روشنفكري و دكتر شريعتي
چيستي روشنفكري و ويژگيهاي آن
الف. تخصص در علوم: «روشنفكر الزاما نه فيلسوف است، نه دانشمند، نه هنرمند و نه جامعهشناس و نه سياستمدار و به تعبيري نه تحصيلكرده، بلكه يك انسان آگاهي است داراي جهت اجتماعي، احساس وابستگي گروهي و تعهد انساني در برابر اين گروه»1 «گمان ميبرند كه روشنفكر همان دانشمند، فيلسوف، هنرمند يا تكنسين است كه اسلام را با بينش جديد علوم و تمدن امروز غربي بنگرد، در صورتي كه روشنفكر همانطوري كه در اكثر نوشتهها يادآور شدهام، انسان آگاه مسوولي است اعم از كارگر، كشاورز، دانشجو، نويسنده، هنرمند، دانشمند، بيسواد... كه از استعمار، استبداد، فاصله طبقاتي يا هر رنج ديگر انسان و مردم، رنج ميبرد و خود را مسوول ريشهكن كردن آن ميداند و به دنبال يك ايدئولوژي ميگردد و يك آگاهي، يك ايمان»2 «روشنفكر نه فيلسوف است، نه دانشمند، نه نويسنده و هنرمند، روشنفكر، متعصب خودآگاهي است كه روح زمان و نياز جامعهاش را حس ميكند و بينش جهتيابي و رهبري فكري را داراست. اين آگاهي و بينش، آگاهي و بينش ويژهاي است كه در مسير تجربه اجتماعي و عمل انقلابي، بيشتر تحقق و تكامل مييابد تا از طريق تفكرات مجرد ذهني و مطالعه و تحصيل مكتبهاي فلسفي و رشتههاي علمي.»3
ب. زعامت و حكومت: اين آگاهي و شعور هدايتي كه شاخصه روشنفكر است، به معني زعامت و حكومت نيست بلكه به معني حركت بخشيدن و جهت دادن به جامعه است كه هر روشنفكري در قبال آن مسووليت فردي دارد «كلكم راع و كلكم مسوول عن رعيته»4 وي در سخنان خود ويژگيهاي ايجابي را به شرح ذيل بيان ميكند:
1. آگاهي و تعهد روشنفكر: «روشنفكر يك انسان آگاهي است داراي جهت اجتماعي، احساس وابستگي گروهي و تعهد انساني در برابر اين گروه»5
2. ارتباط مستقيم روشنفكر با جامعه خود و شناخت مكاتب و نظريههاي جامعهشناختي: «روشنفكر بايد تنها بر نظريات و فرضيات كلي علوم اجتماعي تكيه نكند (اگر هم بتوان معتقد شد كه در علم جامعهشناسي ميتوان به دقت و قاطعيت علوم دقيقه، مانند رياضيات و فيزيك، همه جامعهها و پديدهها و روابط و مسايل پيچيده و بيشمار اجتماعي را براساس قوانين و اصول متقن و ثابت و كلي تحليل كرد و به شناخت و حتي پيشنياز قطعي تاريخ و تحولات اجتماعي پرداخت) و از انطباق واقعيات محسوس اجتماعي بر آنها بپرهيزد و به جاي آن به شناخت مستقيم جامعه خويش از طريق بررسي تاريخ و تماس يافتن با اجتماع و تفاهم با توده و يافتن روابط گروهي و طبقات و بررسي نهادها و سازمانها و فرهنگ و مذهب و خصايص نژادي، ملي و روح اجتماعي و حساسيتها و كاراكترهاي قومي و بنيادهاي اقتصادي و طبقاتي بپردازد بدين معني كه براي شناخت مذهب يا طبقه مثلا بورژوازي جامعهي خويش، به جاي اينكه تعريف جامعهشناسان يا نظر سوسياليستها را ترجمه كند، خود با بينش علمي و روش دقيق منطقي به سراغ مذهب خود و تحليل طبقاتي بورژوازي جامعهي خود برود، يعني همان كاري را كند كه جامعهشناسان يا سوسياليستهاي دانشمند اروپايي كردهاند، اين است كه تقليد، ترجمه، تحليل نظريات و قضاوتهاي جامعهشناسان بر واقعيتهاي موجود در جامعه ما به همان اندازه كه مطرود، غيرعلمي و ضدجامعهشناسي است، آموختن كار، بينش، آشنايي با مكتبها و نظرهاي جامعهشناسي براي بررسي و تحقيق مستقل و مستقيم جامعه خويش، ضرور و اجتنابناپذير است، زيرا وقتي ميتوانيم از تقليد اروپايي سرباز زنيم و به استقلال فكري و علمي برسيم، كه شيوهي كار اروپايي را بياموزيم و كارش را درست و دقيق بشناسيم.»6
