ز هر در ميدهم پندش وليکن در نميگيرد |
|
دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نميگيرد |
که نقشي در خيال ما از اين خوشتر نميگيرد |
|
خدا را اي نصيحتگو حديث ساغر و مي گو |
که فکري در درون ما از اين بهتر نميگيرد |
|
بيا اي ساقي گلرخ بياور باده رنگين |
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نميگيرد |
|
صراحي ميکشم پنهان و مردم دفتر انگارند |
که پير مي فروشانش به جامي بر نميگيرد |
|
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزي |
که غير از راستي نقشي در آن جوهر نميگيرد |
|
از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش |
برو کاين وعظ بيمعني مرا در سر نميگيرد |
|
سر و چشمي چنين دلکش تو گويي چشم از او بردوز |
دلش بس تنگ ميبينم مگر ساغر نميگيرد |
|
نصيحتگوي رندان را که با حکم قضا جنگ است |
زبان آتشينم هست ليکن در نميگيرد |
|
ميان گريه ميخندم که چون شمع اندر اين مجلس |
که کس مرغان وحشي را از اين خوشتر نميگيرد |
|
چه خوش صيد دلم کردي بنازم چشم مستت را |
چه سود افسونگري اي دل که در دلبر نميگيرد |
|
سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است |
اگر ميگيرد اين آتش زماني ور نميگيرد |
|
من آن آيينه را روزي به دست آرم سکندروار |
دري ديگر نميداند رهي ديگر نميگيرد |
|
خدا را رحمي اي منعم که درويش سر کويت |
که سر تا پاي حافظ را چرا در زر نميگيرد |
|
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم |