به جان پير خرابات و حق صحبت او
شاعر : حافظ
که نيست در سر من جز هواي خدمت او |
|
به جان پير خرابات و حق صحبت او |
بيار باده که مستظهرم به همت او |
|
بهشت اگر چه نه جاي گناهکاران است |
که زد به خرمن ما آتش محبت او |
|
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد |
مزن به پاي که معلوم نيست نيت او |
|
بر آستانه ميخانه گر سري بيني |
نويد داد که عام است فيض رحمت او |
|
بيا که دوش به مستي سروش عالم غيب |
که نيست معصيت و زهد بي مشيت او |
|
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست |
به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او |
|
نميکند دل من ميل زهد و توبه ولي |
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او |
|
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است |
|