3. آگاهي روشنفكر ايراني از جامعه، مذهب و فرهنگ اسلامي: «هر كس روشنفكر است بايد مواد و مصالح كارش را از زندگي اجتماعي جامعهي خودش و زمان خودش كسب كند و مخالفت با مذهب به وسيله روشنفكر آگاه، جامعه را از آگاهشدن و بهرهيافتن از روشنگري نسل روشنفكر و جوانش محروم ميسازد. روح حاكم بر فرهنگ اسلامي براساس عدالت و رهبري است، براساس همه اينها است كه روشنفكر در اين جامعه و در اين لحظه، براي آزادكردن مردم، هدايت آنها، ايجاد يك عشق، ايمان، جوشش تازه و روشنايي بخشيدن به ذهنها، انديشهها و آگاه نمودن مردم از عوامل جهل، خرافه، ستم و انحطاط در جوامع اسلامي، بايد از مذهب آغاز كند، مذهب به معناي اين فرهنگ مذهبي خاص و اين برداشت درست و مستقيم، نه آنچه كه موجود است و در برابرش ميبيند.»7
4. قدرت تجزيه و تحليل منطقي: «روشنفكر كسي است كه با منطق خويش و بدون تقليد، هر مسالهاي را كه در برابرش طرح ميشود، تجزيه و تحليل ميكند و با اين تحليل منطقي قضاوت مينمايد و بر اساس اين قضاوت تصميم ميگيرد. به عبارت ديگر روشنفكر، يك انسان خودآگاه است كه هم خود، همزمان، همجنس و گرايش جامعه خود، هم شرايط موجود بيروني و دروني خود را ميشناسد و تاريك فكر كسي است كه تصميمي كه ميگيرد يا قضاوتي كه ميكند، براساس تحليل منطقي خودآگاهانه نيست، بلكه از طريق تقليد است (تقليد از فرد، زمان، جامعه، گروه يا طبقهاي و تقليد از آنچه رايج است). 8
5. داراي بينش انتقادي: «روشنفكر كسي است كه داراي يك بينش انتقادي است.»9 «اصولا روشنفكر در هر دورهي تحول فرهنگي و اجتماعي يك جامعه، هر گرايشي داشته باشد، به هر حال داراي يك «بينش انتقادي» است، مقصودم از اين تعبير، اين است كه اولا نسبت به «وضع موجود» معترض است و در همين حال ميكوشد تا آنچه را كه در برابرش «وضع مطلوب» ميداند، جانشين آن سازد.10
6. هدايت و رهبري پيامبرانه:«روشنفكران ادامه دهنده كاري هستند كه پيامبران در تاريخ بر عهده داشتهاند و اين سخن قرآن كه «و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه؛ هيچ پيامبري را جز به زبان جامعهاش نفرستاديم» به اين معنا است كه آن كه بيداري و هدايت مردم خويش را تعهد كرده است بايد با زبان آنان سخن گويد.»11 شريعتي تاكيد ميكند كه معني با زبان قوم آشنا بودن و با زبان مردم حرفزدن، فارسي، عربي و عبري نيست، بلكه فرهنگ، روح حساسيتها، احتياجها، رنجها، آرزوها و جو فكري و روحي و اجتماعي يك قوم است نه اينكه در كافه هتل پالاس بماند و از توده رنجبر بيخبر باشد و غيابا به آنها ارادت ورزد و وكالتا برايشان تكليف تعيين كند.12 روشنفكر نبيمرسل نيست، امام معصوم نيست، آري، اما پس از خاتميت و در غيبت او، وارث آن رسالت و اين امامت است، ادامه دهندهي اين راه است. بنابراين روشن است كه چه بايد بكند كه از راه به بيراهه نيفتد.13 عالم اسلام يعني«روشنفكر اسلامفهم مسوول» كه در قوم خود و زمان خود، نقشي نه فيلسوفانه ونه عالمانه و نه اديبانه كه«راهبرانه» دارد. ما ميدانيم كه نبوت ختم شده است و اكنون او است كه راه انيبا را بايد پس از خاتميت وحي دنبال كند.
