شاهد آن نيست که مويي و مياني دارد
شاعر : حافظ
بنده طلعت آن باش که آني دارد |
|
شاهد آن نيست که مويي و مياني دارد |
خوبي آن است و لطافت که فلاني دارد |
|
شيوه حور و پري گر چه لطيف است ولي |
که به اميد تو خوش آب رواني دارد |
|
چشمه چشم مرا اي گل خندان درياب |
نه سواريست که در دست عناني دارد |
|
گوي خوبي که برد از تو که خورشيد آن جا |
آري آري سخن عشق نشاني دارد |
|
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردي |
برده از دست هر آن کس که کماني دارد |
|
خم ابروي تو در صنعت تيراندازي |
هر کسي بر حسب فکر گماني دارد |
|
در ره عشق نشد کس به يقين محرم راز |
هر سخن وقتي و هر نکته مکاني دارد |
|
با خرابات نشينان ز کرامات ملاف |
هر بهاري که به دنباله خزاني دارد |
|
مرغ زيرک نزند در چمنش پرده سراي |
کلک ما نيز زباني و بياني دارد |
|
مدعي گو لغز و نکته به حافظ مفروش |
|