد عزم رفتن به خانه ايشان در منطقه فخرآباد تهران را کرديم، اما در تماسي که داشتيم متوجه شديم ايشان از همان روز در حالت کما هستند و امکان صحبت با خودشان نيست !
حدود ساعت سه بعداز ظهر با استقبال گرم خانواده محترم کلهر ، در کنار بستر حاج اصغر، معاون سابق تدارکات لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بوديم، که اينک جز کارهاي غير ارادي چون نفس کشيدن، کاري از دستش بر نمي آمد. تن نحيف و چهره زرد رنگ وي ، از تحمل رنجي عظيم و طولاني مدت سخن مي گفت و دل را آتش مي زد. با غم ديدن اين شير مرد در آن حال احتضار، سخن را آغاز کرديم.
در جلسه اي که دو داماد ايشان ، پسران و برادر خانم شان بودند، پس از سخنان اوليه ، از سوابق جبهه و مجروحيت ايشان پرسيدم. دامادشان که مي گفت پنج سالي است وارد اين خانواده شده ،کلام را به حاج مجيد برهمن ،برادر زن خوش روحيه جناب کلهر که خود نيز در چشم و پا ، نشان ايثار داشت و برادر شهيد بود ، سپرد و او اين چنين به جبهه رفت.
*ما در محله جابري ، با حاج اصغر هم محل بوديم. پدر ايشان ميوه فروشي داشتند و بعد هم خودشان مغازه را مي گرداندند. برخلاف بسياري از کاسب ها ايشان بسيار با انصاف و مومن بود و به همين خاطر اکثر خانواده هاي مذهبي محل از ايشان خريد مي کردند. کم کم به مسائل انقلاب خورديم و ارتباط مان بيشتر شد. ايشان مسئول پايگاه بسيج مسجد رحمتي بودند و ما هم با اخوي هم اين مسجد و هم مسجد جابري را پوشش مي داديم. کم کم ايشان جذب سپاه و وارد لشکر 27 شد. زماني که شهيد همت فرمانده لشکر بودند، شهيد عباديان مسئول تدارکات لشکر شد و ايشان را هم به عنوان معاون خودش منصوب کرد.
قرار بود حاج اصغر با خواهرمان ازدواج کند و برادرم حاج محمد علي ،وقتي مي خواست به جبهه برود ، سفارش کرد که من اگر رفتم و برنگشتم، حتماً همشيره را به عقد حاج اصغر در بياوريد. چون ارادت خاصي به ايشان داشت. همين طور هم شد. ايشان که توي تيم شهيد چمران بود در عمليات طريق القدس شهيد شد و بعد از مدتي حاجي به عقد همشيره ما در آمد و بلافاصله هم عازم جبهه شد.
توي پادگان دوکوهه شايد تنها دفتري که يک پنکه نيمه سالم داشت و با وجود گرماي زياد از کولر استفاده نمي کرد ، دفتر حاج اصغربود. هرکس مي آمد يک گيري به پنکه مي داد ، اما حاجي با همان سر مي کرد. پشتيباني عمليات را مهيا مي کنند تا اين که در والفجر مقدماتي به خط مقدم اعزام مي شوند. و آنجا با تيري که به ستون فقراتشان مي خورد مجروح مي شوند. بچه هايي که آنجا با ايشان بودند مي گفتند که حاج اصغر در آن عمليات بوي شهادت مي داد . بعد هم ايشان را به تهران منتقل کردند و در بيمارستان بستري شدند که تا شش ماه حالت فلج داشت و کم کم راه افتاد ولي بسيار ضعيف شده بود و يک پايش را هم روي زمين مي کشيد. بعد از آن به نيروي هوايي سپاه منتقل و مسئول صندوق شدند. کم کم اما حالشان بدتر شد و مريضي شان عود کرد تا اين که مجبور شدند در خانه بمانند و امکان رفتن به محل کار را نداشتند.
*داماد آقاي کلهر ، با بغضي که در گلو داشت، درباره مريضي ايشان وآخرين ساعات قبل از بيهوشي شان اطلاعات جالبي داشت و به گونه اي صحبت مي کرد که گويي درباره مراد و استادش سخن مي گويد:
*بيماري ايشان به تزريق خون آلوده در زمان مجروحيت شان در منطقه جنگي مربوط مي شود که تا ده- يازده سال پيش وقتي مي خواستند به پدرشان خون بدهند ،معلوم مي شود ايشان هپاتيت دارند. همين موضوع باعث شده بود تا کبد ايشان تخريب شود و در اين چند سال ،بارها براي پيوند کبدودرمان به شيراز رفتند که ممکن نشد. در بهمن ماه گذشته به ايشان گفته بودند که شما با همين مقدار کبد باقي مانده مي توانيد زندگي کنيد، ولي فروردين ماه که حالشان خيلي خراب شد و به شيراز رفتند، گفتند که به طورناگهاني کبدشان تومري شده و هيچ کاري نمي شود کرد !