او راهبري است كه پيامش را از انبيا ميگيرد رسولي است كه رسالترسولان را به ارث گرفته است جبرييل او محمد(ص) است و كتابش قرآن...يك روشنفكر آگاه مسوول است كه بار سنگين رسالت پيامبران را بر دوش دارد14 در اسلام، من خاتميت را به اين معني ميفهمم كه رسالتي كه تا كنون پيامبران در ميان اقوام بر عهده داشتند از اين پس بر روشنفكران است كه آن را ادامه دهند روشنفكراني كه نه دارنده اطلاعاتي دريكي از شعبههاي علوماند بلكه متفكراني كه از آن «شعور نبوت» برخوردارند.15
7. تعهد انساني روشنفكر: «يكي از خصايص بارز روشنفكر اين است كه «تعهد گروهي» وي حلول «وابستگي گروهي» او نيست، بدين معني كه وي از نظر نژادي، ملي و طبقاتي به هر گروهي وابسته باشد، تنها در برابر ملت استعمار زده وطبقه استثمار شده وانسانيت متعهد است. چه عامل تعهد وي «ارزش» است نه «سود» و منافع مشترك.16
8. داشتن پايههاي خاص فلسفي و نظري: «روشنفكر بايد مكتب اجتماعي و جهت مبارزه و هدفهاي خويش را بر روي پايههاي خاص فلسفي و نظري قرار دهد.» برابري انساني، آزادي، عدالت، وحدت طبقاتي و مبارزه باتبعيض، انحصارطلبي، غصب و زور، حقايق عام وارزشهاي مشتركي هستند كه هم منافع اكثريت افراد، گروهها، اصناف، پيروان مكتبها و مذهبهاي مختلف و نيز اكثريت مطلق ملتهاي جهان، با هر مرحله تاريخي و فرهنگي در اين شعارها تامين است.17
فرق روشنفكر و انتلكتوئل و آسيميله
موضوع كار انتلكتوئل مانند تاجر و دهقان، كار بدني و توليدي نيست، موضوع كارش عبارت است از مجموعهي اندوختههايي كه از طريق تعليم و تربيت به دست آورده است.19
انتلكتوئل از ويژگيهاي خاصي برخوردار است. اين خصوصيات عبارتند از:
1. مذهبشان علم است، سيانتيسم است، يا به عبارت ديگر، علمپرست هستند و به قوانين علمي چنان معتقدند كه تنها نتايج حاصل از علوم را باور دارند و هر چه علم از تبيين و توجيه آن عاجز باشد، منكرند.
2. با سنن قومي و اجتماعي مخالفند.
3. با گذشته كلا عناد و جنگ دارند.
4. آيندهگرا، نوپذير و نوپرستند.
5. با مذهب مخالفند، زيرا مذهب داراي اصولي است كه علم از تبيين آنها عاجز است.
6. با احساس و آثار زاييده از اشراق و احساس دل مخالفند و تنها به دماغ و منطق خشك علمي متكي هستند.
7. داراي يك جهانبيني فلسفي اميدواركننده و پيشرو به كمالند. ميپندارند كه بشريت به كمال خواهد رفت و معتقدند كه تاريخ به سوي بيمذهبي خواهد رفت.
8. همه هدفشان اين است كه جامعه را لاييك و غيرمذهبي يا ضدمذهبي كنند. اين طرز تفكر و تلقي تمام انتلكتوئلهاي سيانتيست قرن هفدهم و مظاهر آن ديدرو، روسو و ولتر است.20
شريعتي، روشنفكر را معادل كلمه كلروايان(Clairvoyant) در زبان فرانسه ميداند، يعني آدمهاي روشنبين كه روشن و باز فكر ميكنند و محدود و متوقف نيستند و منجمد نميانديشند، زمان و موقعيت خودشان را و موقعيت مملكتشان را و مسائلي را كه در جامعهشان مطرح است، تشخيص ميدهند و ميتوانند تحليل و استدلال كنند و به ديگري بفهمانند، اما انتلكتوئل كسي است كه كار فكري و مغزي ميكند و لذا كسي كه روشنفكر است، ممكن است كار بدني و يدي بكند، اما خوب بفهمد، بنابراين روشنفكر عبارت است از صفتي براي تفكر يك فرد، اما انتلكتوئل صفتي است براي شغل يك فرد.21 شريعتي به تفاوت انتلكتوئل و آسيميله نيز پرداخته است. آسيميله نيز همانند انتلكتوئل، علمپرست است و به مذهب با نظر بيطرفي و بدبيني نگاه ميكند، به گذشته و سنن اجتماعي بياعتناست، آيندهگر و نوپرست است، به قضايايي كه از طريق عقل، قابل درك است توجه ميكند و مسايل غيرعقلي را با نظر رد و شك مينگرد، از توده عامي مردم و متن جامعه فاصله ميگيرد و خلاصه تمام خصوصيات انتلكتوئل اروپايي در آسيميله كشورهاي عقبمانده وجود دارد با اين تفاوت كه انتلكتوئل در اروپا، چراغي است فرا راه توده تا جامعه و آيندهاش را درست ببيند و به موانعي كه