بر سر آنم که گر ز دست برآيد
شاعر : حافظ
دست به کاري زنم که غصه سر آيد |
|
بر سر آنم که گر ز دست برآيد |
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد |
|
خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد |
نور ز خورشيد جوي بو که برآيد |
|
صحبت حکام ظلمت شب يلداست |
چند نشيني که خواجه کي به درآيد |
|
بر در ارباب بيمروت دنيا |
از نظر ره روي که در گذر آيد |
|
ترک گدايي مکن که گنج بيابي |
تا که قبول افتد و که در نظر آيد |
|
صالح و طالح متاع خويش نمودند |
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد |
|
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر |
هر که به ميخانه رفت بيخبر آيد |
|
غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست |
|