شرح حال
مرحوم آیةاللّه العظمى ملّاحبیب اللّه شریف کاشانى، فرزند عالم جلیل القدر ملّاعلى مدد ساوجى است. پدر بزرگوارِ وى از علماى بزرگ و از شاگردان مرحوم ملّااحمد نراقى (صاحب معراج السعادة) و مرحوم سیّدابراهیم قزوینى بود که در سنّ جوانى به درجه رفیع اجتهاد رسید و خود داراى تألیفات متعدّدى است.ملّاحبیب اللّه شریف، در یکى از کتابهایش که در شرح حال 320 تن از علماى اسلام نوشته، درباره ولادت خود مى گوید :
تاریخ ولادت خود را از میان نوشته هاى پدر بزرگوارم به دست نیاوردم؛ ولى مادر مرحومم مى گفت: «ولادت تو، دوسال قبل از وفات سلطان محمّدشاه قاجار اتّفاق افتاد» و تاریخ وفات او ـ آن طور که من به دست آوردم ـ سال 1264هجرى بوده است.1
بنابراین، سال تولّد او 1262هجرى است؛ ولى روز و ماه آن، مشخّص نیست. او در هشت یا نُه سالگى، پدر بزرگوار خود را ازدست داد و با شوق و علاقه اى که به تحصیل علم داشت، از همان زمان، با مساعدت مادر مهربان و استاد دلسوزش حاج سیّد محمدحسین که به تعبیر او (در همان کتاب)، نسبت به وى، از پدر هم مهربانتر بوده است، شروع به تحصیل کرد و در چهارده سالگى، صرف ونحو و مقدّمات را تکمیل و فقه و اصول را آغاز نمود. او در شانزده سالگى توانست از آن استاد بزرگوار، اجازه روایت بگیرد.
میرزا حبیب اللّه با تلاش فراوان و عاشقانه، به سعى و تلاش خود ادامه داد تا اینکه در هیجده سالگى به دریافت اجازه اجتهاد، نائل گردید و خدمات علمى و فکرى و اجتماعى خویش را با اطمینان بیشترى پى گرفت.
او، تحصیلات خود را که در کاشان آغاز کرده، در تهران ادامه داده بود، در کربلا و نزد اساتید بزرگ آن زمان، به پایان برد. پس از مراجعت از عتبات مقدسه، مدتى در گلپایگان و بعد در کاشان به تدریس و تألیف و هدایت مردم پرداخت و سرانجام در سال 1340هجرى، در کاشان، دار فانى را وداع گفت و در مزار «دشت افروز» کاشان به خاک سپرده شد که مزار شریف وى، هم اکنون زیارتگاه مردم خداجوى کاشان است.
تألیفات او
این مرد بزرگ، داراى تألیفات بسیار ارزشمند و متنوع است. او خود در پایان « لباب الألقاب »، ضمن شرح حال خویش (که در سال 1319هجرى نگاشته) نام 134 کتاب از تألیفات خود را بیان مى کند. افزون بر این، آیةاللّه استادى، در مقاله اى از سلسله « نجوم امّت » تحت عنوان « حضرت آیةاللّه آخوند ملّاحبیب اللّه کاشانى(ره)» در ذکر احوال، اساتید، شاگردان و تألیفات او، از 162 کتاب و رساله یاد کرده اند.2 کتابها و مقالات او، در موضوعات مختلف (اعم از: فقه، اصول، حدیث، ادبیّات، منطق، عقاید، عرفان، تفسیر، تراجم و علوم غریبه) و به هردو زبان فارسى و عربى، نگارش یافته است. 3از مجموع کتب و رسائل این محقّق پرآوازه، چیزى کمتر از 60 عنوان تاکنون به چاپ رسیده که از این تعداد، طبع بیش از بیست عنوان در زمان حیات مؤلّف صورت گرفته است. گفتنى است که اخیراً گروهى از فضلا (در حوزه علمیه قم و کاشان) نسبت به گردآورى، تحقیق و نشر آثار آخوند ملّاحبیب اللّه همّت ورزیده اند که تلاشى حقیقتاً در خور تقدیر است.
رساله « قبس المقتبس »
یکى از رسائل مرحوم آخوند ملّاحبیب الله که به عربى نگارش یافته، رساله « قبس المقتبس، فى شرح حدیث من عرف نفسه فقد عرف ربّه » مى باشد که مؤلّف محترم در کتاب « لباب الألقاب » خویش، ذیل شماره57 از تألیفات خود، از آن نام مى برد و همانطور که در آخر این رساله آمده، آن را در سال 1278 (یعنى در شانزده سالگى، همان سالى که اجازه روایت از استادش دریافت کرد)، تدوین کرده است.این رساله، شرح جالب و محقّقانه اى است در موضوع حدیث نبوى و علوىِ « من عرف نفسه فقد عرف ربّه »4 که از این عالم بزرگوار به یادگار مانده و متأسّفانه در زمان وى به چاپ نرسیده است.
اخیراً نسخه اى از رساله « قبس المقتبس » (که خوشبختانه، از میان آثار مؤلّف گرانقدر، به دست آمده است) از سوى دست اندرکاران بزرگوار مجلّه وزین « علوم حدیث » در اختیار این بنده بى بضاعت قرارگرفت تا پس از بازنویسى و بازیابى منابع، آن را تقدیم علاقه مندان به فرهنگ و معارف اهل بیت(علیهم السلام) نمایم.