بر سر راهش وجود دارد، پي ببرد و درصدد رفعش برآيند و به عبارت ديگر انتلكتوئل، مغز درست انديش اندام جامعه است ولي آسيميله، شبه انتلكتوئلي است كه انتلكتوئل، حرف را در دهان او مينشاند و او رله ميكند22 شبيهسازي ميكند و خود را با فرهنگ اروپايي نزديك ميكند، به همين دليل بر انكار همه ارزشها و حتي شخصيت خود، پيشتاز است و ميكوشد تا با فناي خويش در او كه اعلا و اكمل و اجل است، به بقا برسد و در برابر اروپايي، در خود احساس حقارت ميكند. سخن او را فصل الخطاب ميبيند و رفاقت با او را فخر خود و تقليد از او را كمال خود و نقل قول او را، فضل وعلم خود ميشمارد و با تحقير و تمسخر مذهب، سنت، ارزشها و فضايل جامعهي خويش، به او ميفهماند كه من استثنايم، من از آنها به دورم، با آنها بريده و بيگانهام، به شما شبيهم، مثل شما ميبينم،احساس ميكنم، زندگي ميكنم و هستم.23
رسالت روشنفكري
1. شناختن درد و از درد سخن گفتن: «معتقدم بزرگترين، فوريترين و حياتيترين وظيفهاي كه امروز ما داريم، حرفزدن و درستحرفزدن و دقيق و عالمانه از درد سخن گفتن و شناختن درد است، زيرا كساني كه در كشورهاي اسلامي و كشور خودمان وارد عمل شدند و خواستند كاري كنند و خودشان و اجتماعشان را اصلاح نمايند، همهي رنجهايشان يا كمثمر بود و يا بيثمر، چرا كه وقتي وارد مرحله عمل شدند نميدانستند چه بايد بكنند و مسلم است تا وقتي كه ندانيم چه ميخواهيم، نميدانيم كه چه بكنيم.24
2. احياي دين اسلام: «وظيفه روشنفكر امروز است كه با اين طريق، اسلام را به عنوان مكتبي كه انسان و فرد و جامعه را احيا ميكند و رسالت رهبري آينده بشريت را به عهده دارد، بشناسد و اين وظيفه را به عنوان يك وظيفه عيني تلقي نمايد و در هر رشتهاي كه تحصيل ميكند از راه همان رشته، يك نگاه تازهاي به اين مذهب و شخصيتهاي بزرگ آن بياندازد، زيرا اسلام چنان ابعاد گوناگون و جلوههاي مختلفي دارد كه هر كس ميتواند در رشته خاص خودش، زاويه دقيق و تازهاي براي ديدن آن پيدا كند.25 در جامعهي ناآگاه و منحط و در جامعهاي كه مذهب، دچار جمود شده است و سنتهاي مذهبي با سنتهاي بدوي و بومي و قومي مخلوط شده است و عاليترين و بيداركنندهترين عناصر فرهنگي يا مجهول يا مسخ و يا فراموش شده است و يا برضد اقتضايش به كار گرفته شده است و تاريخ مسخ شده است و ادبيات به صورت يك جامعه عامي منحط و بومي و بدوي درميآيد، در چنين هنگامي، رسالت روشنفكر، آگاهي دادن و بيداركردن جامعه و اتصالش به فرهنگ و تاريخ آن است.»26
3. آگاهي از زمان اجتماعي جامعه خويش: اولين كاري كه روشنفكر اصيل بايد بكند، اين است كه «زمان اجتماعي» جامعه خويش را تعيين كند، يعني بفهمد كه جامعه او در چه مرحله تاريخي و در چه قرني زندگي ميكند؟... من به قرن جامعه خودم كار دارم، من روشنفكر نبايد فراموش كنم كه نه در آلمان قرن نوزدهم هستم و نه در فرانسه قرن بيستم و نه در ايتالياي قرن شانزدهم و پانزدهم، من در مشهد، تهران، اصفهان، تبريز، قم و خوزستان، زندگي ميكنم اين واقعيت است رئاليست بودن يعني همين، يعني قضاوتهاي اجتماعي را --- نه از روي آثار روشنفكران جهان --- بلكه از ميان توده مردم بيرون كشيدن، نه متن كتاب، كه متن مردم را خواندن... بيشتر روشنفكران ما عقيده شخصيشان را با واقعيت اجتماعي خلط ميكنند، چون خودشان مخالف مذهبند، در كار اجتماعي و سياسيشان نيز جامعه را مخالف مذهب تلقي ميكنند... اگر من روشنفكر بتوانم اين منبع سرشار و عظيم فرهنگي را استخراج كنم، اگر به مردمي كه به اسلام ايمان دارند، آشنايي و آگاهي بدهم و اگر چشم آنان را نيز مانند قلبشان به اين تاريخ پرحماسه و حركت مكتب، پر از جنبش و شعور زندگي بگشايم، رسالت خويش را به عنوان روشنفكر آگاه انجام دادهام.27
