سير تاريخي « امپراتوري غيرمستقيم » آمريکا

فهم سياست خارجي آمريکا در عرصه روابط بين الملل مانند درک سياست خارجي هر کشور ديگري نياز به بررسي و مطالعه در زمينه تاريخ سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي و مذهبي آن کشور دارد. چنانچه بدون دريافت واقعي و درک از حقيقت لايه هاي چندين هزاره اين کشورها هيچ گاه نمي توان به تحليل و بررسي رفتارهاي امروزي آنها در سطوح مختلف نظام بين الملل و روابط شان با کشورهاي ديگر پرداخت. مقاله حاضر که توسط دکتر ژند شکيبي کارشناس روابط بين الملل در
چهارشنبه، 8 ارديبهشت 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سير تاريخي « امپراتوري غيرمستقيم » آمريکا
سير تاريخي « امپراتوري غيرمستقيم » آمريکا
سير تاريخي « امپراتوري غيرمستقيم » آمريکا

نويسنده: ژند شکيبي




فهم سياست خارجي آمريکا در عرصه روابط بين الملل مانند درک سياست خارجي هر کشور ديگري نياز به بررسي و مطالعه در زمينه تاريخ سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي و مذهبي آن کشور دارد. چنانچه بدون دريافت واقعي و درک از حقيقت لايه هاي چندين هزاره اين کشورها هيچ گاه نمي توان به تحليل و بررسي رفتارهاي امروزي آنها در سطوح مختلف نظام بين الملل و روابط شان با کشورهاي ديگر پرداخت. مقاله حاضر که توسط دکتر ژند شکيبي کارشناس روابط بين الملل در حوزه هاي روسيه شناسي و خاورميانه نوشته شده است با بررسي سير تاريخي «استعمارگري» امريکا به مفهوم «امپراتوري غيرمستقيم» مي پردازد که ريشه آن از زمان تاسيس ايالات متحده امريکا آغاز شده و روند کنوني آن پس از عبور از کشورهاي کوبا ، مکزيک و فيليپين امروزه به عراق رسيده است و ايران را نيز مورد تهديد قرار مي دهد. متن کامل مقاله وي در پي مي آيد:
حمله امريکا به افغانستان و عراق در پي حادثه 11 سپتامبر ، اصل سياست خارجي بوش به عنوان «حمله پيشگيرانه» و مخالفت امريکا با برنامه هسته اي صلح آميز جمهوري اسلامي ايران باعث مطرح شدن موضوع استعمارگري و حتي جنگ طلبي امريکا شده است. به گمان برخي از افراد ، سياست خارجي بوش و استفاده وي از زور و جنگ براي رسيدن به اهداف ژئوپولتيکي و تاکيد کردن بر رسالت الهي امريکا در جهت گسترش شيوه زندگي و مردم سالاري امريکا پديده يي غيرعادي است که با تاريخ و آرمان هاي ايدئولوژيک امريکا تناقض دارد. اين نوع نگرش و گرايش نادرست ، غيرواقع بينانه و حتي خطرناک است. غير از اين سابقه تاريخي اين ديدگاه را اثبات نمي کند. از ابتدا در ايدئولوژي امريکا ، تنش شديد بين تمايل گسترش دادن قدرت و نفوذ امريکا براساس تصوري از رسالت الهي و همچنين گرايش به دفاع از ايدئولوژي امريکا در برابر واقعيت سياست و جدا کردن اين ايدئولوژي از توجيه کردن استفاده از جنگ و زور وجود داشته است.
