مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
شاعر : حافظ
يادم از کشته خويش آمد و هنگام درو |
|
مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو |
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو |
|
گفتم اي بخت بخفتيدي و خورشيد دميد |
از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو |
|
گر روي پاک و مجرد چو مسيحا به فلک |
تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو |
|
تکيه بر اختر شب دزد مکن کاين عيار |
دور خوبي گذران است نصيحت بشنو |
|
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش |
بيدقي راند که برد از مه و خورشيد گرو |
|
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن |
خرمن مه به جوي خوشه پروين به دو جو |
|
آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق |
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو |
|
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت |
|