نظر به اینکه نسخه یادشده، فاقد صفحه آخر بود، پس از فحص و جستجو، از نسخه دیگرى مطّلع گردیدم که سرانجام به لطف دوتن از فضلاى معاصر کاشان، در اختیار این جانب قرارگرفت. این نسخه، گرچه همانند نسخه اوّل است، امّا کامل است و در صفحه ضمیمه آن آمده: « تمّت الرسالة على ید مؤلّفها حبیب اللّه ». بنابراین، این نسخه، اصل و دستخطّ مرحوم ملّاحبیب اللّه مى باشد.
همچنین (به راهنمایى دو فاضل محترم) به نسخه مطبوعى از این رساله دست یافتم که در پایان مجلّد اول از کتاب « مجمع الفوائد و ملتقى الشوارد، فى علوم الأوائل والأواخر » بدون هیچ توضیحى به چاپ رسیده است. مصنّف کتاب ( محقّق معاصر، آیةالله سیدعزیزاللّه امامت کاشانى ) در پایان رساله مزبور، چنین مرقوم فرموده اند:
وجدت هذه الرسالة بخطّ نجل المؤلّف الشریف حجّةالاسلام الحاج الشیخ محمّد الشریف (دام فضله) وقد استنسخها فى حدود سنة تسعین وثلثمأة بعد الألف من الهجرة النبویّة.
شیوه ستوده گذشتگان
یکى از تلاشهاى گذشتگان صالح ما، کار جدّى و محقّقانه در زمینه تک نگارى هاى حدیثى بوده است. آنان با گزینش یک حدیث و سپس ترجمه، توضیح، شرح و تفسیر آن، مى کوشیدند تا با رفع شبهات و دفع اشکالات موجود در پیرامون یک حدیث، به تبیین معارف دین و مذهب اهل بیت(علیهم السّلام) بپردازند. رساله ارجمند « قبس المقتبس » نیز چنین نگاشته اى است.مرحوم ملّا حبیب اللّه در این رساله، ابتدا مطرح مى کند که محال بودن شناخت ذات الهى و رسیدن به حقیقت ذات الهى و بلکه صفات ذاتى، از مسلّمات عالم امر است و با بیانى قوى در این زمینه، این حقیقت را توضیح مى دهد. سپس به نظریّه صوفیّه در این باره اشاره مى کند و با شدّت، نظر آنان را رد مى نماید. آنگاه به ناسازگارى ظاهرى آن اصل مسلّم حقیقى با حدیث شریف «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» توجّه مى کند و اشکال ایجاد شده را با توضیح و تفسیر حدیث شریف نبوى و علوى و بیان نظرات مختلف درباره آن، به روشنى پاسخ مى دهد. در آخر، نظریّه اى نو و استوار نیز از خود ارائه مى دهد و با تأیید بعضى از تفاسیر، به مقاله پایان مى بخشد.
رساله هایى درباره « من عرف نفسه …»
شایان ذکر است که در شرح و تفسیر این حدیث نبوى و علوى شریف (من عرف نفسه فقد عرف ربّه)، علما و بزرگان متعدّدى دست به قلم برده، رساله هاى مستقلّى نوشته و معانى و تفاسیر گوناگون را براى آن بیان نموده اند که به قدر اطّلاع به آنها اشاره مى شود:1ـ شیخ اکبر ابوعبداللّه محیى الدین محمّد بن العربى الطائى الحاتمى، صاحب فتوحات مکّیّه، رساله اى جداگانه در شرح این حدیث نوشته که نام آن این است: «الرسالة الوجودیة فى معنى قوله(صلّی الله علیه و آله و سلّم) : من عرف نفسه، عرف ربّه». این رساله شریفه، در قاهره و نیز در مجموعه آثار شیخ اکبر، مکرّراً به طبع رسیده است.
2ـ رساله اى را عارف عبداللّه بلیانى به فارسى نوشته که این رساله به همراه رساله هاى دیگرى در سال 1352 در تهران به چاپ رسیده است.5
3ـ رساله دیگرى توسط عمادالدین بن یونس پنجهزارى نوشته شده که چاپ نشده است و نسخه اى مخطوط از آن در اختیار حضرت آیةالله حسن زاده آملى(دامت برکاته) مى باشد.6
4ـ حضرت آیةالله حسن زاده آملى نیز رساله اى مفصّل در شرح این حدیث نوشته اند که ضمن مقالات جلد سوم از کتاب «هزار ویک کلمه»، در دست انتشار است. ایشان در شرح خویش، 91وجه در معناى این حدیث برشمرده اند.7
5ـ مرحوم آیةالله العظمى آخوند ملّاحبیب اللّه شریف ساوجى کاشانى، که رساله ایشان به نام «قبس المقتبس»، پس از این خواهدآمد.