يعني از زمان تاسيس جمهوري در امريکا در سال 1789 ميلادي ، ايدئولوژي و تفکر سياسي امريکايي مبتني بوده است بر ساختن نظام جديد جهاني (Novus Ordo Sellorum) به رهبري امريکا به عنوان امپراتوري آزادي که اين عنوان ها ، دو تا از مهمترين شعارهاي جمهوري جوان امريکا بوده است. در واقع توماس جفرسون يکي از بزرگترين بنيانگذاران امريکا چنين تبليغ مي کرد که اين کشور مسووليت الهي دارد که نه تنها يک امپراتوري آزاد در سرزمين خود برقرار سازد ، بلکه بايد ساير مردم را هم متمدن کند. به نظر وي گروه هاي بومي مثل سرخپوست ها و ملت هايي که هنوز ايدئولوژي و تفکر سياسي امريکايي را قبول نکرده اند يا نمي خواستند چنين اقدامي کنند ، تمدن نداشتند. غير از آن ، او و ساير بنيانگذاران امريکا باور داشتند که اين امپراتوري با ديگر امپراتوري هاي تاريخ متفاوت خواهد بود. فرق بين امپراتوري آزاد و امپراتوري هاي قديمي اين بود که امپراتوري آزاد نه تنها براساس آزادي ساخته مي شود بلکه جنگ ، زور و از بين بردن حقوق ديگران رخ نمي دهد. در عين حال ايشان معتقد بودند که امريکا بايد براي بقا و تداوم خود سرزمين هاي بيشتري را تصاحب کند.
بر همين اساس طي قرن 19 مرزهاي امريکا از کرانه اقيانوس اطلس تا سواحل اقيانوس آرام گسترده شد. اما به رغم شعار امپراتوري بي همتاي آزادي ، آنان از روش هاي امپراتوري هاي قديمي ، يعني جنگ و کشتار و پاکسازي نژادي براي تصرف سرزمين ها استفاده کردند.
هرچند طبق قانون اساسي امريکا دولت فقط با تصويب مردم بومي مي توانست سرزميني را به خود ملحق کند ، اما جفرسون- که خود نقش مهمي در نگارش قانون اساسي داشت- با خريد لوئيزيانا اين قانون را نقض کرد. در اين زمان هيچ کس از اهالي لوئيزيانا (از مستعمرات فرانسه) راجع به پيوستن به امريکا نظرخواهي نکرد.
امريکا در همين قرن از جنگ و زور براي به دست آوردن زمين هاي بيشتر استفاده کرد. در زمان رياست جمهوري JAMES Polk (1845-1841) امريکا عليه کلسيک اعلام جنگ کرد. شعارهاي آن زمان نشان مي دهد که به گمان امريکايي ها، مکزيکي هاي غيرمتمدن و بي فرهنگ، به دليل نژادشان قادر نيستند که بر سرزمين هاي خود حکومت کنند. امريکا در اثر پيروزي خود بر مکزيک سرزمين هاي زيادي گرفت ، از جمله آريزونا ، کاليفرنيا ، نيومکزيکو ، نوادا ، تگزاس و اکلاهما. از همين روي جنگ هاي چند دهه امريکا عليه سرخپوست ها قابل توجه است. جفرسون در آغاز باور داشت که سرخپوست ها بايد اين فرصت را داشته باشند تا تمدن و شيوه زندگي امريکا را قبول کنند. اما وقتي آشکار شد که آنان فرهنگ و روش زندگي خود را ترجيح مي دهند ، جفرسون و جانشين هاي او به اين نتيجه رسيدند که تنها راهي که وجود دارد، جنگ هاي پي درپي عليه سرخپوست ها و نگهداري آنان در اردوگاه ها است. در واقع با اين روش عليه سرخپوست ها، پاکسازي نژادي اتفاق افتاد. در واقع جفرسون و ديگران نمي خواستند گروه هايي مثل سرخپوست ها مانع گسترش نفوذ و قدرت امريکا و ساختار امپراتوري آزادي باشند.
بنابراين دوران تاريخ ايالات متحده نشان دهنده دو نکته مهم است. نخست اينکه يک عقيده و ايدئولوژي روشن وقتي با واقعيت سياست مواجه شود، کثيف و فاسد مي شود. دوم اينکه امريکايي ها بر اين باور و ايدئولوژي هستند که تمدنشان از همه تمدن ها برتر است و مسووليت الهي برپا ساختن امپراتوري آزادي و متمدن کردن ملل وحشي را دارند، بنابراين مي توانند هر عملي از جمله جنگ ، زور و پاکسازي نژادي را توجيه کنند.