ايشان با کمک اندکي از طرف خانواده همه کارهايشان را خودشان انجام مي دادند؛ يعني با وجود مريضي ، خوشبختانه افتاده نبودند تا اينکه دو شب پيش که در جمع ميهمانان به زحمت نشستند و نگاهي به اطراف کردند و انگار مي خواستند حرفي بزنند اما ناي سخن نداشتند و همين طور که داشتم حرف مي زدم و درد دل مي کردم ، چند بار گفتند: « يا حسين !» و بعد از آن دراز کشيدند و بعد هم وارد کما شدند و آخرين کلامشان همين « يا حسين» بود. الان هم وضعشان جوري است که بنا برگفته دکترها ، احتمال بازگشت کم است و فقط اين حرکات غيرارادي صورت مي گيرند.
در اين پنج سالي که توفيق حضور در اين خانواده برايم ميسر شده ، شخصيت حاجي برايم جالب بود . حتي در ميان جانبازهاي ديگري که ديده بودم ، ايشان سرآمد بودند. چه بسيار پيش مي آمد که آيه قرآني تلاوت مي شد و مي ديديم که حاج آقا ادامه آن را مي خواند که نشانه انس ايشان با قرآن بود . در صورتي که اگر مي خواستي ملاک را تحصيلات کلاسيک بگذاري ، ايشان نتوانسته بودند زياد درس بخوانند ، اما به خاطر ارتباط با علما و فضلا، شناخت خوبي از دين داشتند و کمتر پيش مي آمد که ما اسم روحاني يا عالمي را ببريم و ايشان نشناسند . اين شب هاي آخر ، ابيات و اشعاري را هم مي خواندند و حالات خاصي داشتند . ويژگي بارز ايشان اين بود که بسيار کتوم بودند و کمتر از خاطرات جبهه و شهدا مي گفتند و فقط بين صحبت با رفقاي جبهه از شهيد عباديان يا حاج همت و ديگران چيزهايي از ايشان مي شنيديم .
*آقاي برهمن که در ظاهر شوخي، حسرت تکميل نشدن 52درصد ديگر جانبازي اش را تکرار مي کرد و تا مرز شهادت رفته بود ، با زباني شيرين، از اعزام به جبهه و شرکت در عمليات ها برايمان گفت و اينکه به توصيه حاج اصغر به تدارکات رفته و اول تصور مي کرده کار ساده اي است، اما ...:
*بعد از مدتي که برگشتم به اصغر گفتم عجب جايي ما را فرستادي ! نان و آب مان يکي شده است ! خلاصه از حاجي راهنمايي و روحيه مي گرفتيم و دوباره بر مي گشتيم پيش حاجي عباديان که انسان بسيار با روحيه اي بود و واقعاً کار مي کرد و توي عمليات ها بود که نقش سرنوشت ساز تدارکات معلوم مي شد... خلاصه اينکه ما با حاجي قبل از اينکه قوم و خويش باشيم رفيق بوديم و من تا امروز توي همه کارهايم با ايشان مشورت مي کردم.
*محمد حسين، پسرحاج آقا که فوق ليسانس حقوق است، متانت و وقاري دارد که گويي از پدر به ارث برده است . به او گفتم: پدر شما چطور با مشکلات و دردهايش کنار آمده بود و آيا از کمبود امکانات براي جانبازان گله مي کرد؟
*از زماني که من يادم مي آيد هيچ گله و انتقادي از ايشان نشنيدم و بابا هيچ وقت از اين بحث ها نمي کرد و توقعي از کسي نداشتند. ظاهرش هم اين بود که يک آدم کاملاً سالم اند و کسي نمي دانست چه دردهايي را تحمل مي کنند و چيزي نمي گويند ! توي بنياد هم پدر را احترام مي کردند و ايشان هم حتي يک بار با کسي اوقات تلخي نکرده بود . در اين سالها متاسفانه عمده وقتشان هم به درمان و انجام کارهاي اداري و اينها مي گذشت و با اينکه مرخصي حالت اشتغال داشتند ، اما بخش عمده اي از روز را پيگير اين طور کارها بودند. البته تا زماني که توان داشتند با آقاي خستو و ديگر دوستان شان به صورت خودجوش به منازل ساير جانبازان سر مي زدند و مشکلات آنها را پيگيري و به مسئولين منتقل مي کردند. مثلاً من خبر داشتم که براي همسر يک جانباز موجي که مسائل مالي داشتند پيگيريهايي را انجام دادند تا فشار روي آنها کمتر شود و بسياري از اين قبيل !