شروحى دیگر بر « من عرف نفسه …»
علاوه بر رساله هاى مستقلّى که در شرح و تفسیر این حدیث شریف نگاشته شده است، بزرگانى دیگر، در ضمن کتابهاى خویش، به شرح، تفسیر و تبیین آن پرداخته اند که به برخى از آنها اشاره مى شود:1ـ مرحوم محقّق اردبیلى، در رساله «اصول دین» خویش، این حدیث را شرح کرده، سه معنا براى آن ذکر نموده است.8
2ـ شیخ فخرالدین طُریحى (م1085هـ.) بعد از نقل این حدیث مى گوید: «در آن، اقوالى است» و سپس یک قول را نقل مى کند.9
3ـ علّامه مجلسى نیز این حدیث را در مواضع متعدّدى از بحارالأنوار، نقل کرده است و در مجلّد دوم، بعد از نقل آن، با ذکر احادیثى مشابه، چند معنا و تفسیر براى آن بیان مى کند.10
4ـ مرحوم علّامه طباطبایى، در تفسیر گرانسنگ المیزان، پس از نقل حدیث، مى فرماید: «این حدیث را فریقین از پیامبراکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) نقل کرده اند و حدیث مشهورى است». سپس دو معناى دقیق براى آن بیان مى کنند و بعد، احادیث متعدّدى را که معانى و مفاهیم مشابهى دارند، ذکر مى کنند.11
5ـ یکى از مؤلّفان معاصر مى گوید: «در تفسیر این حدیث شریف، تا دوازده تفسیر ذکر کرده اند» و خود، هشت تفسیر را یادمى کند و یکى را برمى گزیند.12
6ـ هشام بن حکم (محدّث مشهور) نیز در حدیثى که مرحوم صدوق نقل کرده، بیانى دارد که مى توان گفت درواقع، تفسیر همین حدیث است و شایسته است در اینجا نقل شود:
قال الصدوق: حَدَّثنا الحُسَیْنُ بنُ إبْراهِیمَ بْنِ أحمَد بنِ هِشامٍ الْمؤَدِّبُ رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ، قالَ: حَدَّثنا محمد بنأَبِی عَبْدِاللّهِ الکُوفیُّ، قالَ: حَدَّثنا محمد بنإسْماعِیلَ البَرمَکِیُّ قالَ: حَدَّثنا محمّدُ بنُ عَبْدِالرَّحمنِ الخَزَّازُ الکُوفیُّ، قالَ: حَدَّثنا سُلَیْمانُ بنُ جَعْفَرٍ قالَ: حَدَّثنا عَلِیُّ بنُ الحَکَم، قالَ: حَدَّثنا هِشامُ بنُ سالمٍ، قالَ: حَضَرْتُ محمد بنالنُّعمَانِ الأَحْوَلَ، فَقامَ إلَیْهِ رَجُه فَقالَ لَهُ: بِمَ عَرَفْتَ رَبَّکَ؟ قالَ بَتَوْفِیقِه وَإرْشادِه وَتَعْرِیفِه وَهِدایَتِه، قالَ: فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِه، فَلَقِیتُ هِشامَ بْنَ الحَکَمِ فَقُلتُ لَهُ: ما أَقُولُ لِمَنْ یَسْأَلُنی فَیَقُولُ لِی بِمَ عَرَفْتَ رَبَّکَ؟ فَقالَ: إِنْ سَأَلَ سائِل فَقالَ: بِمَ عَرَفْتَ رَبَّکَ؟ قُلْتُ: عَرَفْتُ اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ بِنَفْسِی لأَنَّها أَقْرَبُ الأَشْیاءِ إلیَّ، وَذلِکَ أَنِّی أجِدُها أَبْعاضاً مُجْتَمِعَةً وَأَجْزاءً مُؤْتَلِفَةً، ظاهِرَةَ التَّرکِیبِ، مُتَبَیِّنَةَ الصَّنْعَةِ، مَبْنِیَّةً عَلى ضُروُبٍ مِنَ التَّخْطیطِ وَالتَّصْویرِ، زائِدَةً مِنْ بَعْدِ نُقْصانٍ، وَناقِصَةً مِنْ بَعْدِ زِیادَةٍ، قَدْ أ ُنْشِأَ لَها حَواس مُخْتَلِفَه، وَجَوارِحُ مُتَبایِنَةه ـ منْ بَصَرٍ وَسَمْعٍ وَشَامٍّ وَذائِقٍ وَلامِسٍ ـ مَجْبُولَةً عَلَى الضَعْفِ وَالنَّقْصِ وَالمَهانَةِ، لاتُدْرِکُ واحِدَه مِنْها مُدْرَکَ صاحِبَتِها وَلاتَقْوى عَلى ذلِکَ، عاجِزَةً عِنْدَ اجْتِلابِ المَنافِعِ إِلَیْها، وَدَفْعِ المَضارِّ عَنْها، وَاسْتَحالَ فی العُقُولِ وُجُودُ تَألِیفٍ لامُؤَلِّفَ لَهُ، وَثَباتُ صُورَةٍ لامُصَوِّرَ لَها، فَعَلِمْتُ أ َنَّ لَها خالِقاً خَلَقَها وَمُصَوِّراً صَوَّرَها، مُخالِفاً لَها عَلى جَمِیعِ جَهاتِها قالَ اللّهُ عزَّوَجَلَّ: «وَفی أَنْفُسِکُمْ أَفَلا تُبْصِروُنَ».13
بر وجود خداى عزّوجل،
هست نفس تو حجت قاطع
چون بدانى تو نفس را، دانى
کوست مصنوع و ایزدش صانع
اینک، متن رساله یاد شده:
قَبَسُ المُقْتَبَس
فى شرح حدیث «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»[آیةاللّه ملّاحبیب اللّه الشریف الکاشانى (1262ـ1340هـ)]
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
یقول العبد الواثق باللّه الأحد حبیب اللّه بن على مدد: الحمد لملهم الحکم ومنشىء النفوس من العدم والصلوة على محمّد المقتبس من نور هدایته جواهر نفوس الاُمم وآله أفضل من طاف بکعبة القدس وأحرم.