دخالت الهي و سياست واقعي

با پايان قرن 19 و آغاز قرن 20 فصل جديدي در ساختن امپراتوري آزادي گشوده شد. در اين دوران امريکا به گسترش امپراتوري آزادي به آن سوي درياها و دخالت الهي در ساير کشورها پرداخت.
در طول قرن 19 پادشاهي هاوايي بر اثر نفوذ سياسي و اقتصادي امريکا ضعيف شد. گروه هاي ذي نفع امريکايي نه تنها استقلال حکومت را خدشه دار کردند ، بلکه استقلال مردم را هم از بين بردند. در واقع بوميان هاوايي در برابر امريکايي هاي مهاجر شهروندان درجه دوم محسوب مي شدند تا آنجايي که دولت و گروه هاي ذي نفع امريکا باور داشتند که مردم بربر هاوايي نمي توانند بر کشور خود حکومت کنند. بنابراين آنان با حمله نظامي و اشغال کشور «لي لي اوکالاني» فرمانرواي اين کشور را سرنگون کردند: فرمانروايي که سعي مي کرد نفوذ و قدرت امريکا را کمتر کند. به اين ترتيب امريکا بدون توجه به راي مردم هاوايي آنان را تحت قيموميت خود در آورد و استقلال شان را سلب کرد. تا اينکه کنگره ايالات متحده امريکا در 1994 از مردم هاوايي به خاطر سلب استقلال و خودمختاري شان رسماً عذرخواهي کرد.
جنگ امريکا با اسپانيا (1898) نيز شيوه جديد گسترش امپراتوري آزادي را نشان مي دهد. دولت و به خصوص طبقه سرمايه دار امريکا از اواسط قرن 19 به فکر تسخير و الحاق کوبا بودند. ضعيف شدن امپراتوري اسپانيا و شيوه حکومت آن بر مستعمره هاي خود، به آنان فرصت داد تا اين سرزمين ها را به دست بياورند.
غير از کوبا استعمارگران امريکايي ، فيليپين (مستعمره ديگر اسپانيا) را هم جايگاه مناسبي براي پايگاه نظامي و نقطه آغاز گسترش امپراتوري آزادي خود در آسيا به شمار مي آوردند. البته هويت و ايدئولوژي امريکا اقتضا مي کرد که براي تصاحب اين سرزمين از شعارها و تبليغات ضداستعماري استفاده شود. بنابراين چنين تبليغ شد که رئيس جمهور وقت ويليام مک کينلي در مقابل خداوند زانو زده و درخواست کرده که به او نيرو و فرصت بدهد تا فيليپيني ها و کوبايي ها را متمدن و مسيحي کند. هرچند آنان مسيحي ولي کاتوليک بودند،) ، اما مک کينلي اعلام کرد: « وقتي ما در راه الهي مي جنگيم و سرزمين هايي به ما مي پيوندند، پرچم ما براي آنان آزادي، تمدن و منفعت به ارمغان مي آورد.» اما همين که امريکا، اسپانيا را از فيليپين بيرون راند، دولت مک کينلي به جاي اعطاي استقلال با تعيين يک فرماندار امريکايي اين کشور را به خود ملحق کرد. از اين پس اين واشنگتن بود که با استقلال طلبي فيليپيني ها - که خود قبلاً در هنگام مقابله با اسپانيا آن را تقويت کرده بودند- مي جنگيد. جنگي که 14 سال طول کشيد و بيش از صد هزار سرباز امريکايي به آنجا فرستاده شد تا بيش از سيصد هزار نظامي و غيرنظامي فيليپيني کشته شوند.
