دومین معنای فرهنگ در آغاز سدهی شانزدهم شکل گرفت. در این معنا، مفهوم «پرورش» از حوزهی جانوران و گیاهان به حوزه های انتزاعی تری از جمله ذهن انسان گسترش یافت. مثلا فرانسیس بیکن از «کشت و پرورش اذهان» (۱۶۰۵)، و تامس هابز از «پرورش اذهان» (۱۶۵۱) سخن گفتند. چیزی نگذشت که اندیشه ای شکل گرفت که بر مبنای آن تنها برخی افراد، گروه ها و طبقات، رفتار و اذهانی فرهیخته دارند و تنها برخی افکار و مفاهیم (عمدتا اروپایی) سطح مطلوب و والایی از فرهیختگی و تمدن را نمایندگی می کنند.
ریموند ویلیامز معتقد است که «فرهنگ» از سدهی هجدهم به این سو رنگ و بوی مشخصأ طبقاتی به خود می گیرد. تنها طبقات ثروتمند اروپایی می توانستند سودای رسیدن به سطوح بالای فرهیختگی را در سر بپرورانند. معنای امروزی واژهی «فرهنگ» که با مفهوم «هنرها» نیز مرتبط است، با تعبیر یادشده در بالا پیوند تنگاتنگ دارد. زیرا «فرهنگ» در این معنا هم بر آثار عملی و واقعی هنرمندان و روشنفکران دلالت میکند و هم دال بر وضعیت کلی تمدنی است که تداعی گر جست و جوی هنر از سوی نخبگان فرهیخته است. به گفتهی ویلیامز، این معنا رایج ترین معنایی است که امروزه از فرهنگ به کار می رود: فرهنگ موسیقی است، ادبیات است، نقاشی، مجسمه سازی، تئاتر و سینما است... گاه به این همه، فلسفه و دانش پژوهی و تاریخ نیز افزوده می شود.
اما در سده بیستم مفهوم فرهنگ بسط پیدا کرد و «فرهنگ مردم پسند popular culture » طبقهی کارگر و طبقهى متوسط پایین را نیز شامل شد. فرهنگ مردم پسند فرهنگی است که مضامین رسانه های جمعی (سینما، تلویزیون، ورزش، موسیقی مردم پسند، روزنامه ها و مجلات در آن نفوذ کرده اند، هر چند که دقیقا مترادف و برابر با اینها نیست. فرهنگ مردم پسند بیش از آن که شرح و بسط مفهوم سلایق پرورش یافتهی یک فرد «با فرهنگ» باشد، در تقابل و کشمکش با این مفهوم قرار میگیرد و یا به سخن دیگر، جایگزین آن می شود. غالبا خط ممیز قاطعی میان فرهنگ «والا» و «فرهنگ مردم پسند» رسم می شود و هنرهای مردم پسند را گاه دشمن هنرهای زیبا می خوانند.
باید توجه داشته باشیم که میان کاربرد توصیفی واژه هایی از قبیل «فرهیخته» و «با فرهنگ» (مثلا در توصیف هنرها و فعالیت های هنری و کاربرد تجویزی آنها که بر برخی شیوه های زندگی یا بر برخی سلایق با ارزش هایی والاتر نسبت به دیگر سلایق اشاره می کنند، رابطهی متقابلی وجود دارد. قسمت عمده ای از آن چه گاه «مجادلهی فرهنگی» بر سر معیارهای هنری و تحقیر فرهنگ والا از سوی فرهنگ توده ای نامیده می شود، از ابهام موجود میان کاربرد توصیفی و تجویزی واژهی «فرهنگ» ناشی میگردد.
سومین تعریف «فرهنگ» که تأثیرگذارترین تعریف در علوم اجتماعی بوده است ریشه در «اندیشهی روشنگری» دارد. در سدهی هجدهم، نویسندگان این واژه را برای اشاره به روند عام دنیوی توسعهی اجتماعی (از جمله در جامعه و فرهنگ اروپایی») به کار می برند. دیدگاه روشنگری رایج در اروپای سدهی هجدهم بر این باور بود که روند رشد و تکامل انسان، روندی تاریخی و تک راستا است که همهی جوامع آن را طی خواهند کرد و از آنجا که اروپا در اوج تمدن و توسعهی فرهنگی انسان ایستاده است، در این روند نقشی محوری و جهانی دارد.
