بتي دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
شاعر : حافظ
بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد |
|
بتي دارم که گرد گل ز سنبل سايه بان دارد |
بقاي جاودانش ده که حسن جاودان دارد |
|
غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب |
ندانستم که اين دريا چه موج خون فشان دارد |
|
چو عاشق ميشدم گفتم که بردم گوهر مقصود |
کمين از گوشهاي کردهست و تير اندر کمان دارد |
|
ز چشمت جان نشايد برد کز هر سو که ميبينم |
به غماز صبا گويد که راز ما نهان دارد |
|
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق |
که از جمشيد و کيخسرو فراوان داستان دارد |
|
بيفشان جرعهاي بر خاک و حال اهل دل بشنو |
که بر گل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد |
|
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل |
که مي با ديگري خوردهست و با من سر گران دارد |
|
خدا را داد من بستان از او اي شحنه مجلس |
که آفتهاست در تاخير و طالب را زيان دارد |
|
به فتراک ار هميبندي خدا را زود صيدم کن |
بدين سرچشمهاش بنشان که خوش آبي روان دارد |
|
ز سروقد دلجويت مکن محروم چشمم را |
که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد |
|
ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داري |
به تلخي کشت حافظ را و شکر در دهان دارد |
|
چه عذر بخت خود گويم که آن عيار شهرآشوب |
|