4. وحدت كلمه: «روشنفكران مسلمان اهل تسنن كه هم از اسلام خبر دارند و هم از مسلمانان و هم از دنيا، بايد مردمشان را روشن كنند تا فريب اين دامها و سمپاشيها را نخورند، به جاي دشمني با دشمن و كينهي يهود و نصاراي استعمارگر كه تا قلب اسلام رخنه كرده است، دشمني با دوست و كينهي برادران شيعي را در دلهاي خود راه ندهند، با قلم و زبانهاي رشيد و هوشيار و آگاه و مسوول خود، نقابهاي فريبنده عالم و روحاني و فقيه حنفي و شافعي و حنبلي و مالكي را بر چهرههاي اينان كه كعب الاخبارند و فقيه و مبلغ و مفسر مذهببن گوريون، بدرانند و مردم بيغرض و بيتقصير اهل تسنن را با چهره واقعي شيعه، تاريخ تشيع، فرهنگ و مذهب تشيع علوي، عالم راستين تشيع علوي، آشنا كنند و بدانها بگويند كه شيعه دشمن اسلام نبوده و نيست.»28
«روشنفكران مسوول و آگاه مسلمان بايد مردم را از فريب اين دستها و دامها (تفرقههاي ميان تشيع صفوي و تسنن اموي) بياگاهانند، بايد به مردم بگويند كه اينها كه به ظاهر در لباس و آرايش مذهبي، حكم ميكنند كه شيعه اين است و سني آن و فلسطين، دشمن اهل بيت است و اسراييل از نظر شيعيان بهتر است از فلسطين.
و هر كه از اتحاد مسلمانها سخن بگويد دشمن ولايت است و مخالف اهل بيت، اينها وابسته به همان قطبي هستند كه به نفعشان روضهي فدك ميخوانند و از اينكه فدك را به اهل بيت دادهاند از آنها سپاسگزاري ميكنند و بعد هم بلافاصله پاداشهاي كلان ميگيرند و وضع زندگيشان فرق ميكند، اينها به علماي شيعه، به حوزه علمي و به مراجع و فقهاي راستين و آگاه شيعه ربطي ندارند، بايد به مردم بگويند: فكر اتحاد در ميان مسلمانان اساسا ابتكار شيعه است.29 به همين دليل شريعتي بر اين نكته تاكيد ميكند كه هيچگاه مانند امروز بشريت و به خصوص روشنفكر گرفتار در جامعههاي اسلامي، به شناختن انساني به نام علي نيازمند نبوده است.30
5. بيداري مردم از جهل و خرافه و دين خوابآلود: بايد دينداران و احرار... مردم را از اين دام فريبي كه دست پيش پاي انديشه و ايمان و سرنوشتشان نهاده است، نجات بخشند تا هم توده، بازيچه جهل و خرافه و سربنديهاي زيانآور يا بيثمر ذهني و عاطفي و سستي به نام مذهب نشوند و مذهب راستين و بيداري و حركت و عزت ابزار دروغ و عامل خواب و جمود و ذلت نگردد و هم نسل جوان و روشنفكر ما با ديدن اين واقعيتهاي ناهنجاري كه عنوان دين بدان دادهاند، از دين نگريزند و در اين گريز، به دام وامگستران غربزدگي و تقليدهاي ميمونوار فرنگي و دستگاههاي تبليغات قدرتهاي مسلط جهاني و استعمار فرهنگي نيفتد.31
6. بيان نيازهاي واقعي مردم: روشنفكر آن نيست كه آنچه را حقيقت ميپندارد، بيان كند، بلكه آنچه را مردم نياز دارند او پاسخ ميگويد، كار او، كاري پيامبرانه است، ابلاغ پيام، آنچه قوم را به كار هدايت آيد نه تنها به كار.32
7. خودآگاهي دادن به متن جامعه نه زعامت و رهبري سياسي: رسالت روشنفكران، زعامت، حكومت و رهبري سياسي، اجرايي و انقلابي مردم نيست. اين كاري است كه در انحصار خود مردم است و تا او خود به ميدان نيامده است، ديگري نميتواند وكالتا كار او را تعهد كند؟33 بنابراين روشنفكر، رسالتش، رهبري كردن سياسي جامعه نيست، رسالت روشنفكر خودآگاهي دادن به متن جامعه است فقط و فقط همين و ديگر هيچ. اگر روشنفكر بتواند به متن جامعه خودآگاهي بدهد، از متن جامعه، قهرماناني بر خواهند خاست كه لياقت رهبري كردن خود روشنفكر را هم دارند و تا وقتي كه از متن مردم قهرمان نميزايد، روشنفكر رسالت دارد.34
8. پرسش از وضعيت موجود و علل و عوامل پيدايش آن: فوريترين و دشوارترين رسالت روشنفكران امروز ما، پيبردن به اين حقيقت پيچيده و مشكل است كه ما را چرا؟ و چگونه؟ اين چنين ساختهاند و پيش از آن، اعتراف به اين اصل مسلم كه: آنچه را تاكنون انديشيدهايم و به گونهاي كه تاكنون ديدهايم، درست همان است كه استعمار خواسته است و كوشيده است تا اين چنين بينديشيم و اين چنين ببينيم.35