هردر J. G. Herder ، نویسندهی آلمانی، در کتاب اندیشه هایی در باب فلسفهی تاریخ نوع بشر (۱۷۸۴ - ۱۷۹۱) جرح و تعدیل مهمی در این تعریف ایجاد کرد. وی از اندیشهی اروپامحور استیلا بر چهارگوشهی جهان انتقاد کرد. به دیدهی وی، «فکر فرادستی فرهنگ اروپایی توهینی شرم آور به شکوه طبیعت است».
هردر معتقد بود که باید با بدعتی راسخ از تکثر «فرهنگ ها» سخن بگوییم: فرهنگ های خاص و گوناگونی که در میان گروههای مختلف اجتماعی و اقتصادی یک ملت او میان ملل مختلف وجود دارند. این معنا، در جنبش رمانتیک و در مقام بدیل مفهوم مرسوم و غالب «تمدن»، وسیعة شرح و بسط پیدا کرد. چنین مفهومی نخست جهت اهمیت دادن به فرهنگ های ملی و سنتی به کار رفت و در گام بعدی مفهوم تازهی «فرهنگ عامه» را نیز در بر گرفت .
بدعت هردر تأثیر به سزایی در علوم اجتماعی، خصوصأ جامعه شناسی و انسان شناسی داشته است. واژهی «فرهنگ ها» (به صورت جمع) در معنای چهارم به شیوه های متمایز زندگی، ارزشها و معانی مشترک رایج در دوره های مختلف تاریخی و گروه های مختلف - ملتها، طبقات اجتماعی، خرده فرهنگ ها (مثلا در عباراتی مانند «فرهنگ طبقهی کارگر» و «فرهنگ بورژوایی») - اشاره دارد. گاه این تعریف را تعریف انسان شناختی» فرهنگ میخوانند.
فرهنگ در علوم اجتماعی
دست آخر باید به ظهور تعریف پنجم فرهنگ اشاره کرد. این تعریف در سالهای اخیر تأثیر قابل توجهی بر علوم اجتماعی و کل علوم انسانی به جای گذاشته است. این تعریف از انسان شناسی اجتماعی نشأت گرفته است و مانند تعریف چهارم دلالت بر معانی مشترک میان گروه ها و ملتها دارد. اما تفاوت آن با تعریف چهارم در نقطهی تأکید آن است و با عطف توجه به بعد نمادین فرهنگ به جای تمرکز بر «چیستی» فرهنگ، به کاری که فرهنگ میکند می پردازد. از این منظر فرهنگ بیشتر یک کنش اجتماعی است تا یک چیز (مثلا انواع هنرها) یا یک وضعیت (یک تمدن). چنین نگاهی به فرهنگ در پژوهشهای زبانی ریشه دارد؛ پژوهش هایی که زبان را کنش بنیادین تولید معنا می انگارند. لوی استروس، انسان شناسی که تلاش زیادی برای پیشبرد این رویکرد داشته است، کار خود را مطالعهی حیات نشانه ها در دل زندگی اجتماعی» نامیده است.کسانی که چنین تعریفی از فرهنگ را می پذیرند بر این باورند که زبان یک کنش بنیادین اجتماعی است، زیرا سخنگویان یک زبان را قادر می سازد تا با یکدیگر ارتباط معنادار برقرار سازند. تصور استقرار جامعه ای که از دل مناسبات بین فردی بیرون می آید، بدون در نظر گرفتن قابلیت ایجاد ارتباط و تبادل معانی و در نتیجه ساختن فرهنگی مشترک ناممکن است. طبق این دیدگاه، چیزها و رخدادها در جهان طبیعی وجود دارند ولی واجد معنای ذاتی نیستند؛ آنچه به آنها معنا می بخشد زبان است توانایی ما برای انتقال اطلاعات پیرامون چیزها و رخدادها و به کار گرفتن نمادها و نشانه ها. وقتی گروهی فرهنگ مشترکی داشته باشد، واجد مجموعه ای از معانی مشترک است که به واسطهی به کارگیری زبان تولید و مبادله می شوند. پس، بنا به این تعریف، فرهنگ مجموعه ای از کنش هایی است که به واسطهی آنها معانی، در قالب یک گروه، تولید و مبادله می شوند.
