به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم
به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم
شاعر : حافظ
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم
مرا روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنشينم
الا اي همنشين دل که يارانت برفت از ياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
جهان پير است و بيبنياد از اين فرهادکش فرياد
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم
ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل
که سلطاني عالم را طفيل عشق ميبينم
جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست
که غوغا ميکند در سر خيال خواب دوشينم
صباح الخير زد بلبل کجايي ساقيا برخيز
اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
همانا بيغلط باشد که حافظ داد تلقينم
حديث آرزومندي که در اين نامه ثبت افتاد