وبعد؛ فها إنّنا نحن بصدد شرح الحدیث المشهور: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»1 شرحاً وجیزاً مختصراً جلّت دقایقه لمن تفکّر وعظمت حقایقه لمن تدبّر، سمّیناه بـ«قبسِ المقتبس» إذِالطالب من نور تحقیقه یقتبس فنقول وعلیک بالاستماع بسمع الفطرة والاستبصار بعین العبرة غیر ناظر الى سرعة القلم اذ بغیر الرویّة قدیجرى على اللسان الحکم.
إعلم أنّ من مسلّمات العقول اللاهوتیة 2 الموهوبة من الخزائن الملکوتیة محالیة استکناه الذات الأحدیة؛ بل صفاتها الذاتیة فانّها فى نفس الأمر هى وهى هى بالهیئیّة المطلقة الغیر المتوقّفة على غیرها.
بل کل الهویات والهیئیات ناشیة عن سازجى هویة الحق وهیئیة الذات المطلق وإلّا لما کان ما کان بما کان فیما کان من العظمة والسلطان والقدّوسیة والسبحان؛ وان کانت هى غیرها بحسب المفهوم اللغوى الذى یعرفه کلّ من له اطّلاع باللغة إلّا أنّ ذلک لایوجب الغیریة الواقعیة التحقیقیة.
کما لایخفى ذلک على الأذهان السلیمة بل صفاتها الفعلیة بحسب الصدور إذ لها جهتان: جهة من شأن الذات من الإصدار وجهة من شأن الممکنات من الإنصدار والاوُلى لم یعرفها بعد أحد من الخلق والثانیة یعرفها الفائزون بالعلوم اللدنیة ولقد فصّلنا القول فى ذلک فى بعض رسائلنا الشریفة ولسنا الآن بصدد تحقیق تلک المقالة لفرط العجالة وکثرة الملالة.
وإذا عرفت ذلک فلا ینبغى أن یخفى علیک أنّه لقدضلّ من زعم انّ الحقّ (تعالى) وإن کان کنزاً مخفیاً لم یعرفه شىء؛ إذ ما کان معه شىء فى أزل الآزال وما لاشىء معه کیف یعرفه شىء؟ إذِالمعرفة وصف تقتضى الواصف وتستدعى العارف إلّا أنّه (تعالى) لما خلق ما خلق بما خلق لما خلق عُرف مقام غیبه الحقّ واُخذ حجاب الخفاء وظهر سرّ عالم العماء ولاح محیّا الغیب المقدس عن کل عیب.
ولعلّه استدل بما به قد نستدل لخلاف ما استدل وهو قوله: «کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن اُعرف؛ فخلقت الخلق لکى اُعرف»3 ومن زاعمی تلک المقالة الموهونة، الصوفیة المحجوبون عن الحقائق المکنونة؛ حیث صرح بعضهم بأنّ الأشیاء کلّها مشترکة فى حقیقة واحدة ساریة وهى ذات اللّه الأکبر، فلا فرق بین الخالق والمخلوق سوى الإطلاق والتقیید.
فإذا وصل العارف بساحة حقیقته وعرف مقام کینونیته فقد عرف لامحالة ربّه؛ إذ لاشىء فى الوجود سواه فالنفس هى الربّ وأمّا نحن أهلَ التنزیه لایعترینا ریب فى بطلان ذلک المسلک وضلالة سالکه لمساعدة الدلیلین على ذلک.
أمّا الاستکشاف فواضح لمن استشرق بإشراقات أنوار القدس ولعمرى وعمر من اُحبّه لاأقدر على تفهیمک حقیقة ذلک الدلیل؛ فانّک لست من الفائزین بمقام الإشراق فکیف تدرکه وأنت بمعزل من ذلک المقام.
وأمّا الإستدلال فمدلوله على الإجمال إنّا نعلم بعلم الیقین أنّ مقام الاُلوهیة المطلقة لابدّ أن یکون فوق المقامات واللایق به لایکون إلّا المتقدّس عن کلّ نقص وعیب.
وأنت إذا قلت إنّ غیب الهویة (أعنى الذات الأحدیة) یمکن الوصول الى کینونیتها والإدراک لکیفوفیتها والإطّلاع على حیثوثیتها فقد وصفتها بالنقصان لأنّ المحاط علیه کالأسیر فى ید فهم المحیط على أنّ موهومک الذى ادرکته بفهمک لیس إلّا شأن من شئون امکانک وأثر من آثار حدوثک؛ بل خلق أنت خلقته، فکیف ترضى أن یکون مخلوقک خالقک ومرزوقک رازقک؟
هیهات هیهات لقداتّبعت هواک وافتریت على مولاک و«من اضلّ ممّن اتّبع هواه»4 وسلک سبیل رداه؟ بل لاأخاف من ربّى (تعالى ذاته) فى أن أقول لک، یاجاهل، لقد کفرت باللّه العظیم بقضیة قول الإمام (علیه السّلام): «من عبداللّه بالتوهم فقد کفر»5؛ أى کفر من اتّخذ موهومه إلهه؛ فإنّه (تعالى) أجلّ من أن یدرک بوهم الواهمین ویعرف بفهم الفاهمین.