9. بازگشت به خويشتن: امروز سنگينترين و حياتيترين رسالت روشنفكران كشورهاي اسلامي، پيش از هر چيز، بازگشت به خويشتن و بازيافتن «شخصيت خويش» است، همچنان كه غرب در آغاز ورود به شرق، براي كوبيدن راه ورود و رسوخ خويش، پيش از هر چيز، ملتهاي شرقي را به دور كردن از خويش و به بيگانه كردن با خويش واداشت... حماسههايمان را از يادمان برد، معنويتهايمان را از ما بازگرفتند فرهنگمان را در اعماق فراموشي و غفلت گم كردند... زيباييها و عظمتها و حقيقتهاي راستينش را پوشاندند و رشتهها و حقارتها و بطالتهاي دروغين و بيهودگيها را به رخ ما كشيدند و چه كردند و چهها كردند تا آنجا كه از همهي روح، معني، زندگي، عظمت، قدرت، آموزندگي، فكر، دل، اخلاق، فداكاري و حماسه كه در اسلام انباشته است، جز روضه و نوحه و انواع سبكهاي سينهزني از ثلاث و رباع و شش ضرب و حاج حسيني... شبيهسازي و شمربازي ما را هيچ نياموختند و از آن همه بيداريها و تواناييها و آموزشهاي راستين و معنويتهاي بزرگ و زيبايي كه در قرآن و سيره محمد و زندگي پر از صدق و انسانيت اصحاب و شخصيت علي و سخن علي و تاريخ اسلام و فرهنگ غني و سرشار اسلام هست، جز رسالههاي عمليه مكرر و مشابه در آداب نجاست و طهارت و ذبح شرعي و شكيات... به مردم هيچ ندادند.36
در شعار بازگشت به خويشتن بايد معين كرد كه كدام خويشتن؟ در كتابي به نام بازگشت به كدام خويش؟ گفتهام بازگشت به خويشتن انساني ويژهاي كه در طول تاريخ تكوين يافته و به ما، هويت معنوي و شخصيت فرهنگي بخشيده است، با تكيه به حركت مستمر تاريخي، جهت اعتقادي و روح مردمي و بينش طبقاتي...، جريان مستمري دارد.37
10. بازگشت به اسلام و مذهب راستين: بازگشت به مذهب به معناي رواج دادن سنتهاي معمول رايجي كه الان در محيطهاي ديني هست و تعميم آنها در سطح همه، نيست بلكه بازگشت به اسلام و تكيه به اسلام است كه انسان ميسازد و انسان ساخته، انسانهاي بزرگي را ساخته كه به انسان بودنشان هر انساني، اگر حر باشد و آگاه، چه مذهبي و چه غيرمذهبي، معترف است38 تكيه به تشيع علوي، تكيه بر مترقيترين و زندهترين و فعليترين ارزشها و عناصري است كه روشنفكر به عنوان تعهد خودش با آن درگير است و تكيه به اين تشيع و شناخت اين تشيع، خلع سلاح كردن عوامل دروغيني است كه از اين تشيع به نفع جهل و زور و انحراف و تزوير سوءاستفاده كردند و ميكنند.39
11. دستيابي به ايدئولوژي ديني: شريعتي بر اين باور است كه روشنفكر بايد ايدئولوژي خود را از دين بگيرد، البته نه ديني چون مسيحيت كه تجربه تلخ خود را نشان داده است، بلكه از مكتب و بينش تشيع.40
12. ايجاد پروتستانتيسم اسلامي: روشنفكر بايد به ايجاد يك پروتستانتيسم اسلامي بپردازد تا هم چنان كه پروتستانتيسم مسيحي، اروپاي قرون وسطي را منفجر كرد و همه عوامل انحطاطي را كه به نام مذهب، انديشه و سرنوشت، جامعه را متوقف و منجمد كرده بود، سركوب نمود، بتواند فوراني از انديشهي تازه و حركت تازه به جامعه ببخشد، برخلاف پروتستانتيسم اروپايي كه در دستش چيزي نداشت و مجبور بود از مسيح صلح و سازش، يك مسيح آزاديخواه و مسوول و جهانگرا بسازد، يك پروتستانتيسم مسلمان داراي تودهي انبوهي از عناصر پر حركت، روشنگر، هيجانانگيز، مسووليتساز و جهانگرا است و اساسيترين سنت فرهنگياش، سنت شرعي و كوشش و تلاش انساني است.41
نقد و بررسي ديدگاه دكتر شريعتي
2. آيا بازبودن اجتهاد ميتواند مجوزي براي اصلاح منابع استنباط گردد و به همراه آن، از عقل و اجماع اعراض كرد و علم و زمان را جانشين آن نمود؟ البته زمان، عنصر مهمي در اجتهاد است ولي در موضوعشناسي آن، نه در حكمشناسي، تمام فقهاي شيعه نيز به اين نكته توجه داشتهاند. همچنين منظور از عقل، مستقلات و غيرمستقلات عقليه است كه مورد اتفاق عدليه است زيرا جملگي، به حسن و قبح عقلي قايلند و اما مراد فقها از اجماع، هرگونه اتفاقي نيست بلكه اتفاق علما و فقها كه كاشف از قول معصوم باشد.
