حضور محترم فرشتهی ارشد
اگر از احوال ما بپرسید باید بگویم که حال ما خوب است؛ اما شما باور نکنید. (این جمله را توی همین یکی-دوساعتی که به زمین رسیدهام یاد گرفتهام؛ جالب است نه؟) خب به هرحال من فکر کردم باید هر از گاهی یک گزارش برای شما بنویسم. گاه فکر میکنم اگر دوستهای فرشتهام اینجا بودند چه میگفتند که بیاجازه دست یک روح دربهدر را گرفتهام و با هم راه افتادهایم دنبال نامهای که معلوم نیست الان کجاست یا اگر خانوادهی شیطانم اینجا بودند مطمئن میشدند که من یک بی کار و احمقم که به جای اینکه بروشورهای تبلیغاتی جهنّم را بدهم دست این بندهی خدا، راه افتاده ام برسانمش بهشت. نظر شما چیه؟لابد تا الان فرشتههای خبررسان، برایتان گفتهاند که چه کار کردهام؛ امّا من لازم دانستم خودم هم گزارش شخصیام را برایتان بنویسم، کار خوب کردهام دیگر. دست یکی از بندههای بعداً بهشتی را گرفتهام بردهام تا به کار و زندگیاش برسد تا بلکه بتواند اشتباه دنیایش را جبران کند؛ امّا چون در درگاه خداوند هیچ کار نیکی بی اجر نمیماند، گفتم خودم اجرم را درخواست کنم و دعا کنم که خدا زودتر اجرم را بدهد.
میدانید دلم میخواهد برای خودم یک ساختمان با هزار راهرو بسازم وسط برزخ جانم. همهاش را هم آینهکاری کنم مثل همین حرم امامزادههایی که میرویم. اگر هم بشود تویش را هم یک عالمه کاشی رنگی کار کنم، قشنگ میشود نه؟ شاید هم کمی از بوی چوب بلوط را باهاش قاطی کنم و چند قطره هم نسیم دریا را با افکت صدای بال زدن پروانههای سفید و نارنجی. آن وقت دیگر هیچ کس پایش را در بهشت نمیگذارد بهتان قول میدهم. میبینید! اصلاً چیز زیادی نمیخواهم. حالا برگشتم با هم توافق میکنیم. چیه خب مگه من از آدمها کمترم؟
امّا بشنوید از آنچه بر ما گذشت. راه خیلی طولانی و سخت بود. ما با این آدم نیمهبهشتی شایدم نیمهجهنّمی توی تمام آن سیاهی و تاریکی برزخ سر خوردیم و رفتیم و رفتیم تا به این سیّارهی آبی برسیم و هی این بشر پرسید: «راه را اشتباه نمی رویم؟ من خیلی وقت ندارم. باید زودتر برگردم، آخ اگر آن اشتباه را نکرده بودم الان جایم وسط باغ بهشت بود. نه وسط این ناکجاآباد.» اینقدر گفت و گفت که آخر لجم گرفت و سرش داد زدم: «تو چه جور بندهی مقرّب بهشتی هستی که اینقدر نگرانی؟ مگر امید بندهی خدا به خداوند نیست؟ اشتباه کردی و پشیمانی حالا داریم میرویم درستش کنیم دیگر؛ امّا با این وضعی که من از طرز فکر تو میبینم کاملاً مناسب جهنّمی»، بعد از عمد دندان تیزم را نشانش دادم که مثلاً بترسد و فکر کند من دربان در جهنّمی چیزی هستم.
امّا راستش را بخواهید حق داشت آخر این راه بود! نه تابلویی نه نشانهای، پر از مانع و دستانداز هم بود. پوستمان کنده شد تا رسیدیم، اگر گم میشدیم کی رسیدگی میکرد؟! وای گفتم رسیدگی، اگر بدانید چه وضعیّتی است روی زمین. توی درس تاریخ آینده به ما گفته بودند در زمین دنیا و آخرت دارند به هم نزدیک میشوند امّا، چیزی که من دیدم این بود که انگار یکی دارد تفالههای برزخ را با روزی زمین قاطی میکند، اصلاً یک وضعیّتی. حالا بعداً بیشتر برایتان مینویسم؛ امّا بههرحال باورتان بشود یا نه اینجا به یک آپدیت درست و حسابی نیاز دارد.
پانوشت: حالا که این نامه را دارم مینویسم، جایی هستیم که بهش میگن اصفهان و ما در صحن حرم امامزاده شاه رضا نشستهایم. امان از دست این بشر که نگذاشت یه لحظه استراحت کنیم. فکر کنم این جا نزدیکترین امامزاده به خانهیشان است. میگوید مطمئنّم همین جاست؛ چون دوستش موقع نوشتن نامه میگفته این امامزاده فرزند امام موسی بن جعفر(ع) است. به دور و برم که نگاه میکنم میبینم آنقدر اینجا زیباست و حسّ آرامش دارد که دلم میخواهد حالا حالاها همین جا بمانم. راستی! باید برای آن ساختمانم توی برزخ چند تا گلدان شمعدانی هم بخرم، از همین صورتی قرمزهایی که اینجا هستن. خیلی قشنگن. نه؟
ارداتمند
یک شهروند برزخی زمیننشین
منبع: مجله باران