والحاصل، انّه (تعالى) لابدّ أن یکون متقدّسا عن کل نقص ومتحمّلا بکلّ کمال ولاریب أنّ المدرکیة بالوهم لیس معناها إلّا أن یکون محاطاً علیه وذلک نقص بیّن. ومن ذلک نتمّسک على بطلان مقالهم بأنّ الحقّ (تعالى) کان فى الأزل الذى لم یکن معه شىء مخفیاً عن نفسه، بحیث کان عالماً بأنّه هو موصوفاً بجمیع ما هو الکمال فى شأن الجلال والجمال.
ولکن على طریق الإجمال فخلق الخلق لیطلع على مقام التفصیل من کماله کالجمیل الذى یعلم مجملاً اتّصافه بالجمال؛ ولکنّه ما لم ینظر فى المرآة لیس له أن یطلع على تفصیل حسنه وجماله فالحقّ (تعالى) جمیل، أراد أن ینظر الى نفسه بواسطة مرائى خلقه.
فالغرض الأصلىّ من ذلک الخلق ما کان إلّا مشاهدة ذاته والإطّلاع على تفصیل کماله وجماله. فیا سبحان اللّه کیف یصفون الحقّ (تعالى) بما هو بیّن نقصه؟ إذ، إذا قلت إنّه (تعالى) علم فى خلقه بعد خلقه ما لم یکن علمه قبل خلقه، فقد وصفته بنقصین: الجهل وحدوث العلم والحاجة والإفتقار الى غیره مع انّه کان عالماً بکلّ شىء قبل خلقه، فضلاً عن ذاته التى هى عین حقیقته وکان غنیاً عن العالمین.
وهنا تفاصیل اُخر أشرنا الیها فى بعض رسائلنا فى ذلک الباب.
وإذا علمت أنّ الأبواب الى درک حقیقته مسدودة مسدودة والطرق الى فهم کینونیته ممنوعة ممنوعة والسبل الى الإستکناه فى ذاته مصدودة مصدودة.
فحینئذٍ، ربما یشکل علیک الحدیث «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» وماورد فى معناه نظراً الى انّک إذا قلت إنى عرفت ذلک الشأن، ماکان معناه إلّا أنّک قدأدرکته واطّلعت علیه. فقوله «فقد عرف ربّه»، الظاهر منه انّ العارف بنفسه یدرک کینونیة ربّه ویطلع على حقیقة مقامه وذلک مناقض نقضاً بیّنا لما سطرناه، بل سطره أهل التوحید وأرباب التجرید، بل نصّ علیه الأنبیاء المرسلون والملائکة المقرّبون.
ولکنّک إذا تأمّلت هُنیهة یطلع شمس المعنى عن مشرق التحقیق فتشرب من رحیق التدقیق فحینئذٍ تعلم أنّ مثل ذلک الحدیث، کنایة عن أنّ غرض الحقّ من الخلق لیس أن یعرفوه بالعرفان الإستکناهى لمحالیته کما عرفت.
بل الغرض، أن یطلعوا على ما أودع اللّه فیهم من الجوهرة اللطیفة السازجیة التى هى من أبهى الجواهر الملکوتیة وأصفاها بحیث لایماثلها شىء ولایوازیها شىء؛ بل هى فى الحقیقة بعنوان آخر، نقطة کافوریة بسیطة إلّا أنّ لها بحسب الإستعداد وما فیها من المداد شئوناً کثیرة لانهایة لها بما لانهایة الى مالانهایة فیما لانهایة کیف والنقطة لهى المنشأ لإبداع جمیع الحروف والمبدء لترکیب کلّ الکلمات من غیر أن ینقص منها شىء کما قال: «لو کان ما فى الأرض من شجرة أقلام والبحر یمدّه …».6
ومن ذلک ینکشف السرّ فیما ورد مشهوراً من أنّ: «کلّ ما فى القران یکون فى البسملة وکلّ ما فیها یکون فى الباء منها وکلّ ما فى الباء یکون فى النقطة التى تحتها».7
وقوله(ع): «أنا النقطة تحت الباء»8 إشارة الى مقام جوهریته فى عالم اللاهوت بحسب استعداده الولائىّ الواقع تحت الإستعداد النبوىّ وإن کان فوق جمیع الإستعدادات. وایّاک أن تتوهّم انّ تلک الإنانیة لقد خصّت به (علیه السلام) وانحصرت فیه.
نعم؛ کانت مختصّة به بحسب مقامه ورتبته؛ إذ مقامه الشریف لم یفز به أحد من أوّل الدهر ولایفوز به الى آخره والمدّعى له کبعض السفهاء یکذّب بل یکفّر، إن لم یکن ناشئا عن الشبهة ولانظراً الى انّ جمیع أفراد الإنسان فائزون بتلک الجوهرة کلّ بحسب الإستعداد وما فى قلمهم من المداد؛ فلکلّ أن یدّعى تلک الإنانیة بحسب حاله کما قال: «ولکلّ درجات مما عملوا …».9
وایّاک أن تعدّ ذلک من الغرائب وإن کنت مستغرباً فانظر الى المستضیات بنور الشمس، کیف تختلف ضوءً ونوراً ولیس لکلّ أن یدّعى الإستضائة بحسب حاله، وأمثال ذلک کثیرة.
