لبش ميبوسم و در ميکشم مي
شاعر : حافظ
به آب زندگاني بردهام پي |
|
لبش ميبوسم و در ميکشم مي |
نه کس را ميتوانم ديد با وي |
|
نه رازش ميتوانم گفت با کس |
رخش ميبيند و گل ميکند خوي |
|
لبش ميبوسد و خون ميخورد جام |
که ميداند که جم کي بود و کي کي |
|
بده جام مي و از جم مکن ياد |
رگش بخراش تا بخروشم از وي |
|
بزن در پرده چنگ اي ماه مطرب |
بساط زهد همچون غنچه کن طي |
|
گل از خلوت به باغ آورد مسند |
به ياد لعلش اي ساقي بده مي |
|
چو چشمش مست را مخمور مگذار |
که باشد خون جامش در رگ و پي |
|
نجويد جان از آن قالب جدايي |
حديث بي زبانان بشنو از ني |
|
زبانت درکش اي حافظ زماني |
|