*گويا در عمليات والفجر مقدماتي ، کمبود جدي مهمات و تغذيه براي خط مقدم پيش مي آيد و شهيد همت به پدر مي گويند خود شما مسئوليت کار را به عهده بگيريد و اينها را به بچه ها برسانيد، وگرنه نخواهند توانست دوام بياورند. ايشان به راه مي افتند و مسيرطولاني اي را مي روند که روي يکي از تپه ها ناگهان يک تيرمستقيم که احتمالاً تير سيمينوف بوده، از پشت به نخاع ايشان مي خورد و ايشان بيهوش مي شوند . بچه ها به هرسختي بوده بدن ايشان را از آن مسير سخت به عقب مي برند و در بيمارستاني صحرايي تير را در مي آورند و تصور مي کنند که ايشان قطع نخاع شده ، چون ايشان هم هيچ حسي توي پاهايشان نداشتند . تا مدتي هم به همين منوال بوده و روي ويلچر بوده اند تا اين که بابا مي بينند پاي شان لمس مي شود درحالي که اگر قطع نخاع بودند نبايد هيچ حسي مي داشتند . بعد از مدتي اين ماجرا را به دکتر مي گويند و ايشان مي گويد شايد بخشي از نخاع باقي مانده که اين حس را داريد.
عکس رنگي که گرفته مي شود معلوم مي شود که تير به ستون فقرات خورده و آن را خورد کرده و استخوان ها نخاع را تحت فشار قرار داده اند ولي قطع کامل نشده است لذا تيم پزشکي تصميم به عمل ايشان مي گيردو الحمدلله عمل موفقيت آميز بوده و پس ازچند ماه فيزيوتراپي و با کمک عصا امکان راه رفتن پيدا مي کنند وبعد هم بدون عصا امکان راه رفتن امکان تحرک داشتند. اما يک پاي شان مقداري بي حس باقي مانده بود و به زمين کشيده مي شد. متاسفانه اما به اين خاطر که به گفته دکتر، تا قبل سال 1990 بخشي از آزمايش ها روي خون ها انجام نمي شد و مجروحيت ايشان به قبل از سال 90 مربوط مي شد، در زمان مجروحيت ، خون آلوده به ايشان تزريق شده و پس از ماجراي نخاع اين مسأله گريبان شان را گرفت و ده سال پيش متوجه آن شدند و دليل برخي عوارض بدني را متوجه شدند.
*مادرخانواده، همسر حاجي را که پذيراي ميهمانان ديگربود ، به جمع ما خواندند . نگراني خاصي در دلم احساس مي کردم ؛ چرا که مي دانستم او هرچه محکم و مانند ديگران، با ايمان باشد، باز يک زن است. زني که اينک شوهرش را نيمه جان در مقابل خويش مي بيند و مي داند که احتمال بازگشت او به کنارش کم است و اين يعني شنيدن از وي در اين حالت ، دشوارخواهد بود. دل را به دريا زدم و از او خواستم از بارزترين ويژگي همسرش برايمان بگويد.
*ايشان يک مرد صبور ، مظلوم و نجيب بود. همه دردها را خودش تحمل مي کرد و حتي من را که محرمش بودم ، در آن شريک نمي کرد! همراه اين دردها بايد آه و ناله اي باشد ، اما ايشان طوري رفتار مي کرد که کسي متوجه سختي درد دروني شان نمي شد و فکر مي کرد دردشان جزيي است ! فقط تقريباً يک ماه پيش بود که من ديدم خيلي به خودش مي پيچد ، گفتم: چي شده؟ گفت: دلم خيلي درد مي کند و سر معده ام مي سوزد! گفتم: خب چرا اين قدر آرام ناله مي کني ؟ بلند گريه کن ! گوش نکرد. گفتم: پس من گريه مي کنم تو هم گريه کن ! رو به شکمش دراز کشيد و به خودش مي پيچيد ! من بلند شدم و گريه کردم و او هم مي گريست. تا به حال گريه او را نديده بودم ! گفتم: چرا جلوي من هم ملاحظه مي کني؟ خيلي مظلوم و صبور بود. با اين حال ، همه کارها از جمله خريد خانه با خودش بود و نمي گذاشت من حتي يک قوطي کبريت بخرم.
