عمريست تا به راه غمت رو نهادهايم
شاعر : حافظ
روي و رياي خلق به يک سو نهادهايم |
|
عمريست تا به راه غمت رو نهادهايم |
در راه جام و ساقي مه رو نهادهايم |
|
طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم |
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهايم |
|
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهايم |
چشمي بدان دو گوشه ابرو نهادهايم |
|
عمري گذشت تا به اميد اشارتي |
ما تخت سلطنت نه به بازو نهادهايم |
|
ما ملک عافيت نه به لشکر گرفتهايم |
بنياد بر کرشمه جادو نهادهايم |
|
تا سحر چشم يار چه بازي کند که باز |
همچون بنفشه بر سر زانو نهادهايم |
|
بي زلف سرکشش سر سودايي از ملال |
چشم طلب بر آن خم ابرو نهادهايم |
|
در گوشه اميد چو نظارگان ماه |
در حلقههاي آن خم گيسو نهادهايم |
|
گفتي که حافظا دل سرگشتهات کجاست |
|