ومن هنا یتّضح انّک لو قلت أنا قطب دائرة الإیمان وحقیقة القرآن مع کونک سائراً فى مسلک الهدى وعارجاً بسلالیم الثناء الى أقالیم مقام البقاء وواصلا الى حقیقة نفسک وعارفاً بمقام قدسک، لما کنّا مکذّبیک فى تلک الدعوى؛ لأنّک حینئذٍ شأن من شئون آل اللّه الطاهرین.
وقدأودع فى کینونیتک من جواهر مقام ذاتیتهم القدسیة وأنت لقد حفظت تلک الودیعة وربّیت تلک الجوهرة الرفیعة ففزت بمقام من مقامات الأطهار وشارکت فى درجة من درجات الأبرار.
وأنت أیها السامع، إن کنت فى ریب من ذلک، فتأمّل فى قوله(صلّى اللّه علیه وآله): «سلمان منّا أهل البیت»10 حتّى یظهر لک انّ سلمان بسبب تربیته لجوهرته بمتابعته أهل البیت قدصار داخلاً فى زمرتهم ومختصّاً بخواصّهم (علیهم السلام) من العلم والحکمة، کما قال: «إنّ عند سلمان علم الأوّلین والآخرین».11 فهل ترى لو ادّعى سلمان القطبیة المذکورة، إنّه لقد کفر. کلّا، بل أنت لجهلک بحقیقة نفسک واتّباعک لهواک تنسب من ادّعى ذلک الى الکفر. ویلک کیف تتکلّم بما أنت به جاهل ولیس لک به علم وقد قال: «ولاتقْفُ ما لیس لک به علم».12
نعم لو ادّعى ذلک المقام من لم یکن له أهلاً بأن کان تابعاً لهواه وسالکا فى سبیل رداه، فهو کافر بأحد الوجوه لا بالکفر المصطلح بین المتشرعة (رضوان اللّه علیهم)؛ بل هو یکذّب عندهم ولایکفّر إلّا أن یدّعى مقاماً لیس له استعداده أصلاً کالنبوة والإمامة کما قال: «من ادّعى الإمامة ولیس لها بأهل فهو کافر …».13
ثمّ إذا عرفت انّ الحقّ (تعالى) لایعرف بالکینونیة ولایوصف بالکیفوفیة؛ بل هو معروف فى ذاته بذاته لذاته وموصوف فى نفسه لنفسه بنفسه؛ لاسبیل للغیر الى ساحة صفته ولادلیل للسوى الى مقام معرفته.
فاعلم أنّ المراد بمعرفة الربّ المرتّبة على معرفة النفس، هو العرفان الإجمالى؛ أى من عرف جوهر نفسه فقد عرف ربّه بعنوان انّ البارى لذلک الجوهر لأجلّ من مناسبة مع مثل ذلک، بل هو المنشىء لکمال ذلک؛ فکیف لایکون موصوفاً بکمال اتمّ؟
والمراد بالنفس التى تصحّ الإستدلال بها على اتمّیة کمال الحق، هى النفس القدسیة اللاهوتیة. فإنّها أبهى النفوس المجرّدة. فلها فى مقام الإستدلال نحو من الصفة لاتوجد فى غیرها. إذ کلّما کان الشىء أکمل، یکون وصف دلیلیته للکمال أجلّ ویتطرق فى الحدیث أیضاً وجوه اُخر.
منها: إنّ السالک إذا أخذ السلوک فى عالم النفس وتفرّح فى حدائق قدسها، یلوح له أنوار استکشافیة تشهد دالّة على وجود الحقّ بحیث لو کشف الغطاء عن البین وأخذ الحجاب عن بین الوصفین، لما ازداده یقیناً آخر (کما أشار الیه مولى الکلّ)14 وهذا الوجه لایفهم حقیقته إلّا من فاز بمقام السلوک وتخلّع بحلىّ الملوک.
ومنها: إنّ العارف إذا أشعر بکثرة مشقّته وفرط ریاضته فى معرفة نفسه (مع أنّها ممکنة حادثة مفتقرة الى غیرها فى الصدور والبقاء) یعرف لامحالة انّ سبیله الى الربّ القدیم الذى لامناسبة بینه وبین الحادث أصلاً لمصدودة وأبواب عرفانه له قطعاً لمسدودة ومن هنا یکشف ما قیل: «ما للتراب وربّ الأرباب!»15. کیف لا والوصفان (القدم والحدوث) لمتباینان فى حدّ الکینونیة کمال المباینة إذ الأوّل من خواصّه اللّم یزلیة والثانى من ذاتیته اللّم یکنیة.
فالمراد بالعرفان حینئذٍ العرفان الضدّى (أى الجهلى) حیث انّ العارف حینئذٍ یشعر بجهله وقصوره عن فهم حقیقة الذات ودقیقة الصفات.
ومنها انّ العارف المتعمّق إذا تعمّق فى إدراک نفسه المخلوقة البشریة وفهم حقیقة الحادثة أو لم یجد الى کنهها سبیلاً ولا الى مقام ذاتیتها دلیلاً، عرف انّ معرفة الذات الغیبیة من أمحل المحالات الصرفة والممتنعات المحضة والحاصل انّه کما لایعرف النفس مع أنّها حادثة محتاجة کذلک لایعرف الربّ الغنىّ عن کلّ شىء وهذا الوجه ذکره جماعة ولایخفى وجهه إلّا أنّ ذلک لایلائم ما ذکر فى معناه من قوله: «أعرفکم بنفسه أعرفکم بربّه»16 فتأمّل.