*اين حرف ها را که زد، گريست و اشک مضطربانه مظلوميتش ، قلب بعضي ديگر را نيز تکان داد و اشک را از کنار چشمانشان روان ساخت. حيف که آمده بودم تا خاطرات و سخنان را استخراج کنم ، وگرنه دلم مي خواست با صداي بلند گريه کنم ! بحث را عوض کردم و از رابطه ايشان با بچه ها پرسيدم.
*برادر بزرگم هميشه مي گفت : اگر بچه هاي تو مومن و سالم اند و دامادها و عروس خوبي هم نصيبت شده ، فقط برکت وجود شوهر توست. حاجي خيلي مواظب بود که لقمه حلال به خانه بياورد. دست و نفسش با خير و برکت بود. خدا مي داند که همين مدت که حالش خراب بود هم با تلفن کارهاي ديگران را پيگيري مي کرد و کارساز بود و دست خير داشت. اگر خدا بخواهد و به ما برگردد باز هم ادامه خواهد داد.
*خواستم فضا را عوض کنم و در عين حال حرف دل همسرشان را بشنوم . گفتم: مردي که توي خانه است معمولاً تحمل نمي شود . ايشان چطور بود؟ آيا در اين چند سال باعث اذيت شما نمي شدند؟!
*شايد باور نکنيد اما بچه ها شاهدند که حاجي هروقت مي خواست بيرون برود من مي پرسيدم : کي برميگردي؟ نگرانشان بودم، ولي اين قدر ايشان گل بود که دوست داشتم هميشه پيشم باشد. با اين که مدام پيش ما بود اما دوست نداشتم از خانه بيرون برود. آدم اهل مطالعه اي بودند. اهل قرآن و مفاتيح بودند و همچنين مسائل سياسي روز را با جديت پيگيري مي کردند . اينکه ايشان از من خسته شده بود را نمي دانم، اما من ابدا از وجود پر برکتشان خسته نمي شدم. وجودشان برکت بود. دلم به حال خودم مي سوزد که دستم خالي شد! هرچه خدا خواست ما به آن راضي ايم!
*محمد حسين که از پدرش بسان مراد و معلم اخلاق خويش ياد مي کرد و به او عشق مي ورزيد ويژگي هاي ديگري از ايشان برشمرد و اين چنين جهادگر ديروز را پيروز ميدان اخلاق و عرصه تکليف امروزين اش توصيه کرد:
*هيچ کس از دردهاي ايشان خبر نداشت . چند وقت پيش که به همراه ايشان به بيمارستان رفته بودم ، به دردهايي از بخش هاي ديگربدنشان اشاره کردند که من تعجب کردم ! پرسيدم: چه وقته اين دردها را داريد؟ گفتند: خيلي وقت است ! اعتراض کردم که پس چرا به کسي نگفتيد؟! چرا به من نگفتيد؟ گفت: ولش کن، مهم نيست ! گفتم: مامان خبر دارد؟ گفت: نه، بعضي ها را مي داند. يعني پيش دکتر هم که مي رفتيم گاهي اوقات مادرم که برخي دردها را فهميده بودند مي گفتند و پدرم فقط همان درد اصلي را مي گفت و از ديگر دردها سخن نمي گفت و با آنها مي ساخت و دم نمي زد.!
يک روحيه ايشان اين بود که هيچ کس را نااميد نمي کرد! يادم هست توي خيابان يکي پدر را ديده بود و حس کرده بود مي تواند کمکش کند و خواسته بود که ضامن ايشان در کميته امداد بشود و پدرهم بدون اينکه ايشان را بشناسد پذيرفته بود و به اعتراض هاي ما هم گوش نمي داد ! يعني دست خير داشت،آن هم واقعاً براي همه ! استثنا نداشت . دلش نمي لرزيد و هر کار از دستش بر مي آمد مي کرد.
هيچ وقت هيچ چيز را براي خودش نمي خواست! هروقت براي خريد مي رفتيم هيچ چيز براي خودش نمي خريد؛ براي همين هم روز پدر دست ما براي خريد باز بود.! هيچ وقت نمي گذاشت کارش را ديگري انجام بدهد ، حتي من که تک پسرش بودم! من مي آمدم و قسم مي دادم که اگر کاري داريد مديونيد به من نگوييد! اصلاً من به فکر اجر خودمم. از اين حرف ها مي زدم تا بلکه کارها را به من بگويند اما فايده نداشت! يعني به هيچ وجه کارهايشان را به ديگري نمي گفتند تا اين اواخر که خودشان امکان انجام برخي کارهاي اداري را نداشتند و به من مي گفتند.