بنابراين تجربه امريکا در فيليپين بيانگر دو نکته مهم است: نخست اينکه وقتي ايدئولوژي آزادي يا استقلال کشورها با منافع اقتصادي و ژئوپولتيک دولت امريکا تضاد داشته باشد، آرمان عدالت ، آزادي و استقلال قرباني مي شود. استقلال خواهان فيليپيني که هنگام نبرد امريکا و اسپانيا مبارز راه آزادي و استقلال بودند ، وقتي بعدها با استعمار امريکا مي جنگيدند، تروريست خوانده شدند. دوم اينکه ايدئولوژي امپراتوري آزادي که مبتني است بر «مسووليت الهي متمدن کردن ملل وحشي» همچون هر امپراتوري ديگري ساير مردمان را بربر و انسان هاي درجه دوم و سوم تلقي مي کند و اين امر زمينه را براي تحقير، شکنجه و بدرفتاري عليه آنان فراهم مي کند. شکنجه مخالفان در جنگ با استقلال طلبان فيليپيني يا عکس هايي از بدرفتاري و تحقير زندانيان عراقي توسط سربازان امريکايي حاکي از چنين بينشي است.
کشور امريکا که براساس احساسات ملي و ضداستعماري به وجود آمده بود، پيش از گرفتن فيليپين و گوام مخالف دست اندازي دولت ها بر مستعمره هايي در آن سوي درياها بود. اما همين که مناطقي از امپراتوري اسپانيا را تصاحب کرد خود به يک نوع امپراتوري قديمي بدل شد. به قول روزولت رئيس جمهور سال هاي 1912- 1901 «امريکا با کشورهاي ديگر براي سلطه بر دنيا رقابت مي کند.» مفهوم «امپراتوري غيررسمي» يا (INFORMAL EMPIPE )کليد فهم اعمال قدرت امريکا در نظام بين المللي پس از قرن 19 است. در يک امپراتوري رسمي ، دولتي قدرتمند ، رسماً کشور يا سرزمين ديگر را اشغال مي کند و به طور مستقيم بر آن حکومت مي کند. نمونه اش امپراتوري فرانسه ، انگلستان و روسيه تزاري است. امپراتوري غيررسمي بدين معنا است که دولتي قدرتمند بر اقتصاد کشوري ديگر سلطه مي يابد و با دخالت هاي مخفيانه يا مداخله مسلحانه و براندازي، دولت طرفدار خود را مستقر کرده و از آن حمايت مي کند ، بدون اينکه به طور رسمي و مستقيم بر آن سرزمين حکومت کند. در چنين وضعيتي ، دولت استعمارگر نه تنها مسووليت ، هزينه سياسي و مالي کمتري را متحمل مي شود بلکه ظاهراً طبق ايدئولوژي آزاديخواهانه اش عمل کرده است. البته در امپراتوري رسمي ، دولت استعماري نمي تواند بدون تکيه بر طبقه حاکم بومي سلطه خود را ادامه بدهد. اين نکته شباهت نحوه اعمال سلطه در اين دو شيوه استعمار را نشان مي دهد.
پس از لحاظ تاريخي شيوه امپراتوري غيررسمي امريکا از زمان جنگ با اسپانيا بر سر کوبا آغاز شد. از آن پس حمايت امريکا از حکومت ديکتاتوري و طبقه سرمايه دار کوبا تا انقلاب 1959 ادامه يافت و در عوض طبقه حاکمه منافع سياسي و اقتصادي امريکا را تامين مي کرد.
دولت واشنگتن به همين شيوه در 1946 در فيليپين نظام سياسي را مستقر کرد که فقط به ظاهر مردم سالار بود. اما در واقع قدرت سياسي و سلطه بر زمين ها و اقتصاد در انحصار حدود پانصد خانواده بود. طبقه حاکمه يي که به سرمايه تاجران امريکايي و حمايت سياسي آن دولت متکي و وابسته بودند و در عين حال در راستاي منافع امريکا عمل مي کردند، اين نظام غيردموکراتيک تا 1986 ادامه داشت.
در دهه اول قرن 20 طرفداران استعمارگري امريکا گسترش حکومت را در کشورهاي ديگر سبب تقويت قدرت نظامي و اقتصادي دولت مي دانستند. گذشته از اين آنان و به خصوص مبلغان مذهبي پروتستان باور داشتند که مردم امريکا مسووليتي الهي دارند تا مردمان جهان را امريکايي و مسيحي کنند. ويلسون وقتي در 1912 رئيس جمهور شد اعلام کرد که انتخاب سياستمداران خوب و باتقوا را به مردم امريکاي جنوبي ياد مي دهد. او در 1901 نوشته بود:« درهاي شرق بايد به روي ما گشوده شود. بايد دين و طرز زندگي را بر شرقيان تحميل کنيم.»