ومنها: إنّ المراد بالربّ هو حقیقة المشیة الساریة فى جمیع ما خلق، وتلک الحقیقة تربّى کلّ شىء بجهتها الملکوتیة فانّها واسطة الفیض الإلهى على القوابل الإمکانیة؛ أى من عرف نفسه بالسرّ فى درجاتها والسلوک فى مراتبها یجد حقیقة هویّتها التى هى شأن من شئون المشیة شعاعاً أو عکساً.
ولتحقیق ذلک الوجه تفصیل یطول به الوجیزة والقول المجمل منه: إنّ اللّه خلق محمداً (أى حقیقة نورانیته) أوّل کلّ خلق؛ بمعنى انّه ما کان واسطة بینه وبینه. بل کان (صلّی الله علیه و آله و سلّم) أقرب الیه من کلّ شىء ومحلّ الإشراق الأوّل وکان هو(صلّی الله علیه و آله و سلّم) عین الصنع الأقدم کما فى الفعل والمفعول المطلق (فانّه من الفعل ولکنّه عینه) ثمّ خلق کلّ شىء من نور هویّته بانّ جملة واسطة الخلق بحیث لولاه لما خلق شیئاً کسائر المفاعیل، فانّها لاحصول لها إلّا بالمصدر الذى هو المفعول المطلق؛ فما من شىء إلّا وهو مخلوق منه(صلّی الله علیه و آله و سلّم) . وفى کل شىء لقد أودع شأن من شأنه کما ورد فیه الأخبار الکثیرة وذلک الشأن مکنون فى حقیقة النفوس، لایظهر إلّا بالریاضة وتهذیب الأخلاق کما قال: «لیس العلم فى السماء حتى ینزل علیکم ولافى الأرض حتّى یصعد الیکم؛ بل هو مکنون فیکم. تخلّقوا بأخلاق الروحانیین یظهر لکم …».17
فمن راض نفسه فى اظهار ذلک الشأن، فعلى اللّه أن یهدیه الیه کما قال: « والذین جاهدوا فینا لنهدیّنهم سبلنا …».18
فإذا اهتدى الى ذلک المقام وفاز بهذا المرام، فقد عرف ربّه؛ أى ما هو واسطة الفیض والتربیة من شأن الحقیقة المحمدیة (صلّی الله علیه و آله و سلّم) وهذا الوجه من أسرار الأبرار والظاهر انّه لم یذکره غیرى.
ومنها ما ذکره بعض المتأخّرین من العارفین وهو: إنّ الإنسان مرکّب من مادّة وصورة، وحقیقة المادّة من فیض کرم اللّه وهى وصف اللّه نفسه بعبده لأنّ اللّه لمّا کان لایمکنه معرفته لغیره من نحو ذاته وأحبّ أن یعرفه عبده، وصف نفسه وصف تعریفٍ وتعرّفٍ وجعل ذلک الوصف حقیقة عبده وتلک الحقیقة وهى مادته وهى وجوده وهى جهته من ربّه وهى نور اللّه الذى ینظر به المؤمن المفترس وهو فؤاده وآیةاللّه فى نفسه التى أراهم اللّه إیّاها؛ فمن عرف الوصف عرف الموصوف ولمعرفته طریقان: طریق مجمل وطریق مفصّل.
فالأوّل انّ وجودک بالمعنى الثانى هو أن تجد نفسک أثراً ونوراً وصنعاً والأثر یدلّ باللزوم على المؤثر والنور یدلّ على المنیر والصنع یدلّ على الصانع.
الثانى ان تنفى فى وجدانک جمیع
سبحات نفسک، حتّى لاتجد إلّا نفسک وهو الحقیقة التى سئل کمیل علیاً (علیه السّلام) عنها فقال له: «مالک والحقیقة یاکمیل!». فقال: أو لست صاحب سرّک؟ قال: «بلى! ولکن یرشح علیک ما یطفح عنّى». فقال: أو مثلک یخیب سائلاً؟ قال (علیه السّلام) : «الحقیقة کشف سبحات الجلال من غیر اشارة».
قال: زدنى بیاناً. فقال: «محو الموهوم وصحو المعلوم».
قال: زدنى بیاناً. فقال: «هتک الستر وغلبة السرّ».
قال: زدنى بیاناً. فقال: «جذب الأحدیة لصفة التوحید».
قال: زدنى بیاناً. فقال: «نور یطلع من صبح الأزل فیلوح على هیاکل التوحید آثاره».
قال: زدنى بیاناً. فقال: «أطف السراج فقد طلع الصبح».19
فقوله (علیه السّلام) : «کشف سبحات …» جمع سبحة وهى النور والشعاع وهى أعمالک وأقوالک وأوصافک ونسبک وکلّما یتعلّق بک کلّ ذلک غیر نفسک فإذا محوت من وجدانک کلّما سوى نفسک حتّى المحو، لم یبق إلّا محض الأنموزج الفهوانىّ الذى خاطبک اللّه به ووصف نفسه به لک وهو نفسک التى خاطبک بها خطاباً فهوانیاً أى مشافهة جهراً عیاناً بغیر رمز ولا اشارة فهو شىء لیس فى شىء ولا على شىء ولا لشىء ولا من شىء ولا الى شىء ولا الیه شىء ولیس کمثله شىء ولاداخل فى شىء ولاخارج من شىء الى آخر الصفات الموصوفة بها الذات.
