در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
شاعر : حافظ
خرقه جايي گرو باده و دفتر جايي |
|
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي |
از خدا ميطلبم صحبت روشن رايي |
|
دل که آيينه شاهيست غباري دارد |
که دگر مي نخورم بي رخ بزم آرايي |
|
کردهام توبه به دست صنم باده فروش |
نروند اهل نظر از پي نابينايي |
|
نرگس ار لاف زد از شيوه چشم تو مرنج |
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايي |
|
شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان |
در کنارم بنشانند سهي بالايي |
|
جويها بستهام از ديده به دامان که مگر |
گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايي |
|
کشتي باده بياور که مرا بي رخ دوست |
کز وي و جام ميام نيست به کس پروايي |
|
سخن غير مگو با من معشوقه پرست |
بر در ميکدهاي با دف و ني ترسايي |
|
اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه ميگفت |
آه اگر از پي امروز بود فردايي |
|
گر مسلماني از اين است که حافظ دارد |
|