3. اما علم چگونه ميتواند پايه استنباط قرار گيرد؟ علم از طريق استقرأ به نتايج خود دست مييابد و به همين دليل از مرز ظن تجاوز نميكند پس هيچگاه حجيت شرعي پيدا نميكند و تنها در موضوعشناسي و مصلحتشناسي مفيد فايده است، ولي هيچگاه عنصري براي استنباط احكام شرعي قرار نميگيرد.
4. خطاي ديگر شريعتي اين است كه دين را ثابت و معرفت ديني را متحول ميداند و براي تحول و عصريشدن معرفت و فهم ديني از علوم انساني به ويژه جامعهشناسي و تاريخ مدد ميگيرد بدين معنا كه ديدگاههاي جامعهشناختي را بر فهم آيات تطبيق ميكند كه از خطاهاي معرفتشناسي ديني است. زيرا؛
اولا، اين عمليات فكري، نوعي تفسير به راي و تحميل انديشههاي ديگران بر قرآن است كه انسان را از تفسير كلام حق دور ميسازد.
ثانيا، علوم انساني به جهت ظني بودنشان هميشه در حال تحول و تغييرند، حال اگر در فهم متون ديني از اين علوم بهره بگيريم، منشا تحول دايمي و در نهايت نسبيت معرفت ديني ميگردد و اعتماد مومنان را از دين ميزدايد.
ثالثا، جامعهشناسي از مكاتب و نحلههاي گوناگون تشكيل شده است، ماكس وبر به سرمايهداري، ماركس به سوسياليسم، دوركيهم، مانهايم و ديگران به نحلههاي ديگر گرايش دارند، حال اگر انديشههاي ماكس وبر را بر قرآن تحميل كنيم، اسلام و بريسمي و اسلام سرمايهداري توليد ميشود و اگر براساس انديشههاي ماركس و انگلس به سراغ متون ديني برويم، به اسلام ماركسيسمي و سوسياليسمي دست مييابيم و هر دو اسلام از اسلام ناب محمدي(ص) فاصله دارد، علاوه بر آنكه در ترجيح يكي بر ديگري، گرفتار ترجيح بلامرجح ميشويم و اصولا چنين روشي با هدايت گري و تبيان بودن قرآن، سازگاري ندارد.
5. شريعتي از يك طرف به عنصر اجتهاد اعتقاد دارد و از بهرهگيري آن و بازسازي دين توسط اجتهاد تاكيد ميورزد و وظيفه روشنفكران را احيا و بازسازي دين و بهرهگيري از اجتهاد معرفي ميكند و از طرف ديگر براي روشنفكران، به هيچ تخصصي اعتقاد ندارد، حال پرسش ما اين است كه چگونه روشنفكر آگاه به زمان و زبان جامعه و متعهد به تعهد انساني كه از تخصصهاي لازم جهت طي كردن فرآيند اجتهاد بيبهره است و آشنايي به مباني فقهي و حديثي و رجالي و دهها تخصص ديگر ندارد، توان بهرهگيري از اجتهاد و احيا دين را دارد؟ آيا تجويز چنين نسخهاي، جوانان را به نوعي الحاد يا التقاط نميكشاند؟ و يا اينكه نكشانده است؟ اگر قبل و بعد از انقلاب، گروههايي از نسل جوان را مشاهده ميكنيم كه از مجتهدان جامع الشرايط فاصله ميگيرند و مستقلا به اجتهاد ديني ميپردازند و در نهايت به دام انديشههاي التقاطي ميافتند و از خلوص دين منفك ميشوند، بدان جهت است كه بدون تخصصهاي لازم و كافي به فهم دين ميپردازند.