در سال 1913 در مکزيک ژنرال هوورتا (HUERTA) بر ضد رئيس جمهور وقت ماديرو (MADIRO) توطئه يي ترتيب داد و با ترور او قدرت را به دست گرفت. ويلسون به بهانه هرج و مرج و خطر براي امنيت و مرزهاي امريکا ، ارتش را براي سرنگوني هوورتا به مکزيک فرستاد. اما مردم مکزيک سربازهاي امريکا را رهايي بخش نمي دانستند و اين حمله با مقاومت سرسختانه و تظاهرات گسترده ضدامريکايي در سراسر کشور مواجه شد. مردم و از جمله مخالفان هوورتا از دولت حمايت کرده و براي مقابله با تجاوز امريکا متحد شدند. آنان بدون تحريک دولت در خيابان هاي سرتاسر مکزيک شعار مي دادند: « مرگ بر امريکا»، روزنامه ها نوشتند: « هتک وطن توسط سربازان امريکا ، کشته مي شويم تا آنها را بکشيم،»
مشابه آنچه بر سر استقلال کوبا، فيليپين و مکزيک آمد در کلمبيا ، دومنيکن و پرتوريکو نيز تکرار شد. زمامداران امريکا خدشه دار شدن استقلال ملت هاي بربر و وحشي را به نفع اين مردم و انسانيت مي دانستند. ويلسون همچون بسياري ديگر مي خواست ملکوت خدا را در دنيا برپا کند: البته خداي پروتستان ها. يک سناتور قدرتمند و محبوب مي گفت: «خداوند تنها ما را به اربابي دنيا تعيين کرده است. خدا ما را باهوش و متمدن آفريد تا بر مردمان وحشي و غيرمتمدن حکومت کنيم. اگر ما نبوديم دنيا يک شبه به بربريت و ديوانگي بازمي گشت. خدا مردم امريکا را برگزيد و ملت خدا مي تواند دنيا را عوض کند.»

جنگ سرد

در دوران جنگ سرد ايالات متحده امريکا شيوه امپراتوري غيررسمي خود را تکميل کرد. به اين ترتيب که سعي کرد تا اقتصاد کشورها را تحت کنترل خود درآورده و طبقات حاکمه و دولت هاي طرفدار خود را نيز سر کار بياورد. تجربيات سابق در ويتنام، کره جنوبي، شيلي و پاکستان تکرار شد و به اين ترتيب امپراتوري در آسيا، آفريقا ، امريکاي جنوبي و خاورميانه توسعه يافت. بنابر آنچه گفته شد، توجه به اين نکته لازم است که امپراتوري غيررسمي حدود 60 سال پيش از جنگ سرد آغاز شده است و جنگ سرد تنها اين روند را تشديد کرد.
يکي از مهمترين و بزرگترين مناطق تحت سلطه امپراتوري غيررسمي ، ايران (در دوران سلطنت محمدرضا پهلوي) بود.
نقش مهم و تعيين کننده ايالات متحده در براندازي دولت مصدق قابل انکار نيست. حتي اگر با سياست مصدق موافق نباشيم، بايد بپذيريم که کودتا و دخالت امريکا نگذاشت تا مردم ايران خود در چارچوب قانون اساسي مشکلات شان را حل کنند. بعد از سرنگوني مصدق نفوذ و قدرت امريکا در ايران بيشتر شد. شاه و طبقه حاکمه طرفدار امريکا از اين کشور کمک هاي اقتصادي، سياسي و از همه مهمتر نظامي دريافت مي کردند و با اين کمک ها مي توانستند قدرت و تسلط مطلقي در حوزه سياست به دست آورند. در واقع کمک هاي امريکا در سرنگوني دولت مصدق و تحکيم رژيم پهلوي به شاه اين امکان را داد تا آزادي و استقلال مردم را سلب کند. اين امر به مشروعيت رژيم پهلوي لطمه بزرگي زد. حکومت چون از مشروعيت مردمي بهره مند نبود بيشتر به حمايت و ياري امريکا تکيه مي کرد. درست است که دولت کندي از شاه مي خواست اصلاحات سياسي و اقتصادي اجرا کند اما نه دولت کندي و نه دولت هاي فورد ، نيکسون و جانسون علاقه جدي به اصلاحات سياسي در ايران نداشتند و براي باز شدن فضاي سياسي فشار واقعي نياوردند.