انتهى المجمل من کلامه وملخّصه انّ فى النفس صفات لاهوتیة إذا اطّلعت على وصفها بها فقد عرفت ربّک موصوفاً بها ویمکن إرجاع ذلک الوجه الى بعض ما تقدّم.
هذا مجمل ممّا أردنا سطره فى تلک الوریقه وسنبیّن تفصیله فى رسالة اُخرى، إن شاءاللّه! والحمدللّه ربّ العالمین. [ذى القعدةالحرام] 1278
تمّت الرسالة على ید مؤلّفها حبیب اللّه.
پی نوشت :
1. لباب الألقاب فى ألقاب الأطیاب، ص149
2. مجله نور علم، شماره54، ص37
3 . ر.ک:ملّا حبیب الله کاشانى، عبدالله موحّدى، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى؛ ذریعة الإستغناء فى تحقیق مسئلة الغناء، الشریف الکاشانى، مرکز احیاء آثار الشریف الکاشانى، قم، 1417هـ، مقدّمه؛ نیمسالنامه عربى علوم الحدیث، ش1، ص336 به بعد.
4 . شرح ابن ابى الحدید، ج2، ص292؛غررالحکم ودررالکلم، ج2، ص625؛ الدّرر المنتشرة فى الأحادیث المشتهرة، السیوطى، ص152 . برخى مصادر دیگر را نیز در نخستین پاورقى رساله، یاد کرده ایم.
5و6 . مجله میراث جاویدان، سال اوّل، شماره4، ص63
7 . همان، ص64
8 . رساله «اصول دین»، فصل اوّل؛ این رساله، نسخه هاى متعدّدى دارد که اخیراً توسّط کنگره بزرگداشت محقّق اردبیلى، در مجموعه آثار او، ج4، ص235 به بعد، چاپ شده است.
9 . مجمع البحرین، ج2، ص348، کلمه نفس
10 . بحارالأنوار، ج2، ص32
11 . المیزان، ج6، ص182
12 . الالهیات فى مدرسة أهل البیت، على ربّانى گلپایگانى، ص10
13 . توحید صدوق، ص289، ح9
پی نوشت های رساله :
1. ورد هذا الحدیث عن النّبى الأکرم(ص)؛ راجع: عوالى اللّئالى، ابن أبى جمهور، ج4، ص102، ح149 وورد عن أمیرالمؤمنین علىّ (ع) أیضاً؛ اُنظر: المناقب للخوارزمى، ص375
2. عالم المعنى، عالم الأمر.
3. بحارالأنوار، ج87، ص199و344.
4. سورة القصص، آیة51
5. الحدیث من أبى عبدالله(ع)؛ راجع: التوحید، الصدوق، ص220؛ الکافى، ج1، ص87، ح1
6. مأخوذ من: سورة لقمان، آیة26 وسورةالکهف، آیة109
7 . راجع: رسالة « على المرتضى نقطة باء البسملة »، السیّد عادل العلوى، الإسلامیة.
8 . المصدر السابق؛ کلمات مکنونة، الفیض، ص7
9. سورةالأنعام، آیة132؛ سورةالأحقاف، آیة19.
10. عیون أخبارالرضا(ع)، الصدوق، ج1، ص64؛ الإختصاص، الشیخ المفید، ص341؛ کشف الغمّة فى معرفة الأئمّة، علىّ بن عیسى الإربلى، ج1، ص96؛ بحارالأنوار، ج18، ص19، ح45.
11. ماوجدت حدیثاً بهذا اللفظ ولکن ورد عن علىّ(ع) انّه علم علم الأوّل والآخر (بحارالأنوار، ج10، ص123) وقال رسول الله(ص): «سلمان مخصوص بالعلم الأوّل والآخر» (الإختصاص للمفید، ص222) وقال أبوعبدالله(ع): «أدرک سلمان العلم الأوّل والعلم الآخر وهو بحر لاینزح وهو منّا أهل البیت» (رجال الکشّى، ص52، ح25و37).
12. سورةالإسراء، آیة36.
13. الکافى، ج1، ص372، ح2.
14. اشارة الى قول أمیرالمؤمنین(ع) حیث قال: «لوکُشف الغطاء ما ازددتُ یقیناً» (المناقب للخوارزمى، ص375 و بحارالأنوار، ج67، ص209).
15 . ذکر عزّالدین الکاشانى فى مصباح الهدایة(ص210) انّ موسى(ع) لمّا سأل ربّه أ ینظر الیه، نودى من الملأ الأعلى:«ما للتراب وربّ الأرباب!».(کلمات مکنونة، ص12؛ اسرار الحکم، ص23)
16. هو قول رسول الله(ص)؛ راجع: جامع الأخبار، ص350؛ روضةالواعظین، ص20.
17. ــــــــــ
18. سورةالعنکبوت، آیة69.
19 . کلمات مکنونة، ص32؛ مجالس المؤمنین، ج2، ص11(المجلس السادس).
/س