شب حضور
شب عمليات کربلاي پنج؛ شلمچه
عباس شاه زيدي «خروش»
کدامين شبم مثل آن شب گذشت
شب برگزيدن، شب انتخاب
شب گام تاقله ي آفتاب.
شب عاشقان نفس سوخته
شب چهره هاي برافروخته
شب شبنم وشعله و شط خون
شب مستي و شوروعشق و جنون
شب خيزش عقده هاي زمين
شب دست و پا باختن روي مين
شب خاک با خون معطر شدن
شب تا سحر لاله پرپر شدن
نه ناسوت بود و نه لاهوت بود
شب آتش و خون و باروت بود
شب همت بي هماوردهاست
شب راست قامت ترين مردهاست
شب دل سپردن به درياست اين
شب بي خيالي ز دنياست اين
اگر دست از دست دادي منال
اگرپايت از دست شد بي خيال
فلک باز قصد زمين کرده است.
کسي پشت اين شب کمين کرده است
احد...بدر...خيبر...و يا کربلاست؟
خدايا! نمي دانم اين جا کجاست!
صدا مي زند عشق از علقمه
بياييد با رمز يا فاطمه
شب عشقبازي، شب پرخروش
شب چفيه هاي غريبي به دوش
شب وحشي ترکش و تيرهاست
وگرداني از بانگ تکبيرهاست
در اين کوله پشتي غم آورده ام
شهادت! کجايي؟ کم آورده ام
هلا، اي رفيقان همسنگرم!
شما ديگريد و من آن ديگرم
در اين شب شما شعله اي سرکشيد
شما مرد خمپاره و ترکشيد
مرا نيز دُردي پرستم کنيد
ز جام بلا مست مستم کنيد
دراين موج خود را رها کرده ام
دلم را به نام شما کرده ام
مرا هم رهايي دهيد از قفس
بگيريد از من مرا يک نفس
اسير غم جان و تن مانده ام
مصيبت همين است؛ من مانده ام
به دوش فرشته تو را مي برند
خدايا! دلم را کجا مي برند؟
درين کوله پشتي غم آورده ام
شهادت! کجايي؟ کم آورده ام
شما مشعل راه آينده ايد
شهيدان! شما تا ابد زنده ايد
اما دير کردند...
محمود شريفي (کميل)
درچارچوب قاب ها زنجير کردند.
من پيش از اين با چشمه ها همراز بودم
روح مرا مرداب ها تسخير کردند
در کنج پستوها کنار«نفس» ماندند
آنان که لفظ «اوج» را تفسيرکردند.
در ساحل رخوت به اميد سلامت
خود را وبال گردن تقدير کردند
وقتي که بعضي ها قلم را مي جويدند
ياران صفا با قبضه ي شمشير کردند
آن شب که مي رفتند تا مرز خطرها
گفتند مي آييم، اما دير کردند
اي کاش ما را نيز مي بردند همراه
ما را گرفتار دل بي پير کردند
آتش وآب
محمد حسين صفاريان
تو را به رنگ نفس هاي شعله ور بنويسم
چقدر خاطره بايد، چقدر واژه وتصوير
که وسعتت را هر چند مختصر بنويسم
چقدر آتش بايد، چقدر ترکش و باروت
که بيشتر بتوانم که بيشتر بنويسم
چقدر واژه ي آرام دارم اما بايد
تو را هميشه هم آغوش باخطر بنويسيم
تو روح بودي شايد و يا نسيم که بايد
تو را ز غربت اين خاک رهگذر بنويسم
کدام روز مي آيي کدام گوشه ي دنيا؟
که رفتنت را اين بار هم سفر بنويسم
سراسر آتش وآبم، شبيه شمعي سوزان
که شعله شعله از آن چشم هاي تر بنويسم
نگاه مي کنم اما به چشم هاي زلالت
که اين غروب غم انگيز را سحر بنويسم
غنچه ها
اکرم صدرايي
اي بي کرانه هاي زمين گرد پاي تان
اي سروقامتان نشسته بر آسمان
برپلک هاي نازک مهتاب، جاي تان
اي دشت هاي سرخ شقايق که همچو من
شب را به قلب تب زده ي خود گره زديد
خورشيد بي کرانه تر از چشم هاي تان
دريا مسير ساحل آغوش تان نديد
ديروز پر زديد و به معنا شنافتيد.
يک آسمان ستاره دميد از نگاه مان
مي رفت تا نهايت آن نينواي عشق
غمگين ترين سروده ي پرسوز وآه مان
امروز نام تان چه غريبانه خفته است
برتکه پاره هاي نمادين کوچه ها
اي سروقامتان حسيني! دلم گرفت
از خارهاي وحشي از آزار غنچه ها
بوي پيراهن
تقدیم به جانبازان موجي و شيميايي
الهام عمومي
چاه خانه ي بي بي معصومه دزديده
در انعکاس چشم هاي توست
که ماهي ها
حوض را دور مي زنند
خودت بگو
اين چندمين پنج شنبه است
که نگاهت
سيب ها را معطل افتادن گذاشته
امروز سجاده ات را
زير کدام بيد پهن کنم؟
اما مي ترسم
تو را عاشق شوند
گوش کن
نه، صداي خمپاره نيست
ترقه هاي چهارشنبه سوري
خواب کوچه را آشفته
مي داني..از مردم مي ترسم
از کوچه ها، خيابان ها، از...