6. تهافت ديگر انديشههاي دكتر در اين است كه وي لزوم داشتن تخصص علمي، فلسفي، جامعهشناسي، سياستمداري و غيره را از روشنفكران سلب ميكند ولي در بُعد ايجابي، دانستن مكاتب و نظريههاي جامعهشناختي و قدرت تجزيه و تحليل منطقي و هدايت پيامبرانه را لازم ميداند و بيشك جمع اين دو پيشنهاد، مستلزم اجتماع نقيضين است.
7. خطاي ديگر شريعتي در نهادين دانستن زبان و اسطوره خواندن پارهاي از مباحث ديني و ارايهي تفسير نمادين از قضايايي چون آدم و حوا، هابيل و قابيل و غيره است در حالي كه نمادين دانستن زبان قرآن، به معناي نفي واقعنمايي آن است همچنان كه «تيليخ» در باب آيات متون ديني مسيحيت، دست به چنين كاري زد و ما در بيان ديدگاه او به نقد چنين عمليات زبانشناختي پرداختيم و آنجا گفته شد كه اصل در زبانشناسي، واقعنمايي آن است مگر آنكه قرينهاي برخلاف آن صادر شود، در باب قرآن و آيات قرآني نيز اصل عقلايي حكم ميكند كه واقعيت آدم و حوا و هابيل و قابيل و غيره را بپذيريم گرچه ميتوان از طريق مدلولهاي التزامي، درسهاي ديگري را نيز از قرآن استخراج كرد.
8. اشكال ديگري كه بر اين شخصيت فكري ميتوان گرفت اين است كه او بيش از حد به ايدئولوژي كردن و حيات اجتماعي و كاركردهاي اجتماعي دين ميانديشيد و همين سبب شده بود كه به ابعاد فردي و عبادي دين، كمتر توجه كند و گاه عالمان ديني را مورد عتاب قرار دهد و اسلام را از جامعيت بيندازد، در حالي كه نگاه احياگر به دين، بايد نگاه جامعنگرانه باشد و به تمام ابعاد دين توجه نمايد.
9. نقد ديگر ما به رويكرد دكترشريعتي اين است كه از مجموع انديشههاي ايشان استفاده ميشود كه دنيا اصل و آخرت فرع است و بايد آخرت، تابع دنيا باشد، به همين دليل اموري كه در آبادكردن دنيا نقش مهمي دارند، بيشتر مورد توجه شريعتي قرار ميگيرد تا اموري كه در آبادكردن آخرت موثرند و حال آنكه از آيات قرآن و روايات پيشوايان دين چنين استفاده ميشود كه دنيا مقدمه آخرت است و بايد به دنيا نگاه مقدماتي داشت و اگر به ايدئولوژي كردن دين و كاركردهاي اجتماعي دين توجه داريم بايد از مقدماتي بودن آن غفلت نكنيم.
پينوشتها:
.1 مجموعه آثار، ج 4، ص 1335.
.2 همان، ص 5 --- 304.
.3 همان، ص 310.
.4 همان، ص 311.
.5 همان، ج 4، ص 1335 به بعد.
.6 همان.
.7 همان، ج 20، ص 292.
.8 همان، ج 31، ص 166.
.9 همان، ج 4، ص 83.
.10 همان، ص 259.
.11 همان، صص312-311.
.12 همان.
.13 همان، ج 32، ص 127.
.14 همان، ج 7، صص 102---101.
.15 همان، ج 4، ص 156.
.16 همان، ص 354.
.17 همان، ص 356.
.18 مجموعه آثار، ج 4، ص 154.
.19 همان، ج 31، ص 161.
.20 همان، ج 25، صص 4--3.
.21 همان، ج 20، صص 56---52.
.22 همان، ج 31، صص 256---8.
.23 همان، ج 4، صص 107---100.
.24 همان، ج 28، ص 70.
.25 همان، ص 70.
.26 همان، ج 16، ص 188.
.27 همان، ج 5، صص 98---92.
.28 همان، ج 9، ص 248.
.29 همان، ج 9، صص 249---.
.30 همان، ج 26، ص 136.
.31 همان، ج 20، ص 373.
.32 همان، ج 32، ص 1267.
.33 همان، ج 4، ص 257.
.34 همان، ج 20، ص499.
.35 همان، ج 4، ص 316.
.36 همان، ج 20، ص 376.
.37 همان، ج 19، ص 365.
.38 همان، ج 17، ص 171.
.39 همان، ص 175.
.40 همان، ج 7، ص 17.
.41 همان، ج 20، صص 292---293.
/ن