برآمدي و سر آمد شبان ظلماني |
|
تو بودي آن دم صبح اميد کز سر مهر |
ولي به مجلس خاص خودم نميخواني |
|
شنيدهام که ز من ياد ميکني گه گه |
وگرنه با تو چه بحث است در سخنداني |
|
طلب نميکني از من سخن جفا اين است |
لطايف حکمي با کتاب قرآني |
|
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد |
چنين نفيس متاعي به چون تو ارزاني |
|
هزار سال بقا بخشدت مدايح من |
که ذيل عفو بدين ماجرا بپوشاني |
|
سخن دراز کشيدم ولي اميدم هست |
هزار نقش نگارد ز خط ريحاني |
|
هميشه تا به بهاران هوا به صفحهي باغ |
شکفته باد گل دولتت به آساني |
|
به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز |
هزار نکته در اين کار هست تا داني |
|
ز دلبري نتوان لاف زد به آساني |
به خاتمي نتوان زد دم سليماني |
|
بجز شکردهني مايههاست خوبي را |
که در دلي به هنر خويش را بگنجاني |
|
هزار سلطنت دلبري بدان نرسد |
مباد خسته سمندت که تيز ميراني |
|
چه گردها که برانگيختي ز هستي من |
که گنجهاست در اين بيسري و ساماني |
|
به همنشيني رندان سري فرود آور |
بگويم و نکنم رخنه در مسلماني |
|
بيار بادهي رنگين که يک حکايت راست |
ستاده بر در ميخانهام به درباني |
|
به خاک پاي صبوحيکنان که تا من مست |
که زير خرقه نه زنار داشت پنهاني |
|
به هيچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم |
که تا خداش نگه دارد از پريشاني |
|
به نام طرهي دلبند خويش خيري کن |
وگرنه حال بگويم به آصف ثاني |
|
مگير چشم عنايت ز حال حافظ باز |
که خرم است بدو حال انسي و جاني |
|
وزير شاهنشان خواجهي زمين و زمان |
که ميدرخشدش از چهره فر يزداني |
|
قوام دولت دنيي محمد بن علي |
تو را رسد که کني دعوي جهانباني |
|
زهي حميده خصالي که گاه فکر صواب |
که همتت نبرد نام عالم فاني |
|
طراز دولت باقي تو را هميزيبد |
همه بسيط زمين رو نهد به ويراني |
|
اگر نه گنج عطاي تو دستگير شود |
چو جوهر ملکي در لباس انساني |
|
تو را که صورت جسم تو را هيولايي است |
که در مسالک فکرت نه برتر از آني |
|
کدام پايهي تعظيم نصب شايد کرد |
صرير کلک تو باشد سماع روحاني |
|
درون خلوت کروبيان عالم قدس |
که آستين به کريمان عالم افشاني |
|
تو را رسد شکر آويز خواجگي گه جود |
نعوذ بالله از آن فتنههاي طوفاني |
|
صواعق سخطت را چگونه شرح دهم |
تبارکالله از آن کارساز رباني |
|
سوابق کرمت را بيان چگونه کنم |
به جز نسيم صبا نيست همدم جاني |
|
کنون که شاهد گل را به جلوهگاه چمن |
به بادبان صبا کلههاي نعماني |
|
شقايق از پي سلطان گل سپارد باز |
که لاف ميزند از لطف روح حيواني |
|
بدان رسيد ز سعي نسيم باد بهار |
به غنچه ميزد و ميگفت در سخنراني |
|
سحرگهم چه خوش آمد که بلبلي گلبانگ |
که در خم است شرابي چو لعل رماني |
|
که تنگدل چه نشيني ز پرده بيرون آي |
که باز ماه دگر ميخوري پشيماني |
|
مکن که مي نخوري بر جمال گل يک ماه |
بکوش کز گل و مل داد عيش بستاني |
|
به شکر تهمت تکفير کز ميان برخاست |
همه کرامت و لطف است شرع يزداني |
|
جفا نه شيوهي دينپروري بود حاشا |
که منجذب نشد و از جذبههاي سبحاني |
|
رموز سر اناالحق چه داند آن غافل |
ز بهر ديدهي خصم تو لعل پيکاني |
|
درون پردهي گل غنچه بين که ميسازد |
که غير جام مي آنجا کند گرانجاني |
|
طربسراي وزير است ساقيا مگذار |