نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني شاعر : حافظ گذر به کوي فلان کن در آن زمان که تو داني نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني به مردمي نه به فرمان چنان بران که تو داني تو پيک خلوت رازي و ديده بر سر راهت ز لعل روح فزايش ببخش آن که تو داني بگو که جان عزيزم ز دست رفت خدا را تو هم ز روي کرامت چنان بخوان که تو داني من اين حروف نوشتم چنان که غير ندانست اسير خويش گرفتي بکش چنان که تو داني خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است دقيقهايست نگارا در آن ميان که تو داني اميد در کمر زرکشت چگونه ببندم حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو داني يکيست ترکي و تازي در اين معامله حافظ