مي ترسم آن ها که
عينک هاي دودي شان از جنس نگاهت نيست
تا تو را ديد بزنند
از مردم مي ترسم
آن ها که نمي دانند دريا زيباست
موجي موجي هم که باشد
حتي رد نمي شوم
از سر کوچه ي شهيد اکبري
مبادا
بوي سيگار مرد دست فروش
آرامش ريه هايت را به هم بزند
فقط چند روزنامه مي خرم
جمع مي کنم روي هم
کنار آلاچيق
«سيمرغ بلورين فيلم دفاع مقدس...»
«فرار مغزها يک حادثه...»
«ساخت اولين ربات هوشمند توسط..»
باد هوهو مي کند
روزنامه ها که روي آب مي افتد
ماهي ها را فراري مي دهد
هنوز نگاهت را از حوض برنداشته اي
مي داني...
تو هميشه هستي
حتي اگر
تيتر اول هيچ روزنامه اي نباشي
بگذار....
تقديم به شهيد علي رضا پاينده
محسن عابدي جزي
وقتي که چنين باد معطر شده باشد
اکنون که نصيب فلک از تو شده پرواز
غم نيست اگر سهم زمين پر شده باشد
بگذار، فلک با تو فلک تر شود اي اوج
بگدار زمين بي توزمين تر شده باشد.
بگذار در اين خشک عطشناک تف آلود
ازخون گلوي تو لبي تر شده باشد
گفتند که: «دل ها همه از سنگ شد»اي کاش
روح تو در آن لحظه کبوتر شده باشد
اي يوسف گم گشته! در اين بي کسي محض
بگذار جهان با تو برادر شده باشد
اين گونه اگر ماتم ما و طرب توست
بگذار که اين گونه مقدر شده باشد.
بگذار و بگذار و بگذار و بگذار...
تقدير تو«بگذار و بگذر» شده باشد
پيراهن يوسف
مهدي فرجي
اين پاره پاره بدن يوسف من است
هر چند مکه نيست ولي حج تان قبول
در فکه حج شناختن يوسف من است
در عشقبازي آينه ي کربلاييان
از تشنگي گداختن يوسف من است
هر شب اگر صداي غريبي شنيده ايد
حين دعا گريستن يوسف من است
پيش همه عزيزترين مشتري خداست
پس سود من فروختن يوسف من است
بعد از فراز دار که ضرب المثل شده
اوج کمال، سوختن يوسف من است
چشمم دوباره باز شد و قصه تازه تر
اين کار، کار پيرهن يوسف من است
غریب
نفیسه کاظمی
قناری پدر امشب عجیب می خواند
و مادرم که نشسته کنار پنجره باز
برای خواهرم از بوی سیب می خواند
دوباره نیمه شب و سرفه های خشک پدر
پدر دعای سحر را غریب می خواند
و آسمان که نگاهش دوباره پر ابر است
برای غربت او بی شکیب می خواند
صدای پای خدا در حیاط می پیچید
نسیم از سفری عن قریب می خواند
و کوچه داغ پدر را به دوش می گیرد
و بغض، در غم مردی نجیب می خواند
پلاک و چفیه ی بابا کنار آیینه
دوباره مادرم از بوی سیب می خواند
فرزند شهید
ملوک عابدی
و سهم کودکی اش غصه های مبهم بود
پدر که رفت و از او عکس ماند و خاطره ای
و چفیه ای و پلاکی که سهم مریم بود
همیشه گریه ی مادر شروع یک زخم است
و خنده ی پدر از پشت قاب مرهم بود
گذشته بیست بهار از یتیمی اش اما
همیشه شادی او را غمی مرهم بود
عروس می شود امروز کودکت بابا
کنار سفره ی عقدش اجازه ات کم بود
جانباز
فرزند شهيد کد خدا زداده
ايثار با شکوه و راه و گام جانباز
مردان راه حقند يادآور شهيدان
شب زنده دار شام و شهيدان روز ميدان
سرمست عشق يارند اين بندگان خاکي
نوشيده اند شربت ، از شربت الهي
جنگيده اند در جنگ اين عاشقان، علي وار
آن عزم اين عزيزان در جبه ها توياد آر
ياد آر آن دقايق کين عاشقان چو شيري
بي باک حمله بردند بر ناکسان تو ديدي؟
ديدند اين عزيزان يک آن حبيب خود را
معشوق آن شهيدان، الحق طبيب خود را
همراه و يارشان بود دست عزيز يزدان
در فکر و ذکرشان بود آن پير در جماران
ياد امام راحل فرمود خوش کز اين پس
جانباز رهبر است و جز او نباشد کسي
الحق که اين عزيزان بايد ثنايشان گفت
کس نمي توان چو اينها در اين جهان دگر جست