پدرم براي شعور ما خيلي احترام مي گذاشتند و نظر ما را مهم مي دانستند و به ما حق انتخاب داده بودند و حتي در تصميمات جدي مان نظرخودمان را ترجيح مي دادند. مثلاً پدرم به راحتي اجازه دادند من با اينکه حقوق خوانده ام در موضوع تربيتي مدرسه که آن را مهمتر مي دانستم وارد بشوم و دوستان ديگرم نتوانستند نظر موافق خانواده شان را جلب کنند ! يعني نظر ما را مي شنيدند و ما را راهنمايي مي کردند ، اما هيچ چيز را بر ما تحميل نکردند.
*اين حرف ها را که مي شنيدم باورم نمي شد که اين مرد ساده که اينک بدن نيمه جانش در کنار ما افتاده بود چنين شخصيت بزرگي داشته که دامادش به جلوه هاي عبادي و معنوي ايشان هم اشاراتي کرد و از ابعاد شخصيتي اين مرد بزرگ پرده هاي ديگري را برداشت و او را مصداق آيه « الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزکوه» دانست:
*بايد اعتراف کنم که ما همه در مسائل عبادي جلوي ايشان کم مي آورديم .ويژگي ايشان نماز اول وقت بود. با اينکه مريض بودند اما اين امر ترک نمي شد و اگر مي توانستند حتماً در مسجد نماز را مي خواندند . کيفيت نمازشان هم بسيار با حال و پرروح بود . به شدت هم اهل انفاق بودند. چندين بار در سال قرباني مي کردند و ميان فقرا توزيع مي کردند . حتي براي کمک به برخي خانواده ها به شهرهاي ديگر مي رفتند و سال ها از آنها حمايت مي کردند.
ايشان مانند پدرمهربان و دلسوز ما بودند و به ما دو دامادشان که طلبه هستيم ،توصيه هايي مي کردند که بعضاً اساتيدمان هم از اين حرف ها نمي زدند. درباره رفتار روحانيت در جامعه و با مردم تذکرات بسيارخوبي به ما مي دادند. يعني بسان استاد اخلاقمان جناب آقاي مجتهدي ،تذکرات سازنده اي را به ما مي دادند درحالي که ايشان تحصيلات حوزوي نداشتند. در مسائل سياسي هم ايشان به شدت پايبند به خط رهبري بودند. در اين مسائل اخيرايشان خيلي رنج کشيد و مي گفت: چطور مي شود در کشوري که اين همه جانباز و شهيد دارد، عده اي اين کارها را مي کنند؟! اما متأسفانه کمتر سراغ اين بزرگوار هم آمدند و براي اخذ خاطرات ايشان از مراکز موجود به ايشان مراجعه نشد!
*هرچند خانواده اي اهل توکل در مقابلم بود که با واقعيت کنار آمده بود ،اما آرزو کردم ايشان به حالت عادي برگردند و ما براي مصاحبه با خودشان ،بار ديگر مزاحم شان شويم و براي بازگشت مهيا شديم. وقتي از درخانه خارج شديم ، به حاج مجيد گفتم که خودتان دست به کار شويد و خاطراتتان را بنويسيد و به دامادشان اشاره کردم که يا ايشان بگويند و شما ضبط کنيد و براي ما بفرستيد. به حاجي گفتم: اين کار را حق خود ندانيد تکليفتان بدانيد ؛ چرا که ما و نسل هاي بعدي احتياج مبرم خويش به اين رازهاي در سينه مانده شما را خواهد دانست.
يکي دو روز از ملاقات ما نگذشته بود که جناب فتاحي ، داماد آقاي کلهر، تماس گرفت و گفت: ديشب، هنگام اذان مغرب، حاجي تمام کرد! شوکه شدم. به او که در 55 سالگي و سالها پس از اتمام جنگ ، شهد شهادت نوشيده بود، غبطه خوردم و از کم توفيقي هم صحبتي با ايشان غمگين شدم. در طول مسيرم تا قم به اين فکر مي کردم که چند تن از اين جانبازها و رزمنده ها رفته اند و خاطراتي گهربار را با خود برده اند؟!
راستي تکليف ما در قبال اين گنج هاي ناشناخته و رازهاي نگفته محبوس در سينه هاشان چيست؟
منبع:نشريه امتداد ،شماره 43




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.