اما در جنگ سرد شوروي و قوانين بين المللي ، قدرت و توان امريکا را در صحنه بين المللي محدود مي کردند.
بعد از فروپاشي شوروي، امريکا تک ابرقدرت دنيا شد و نظام بين المللي تک قطبي شد. گذشته از اين امريکا اعلام کرد که پايان تاريخ فرا رسيده است. به عبارت ديگر شکست نظام هاي کمونيست که تنها رقيب ايدئولوژي امريکا به شمار مي آمدند، باعث شد تا امريکا هر چه بيشتر به گسترش ساختار امپراتوري آزاد اقدام کند. از همين روي وقتي گروه هاي نومحافظه کار قدرت سياسي بيشتري را به دست آوردند ، اصرار کردند که امريکا در جهت ساختار امپراتوري آزاد بايد از زور و جنگ استفاده کند. در واقع استدلال و دليل موجه آنان براي چنين سياستي: درست مثل استدلال و توجيهي است که از زمان تاسيس جمهوري امريکا تا جنگ سرد وجود داشته است. در حال حاضر بزرگترين نمونه چنين سياستي نيز حمله و اشغال عراق توسط امريکا است. بوش اعلام کرد که به نام مردم سالاري امريکا به عراق حمله مي کند و قصد دارد طرح خاورميانه بزرگ را اجرا کند. به عبارت ديگر امريکا به رسالت الهي خود عمل مي کند. به گمان او اين رسالت استفاده از جنگ و زور را توجيه مي کند. با همين شعارها بوش ايران را تهديد مي کند.
نکته قابل توجه اين است که در عين حال که بوش دم از مردم سالاري و رسالت الهي امريکا مي زند ، اما از حکومت هاي خودکامه طرفدار امريکا در کشورهاي مختلف حمايت مي کند. بنابراين بايد به اين نتيجه رسيد که امريکا از مردم سالاري حمايت مي کند به شرطي که چنين حمايتي به منافع و اهداف ژئوپولتيکي و اقتصادي آن لطمه وارد نکند. همزمان امريکا با شعارهاي آزادي و مردم سالاري ، استفاده از جنگ و زور عليه رقيب ژئوپولتيکي را هم توجيه مي کند. اين سياستي است که از 220 سال پيش استفاده مي شود.

نتيجه گيري

آرمان هاي متعالي انقلاب هاي فرانسه و امريکا - آزادي، مردم سالاري، عدالت و حقوق بشر - نبايد با سياست واقعي درهم آميخته شوند. تاريخ نشان مي دهد که هر ايدئولوژي هنگامي که با واقعيت هاي سياسي مواجه مي شود، کثيف و آلوده مي گردد. امپراتوري آزادي - روياي بنيانگذاران امريکا - در عمل مبدل به نوعي امپراتوري همچون امپراتوري هاي کهن شده است. همان طور که دولت هاي غيردموکراتيک به منافع و رفاه مردم نمي انديشند ، دولت امريکا هم در سياست خارجي خود به فکر منافع و رفاه مردم غيرامريکايي نيست و در درجه اول مي خواهد قدرت خود را گسترش دهد. البته آنچه گفته شد به معناي توصيه به جنگ با اين دولت يا تاييد سياست هاي امريکاستيزانه نيست، بلکه بر بخش هايي از واقعيت روشني مي افکند تا از خوش بيني غيرواقع بينانه نسبت به امريکا پرهيز شود.
منبع: اندیشکده روابط بین الملل




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.