باید توجه داشته باشیم که دیدگاه مان نسبت به زبان خیلی محدود نباشد. صرفأ کلمات نیستند که در هیئت زبان عمل می کنند. تمامی نظام های نمادین و نشانه ای چنین رویه ای دارند. مراد ما از زبان هر نظام ارتباطی ای است که از نشانه ها جهت ارجاع به چیزهایی در جهان واقع استفاده میکند و همین فرایند نمادپردازی است که توان برقراری ارتباط معنادار را دربارهی جهان میسر می سازد. به این ترتیب، مثلا واژهی «سگ» نماد یا نشانهی جانوری است که پارس میکند (نباید نشانه را با مصداق واقعی آن خلط کنیم. همانگونه کهیک زبان شناس اشاره کرده است، سگ پارس میکند اما واژهی «سگ» نمی تواند پارس کند). همچنین ممکن است یک طرح، عکس، فیلم، کارتون، مجسمه، نقاشی روی دیوارهی غار و غیره، یک جانور را بازنمایی کند و مفاهیمی معنادار را پیرامون آن انتقال دهد. پس زمانی که می گوییم زبان از عناصر بنیادین فرهنگ است، مراد تمامی نظام های نمادین و نشانه ای است که به واسطهی آنها معنا تولید و در کل فرهنگ مان منتشر می شود.
بنابراین حتی اشیاء مادی نیز می توانند در حکم «نشانه» عمل کنند. دو تکه چوب به هم بسته نماد صلیب اند که خود واجد معانی مهمی در فرهنگ های مسیحی است. تاج نماد قدرت و اقتدار دینی یا دنیوی است. شلوار جین و پولیور نشانه های قرار داشتن در موقعیت خودمانی یا فراغت هستند. لباس، مد، نمود ظاهری، حالات سر و دست همانند دیگر کنش های اجتماعی زبان خاص خود را دارند. هر یک از این زبآنها واسطهی انتقال معنا دربارهی آن کنش خاص هستند، و این کنش در مقام یک کنش اجتماعی نمی تواند بیرون از دایرهی معنا وجود داشته باشد. پس هر کنش اجتماعی بعدی نمادین دارد و مراد ما از فرهنگ، همین بعیر نمادپرداز و معناساز است. در این تعریف پنجم، کنش های فرهنگی کنش های مولد معنا هستند، یا کنش هایی اند که با استفاده از نمادها و نشانه ها معانی را می سازند و از این رو غالبأ آنها را کنشهای دلالتی می نامند. به طور خلاصه، تا اینجا ما پنج تعریف اصلی از اصطلاح «فرهنگ» به دست دادیم:
۱. فرهنگ = کشت و پرورش زمین، محصولات و حیوانات.
۲. فرهنگ = پرورش اذهان؛ هنرها؛ تمدن.
٣. فرهنگ = فرایند عام توسعهی اجتماع؛ فرهنگ در حکم فرایندی جهانی (برداشت روشنگری از فرهنگ).
۴. فرهنگ = معانی، ارزش ها، شیوه های زندگی (فرهنگهای) مشترک در میان ملل، گروه ها، طبقات و دوره های خاص (به پیروی از هردر).
۵. فرهنگ = کنشهایی که مولد معنا هستند؛ کنشهای دلالت گر.
منبع: درآمدی بر فهم جامعهی مدرن، کتاب یکم: صورتبندیهای مدرنیته، استوارت هال و برم گیبن، مترجمان: محمود متحد، عباس مخبر، حسن مرتضوی، مهران مهاجر و محمد نبوی، صص 329-325، نشر آگه، تهران، چاپ چهارم، 1397